من گیر کرده ام به دل ماه و سال خویش
من هستم آن اسیر نِگون در وبال خویش
چون طفل گم شدم به دل قیل و قال خویش
آن بِسملم که می تپد از بال بال خویش
حالی نمانده است که پُرسم ز حال خویش
من بی جواب می گذرم از سوال خویش
بهر تو بس که طاقچه بالا گذاشتم
هر شب قرار خویش به فردا گذاشتم
من بخت خویش کشته، تو را وا گذاشتم
از خون خود حنا به کف پا گذاشتم
چون من مباد خون کسی پایمال خویش
آن کس که رو به روی تو اِستاده، آن منم
آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم
آن کس که قهر کرده از او آسمان، منم
آن کس که جای مانده زِ هر کاروان، منم
حتی نمی رسم پس از این بر وصال خویش
دلبر کمند بست و من آن را گسیختم
ای خاک بر سرم که ز یارم گریختم
بر سر نشسته خاک فراق تو بیختم
سوغات چون نشد بخرم باز ریختم
از خرده های دل به دلِ دستمال خویش
ای داد، کان شراره ی غیرت ز فرط ناز
پروانه ی دُکان مرا سوخت بی جواز
جایم نداد گوشه ای از پرده حجاز
الطاف تو به نیم نفس بسته است و باز
من گیر کرده ام به دل ماه و سال خویش
شد روی شانه این سر شوریده سر گران
تیغی درآورید به رقص ای فرشتگان
حجت تمام می کنم اکنون به دلبران
قبل از غروب گر نستانی ز بنده جان
من خون خویش می کنم امشب حلال خویش
مهرت به دل نیامده بی چند و چون نشست
جاه و جلال تو به دل از بس فزون نشست
بیچاره دل ز حشمتت از در برون نشست
فالی زدم به حافظ و دستم به خون نشست
دوشینه دیده ام جگرم را به فال خویش
گفتی که عاشقان تو سادات عالمند
گفتی که وحشیان غزال تو آدمند
ره بُردگان وصل تو، هم بیش و هم کمند
در آبگیر ذی حجه صید مُحَرَّمند
این ماهیان خفته به آب زلال خویش
ما را کسی به سوی بیابان نمی برد
درد مرا کسی سوی درمان نمی برد
کس زیره را به جانب کرمان نمی برد
این نامه را کسی سوی سلطان نمی برد
کای محتشم مرا بپذیر از جلال خویش
از بس که داغ دیده و از جا نرفته ام
جایی چو شمس بهر تماشا نرفته ام
بسیار رفته اند، من اما نرفته ام
من تا کنون به خیمه ی آقا نرفته ام
تا اشک من ز گونه بگیرد به شال خویش
جُستیم ، در تمام دو عالم جَنَم نبود
ضایع تر از شکست جگرها ستم نبود
در هیچ خانه بر لب این رود نَم نبود
در شهر کاغذی که شود محرمم نبود
معنی نوشت نامه ی خود را به بال خویش...
| معنی زنجانی |
- ۹۸/۰۱/۱۸
- ۹۸۶ نمایش