کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

وقتی بهار رسید

جمعه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ق.ظ


در آشپزخونه به سمت باغ باز میشد ، دری که شیشه‌بند بود و من می‌تونستم تو روزهای سرد و بارونی هم از پشت همون در به اون باغ جادویی نگاه کنم. به درخت‌های نخل بلندی که نمی‌تونستی تو هر خونه‌ای گیرشون بیاری. به درخت گیلاسی که انگار خشک شده بود. 

مادرجون آشپزی می‌کرد و در حین آشپزی آواز می‌خوند ، گوش‌هام برای اون بود و چشم‌هام برای باغی که روبروم نشسته بود.

بعد از کم کردن شعله گاز اومد پشتم واستاد و دست‌های مهربونش رو حلقه کرد دور شونه‌هام ، صدای آواز خوندنش قطع شد و ازم پرسید بریم بیرون بشینیم و به باغ نگاه کنیم ؟ سردت نمیشه ؟ سرم رو برگردوندم و با یه نگاه پر از تعجب بهش گفتم من هیچ‌وقت سردم نمیشه ، تو سردت نمیشه ؟ خندید.

رفتیم بیرون ، دو تا کتل چوبی گذاشتیم کنار هم و تکیه دادیم به دیوار آشپزخونه ، صدای برخورد برگ‌های درخت نخل ، قطره‌های بارون روی سفال‌های سقف و بوی آش معرکه مادرجون ترکیبی ماورایی رو درست می‌کرد ، ترکیبی که مطمئن بودم تا آخرین لحظه‌ی عمر به یادم می‌مونه.

مادر‌جون گفت تا حالا شده کتاب داستانی بخونی و دوست نداشته باشی بدونی آخرش بالاخره چی میشه ؟ شده تا به حال کارتونی ببینی که دلت نخواد بدونی آخرش به کجا می‌رسه ؟ شده امتحانی داشته باشی که آخرش نخوای بدونی نمره‌ای که گرفتی چند بوده؟

گفتم البته که نه . اگر نخوام بدونم تهش چی میشه پس چرا می‌بینمش ؟ چرا می‌خونمش ؟

مادرجون نگاهم کرد ، نگاه تایید بود ، میدونی گاهی وقت‌ها در جواب بعضی از آدم‌ها کلمات یاری‌مون نمی‌کنن ، اون لحظه است که فقط نگاه‌کردن راه چاره است ، حقیقت اینه که ما در جواب خیلی از حرف‌ها ناتوان می‌مونیم .

مادرجون گفت بهار نزدیکه ، بهار که از راه برسه این درخت زشت و لختی که می‌بینی خوشگل‌ترین شکوفه‌های دنیا رو میده و از خوشگل‌ترین شکوفه‌های دنیا جذاب‌ترین گیلاس‌های دنیا به وجود میان ، باغ دوباره لباس سبز می‌پوشه ، مارمولک‌ها دوباره روی دیوار دنبال هم میکنن و در شیشه‌ای آشپزخونه دیگه همیشه به روی باغ باز می‌مونه و تو مجبور نیستی که از پشت پنجره چیزی رو تماشا کنی.

بهار که برسه من یکسال پیرتر می‌شم و تو یک سال بزرگتر .

گفتم چرا هردومون پیر نمی‌شیم ، چرا من باید بزرگ بشم و تو پیر ؟

گفت چون همه چیز دنیا به نوبته ، تو هنوز کلی از کتاب زندگی‌ت باقی مونده ، کلی از نمایش‌های زندگی رو باید ببینی ، نمایش‌هایی که اشک‌ت رو در میارن ، گاهی از فرط غم و گاهی از روی شوق. من داستان زندگیم رو خوندم و دیگه دارم به آخر کتاب نزدیک می‌شم ، اما تو هنوز اولای کتاب زندگی‌ت هستی؛ هرگز سعی نکن تند تند بخونیش ، کتاب رو آروم ورق بزن ، هر خط‌اش رو با حوصله و با دقت بخون ، چون همون یکباره ، چون هیچ‌وقت نمی‌تونی برگردی به صفحه قبل و این بزرگترین خاصیت کتاب زندگیه .

هر وقت که بهار رسید به یاد داشته باش که یک ورق از کتاب زندگی‌ت برای همیشه رفته و تو هم یک ورق دیگه به آخر کتاب زندگیت نزدیک‌تر شدی . برای اینکه بتونی آخر کتاب رو درک کنی باید کلمه به کلمه زندگی رو بفهمی و مزه‌مزه اش کنی. پس این بهار که از راه رسید ، وقتی یکسال بزرگ‌تر شدی به بهترین شکلی که بلد هستی زندگی کن . به دنیا و زندگی عمیق تر نگاه کن. 

چون قرار بر اینه که چیزهای زیادی رو ببینی و درک کنی.

بهار نزدیکه و مادر جون هم دیگه نیست..

اما حرفش هنوز توی سرمه. 

هنوز توی سرمه.


| پویان اوحدی |

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۱/۱۰
  • ۶۱۹ نمایش
  • پروازِ خیال ...

پویان اوحدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی