آمد کنارم نشست،
سرش را به دامنم گذاشت،
پاهاش را دراز کرد و چشم هاش را بست:
«کارم از تکیه گذشته دلم می خواهد توی بغلت بمیرم.»
| سال بلوا / عباس معروفی |