کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی» ثبت شده است

پاک شدن حافظه

۱۹
خرداد


چند هفته ای هیچکس ازش خبر نداشت، ناگهان ناپدید شده بود. خودت رو بذار جای من، یه روز از خواب بلند شی و بفهمی بچه ات غیب شده. می دونی من و اون هیچ وقت با هم مشکل نداشتیم. فکر می کردیم شبونه گذاشته رفته، حتی با خودمون گفتیم شاید مرده. 

اما بالاخره با یه شماره ناشناس به خونه زنگ زد، صداش عجیب و غریب شده بود. می گفت توسط بیگانه ها و موجودات پیشرفته دزدیده شده و دارن آزمایش های سری روش انجام میدن. آخه کی باورش می شه؟ اصلا مگه اون ها وجود دارن؟ فکر می کردیم شوخیش گرفته.

تا اینکه یک روز در اتاقش رو باز کردیم و دیدیم روی تختش خوابیده. در حالی که هیچکس ندیده بود که وارد خونه بشه! از خواب بیدارش کردیم و باهاش درباره گم شدنش و اون تماس تلفنی عجیب و غریب حرف زدیم اما اون هیچی یادش نمی اومد و مدام تکرار می کرد "نمی دونم از چی صحبت می کنید، من دیشب خوابیدم و الان بیدار شدم."

باور نکردنی بود، هیچ چیز از چند هفته ای که ناپدید شده بود به یاد نمی آورد. انگار تمام اون مدت از حافظه اش پاک شده بود!

بعد از اون اتفاق هر موقع از خواب بیدار می شد یکراست سراغ تقویم می رفت تا بفهمه چه مدت خوابیده...می ترسید، می ترسید از فراموشی، می ترسید از اینکه دوباره قسمتی از زندگیش رو به یاد نیاره. همش به یاد داستانی می افتاد که وقتی بچه بود واسش تعریف می کردم. وقتی بچه بود بهش گفته بودم که  فرو رفتگی بالای لب ها به این خاطره که وقتی به دنیا می آییم یه فرشته انگشتش رو بالای لبمون می ذاره و بهمون میگه هیس! و اون موقع همه چیزهایی رو که دیدیم فراموش کنیم...منظورم رو می فهمی؟

وحشتناک نیست؟ فکر کن یه روز علم به جایی برسه که بتونیم به راحتی قسمتی از حافظه مون رو پاک کنیم، چه جهنمی درست میشه. آدم هایی رو تصور کن که حاضرن واسه فراموش کردن خاطرات بدشون هزینه های گزافی بپردازن. خاطرات بدی که شاید دردناک باشن. اما آموزگارهای بزرگی هستن، درس های بزرگی بهمون میدن. و وقتی پاک می شن، دیگه تجربه معنا نداره و اشتباهات گذشته پیاپی تکرار می شه.

دوستی داشتم که می گفت همیشه خاطرات بد رو بیشتر از خاطرات خوب دوست داشته باش.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

بندازش دور!

۱۰
خرداد


فکر می کنم دردی تو دلت داری که داره آزارت میده، تا حالا به دیوارهای اینجا دقت کردی؟ تو همه اتاق ها این عکس رو زدن، قطعا نمی شناسیش، چون نه بازیگره، نه خواننده، اسمش لئونید روگوزوفه، اون یه پزشک بوده، البته نه داروی خاصی کشف کرده نه بیماری عجیبی رو درمان کرده، اون فقط سرسخت بوده!

روگوزوف وقتی بیست و هفت سالش بوده به عنوان پزشک یه گروه اکتشافی شوروی به قطب جنوب می آد و بعد از چند ماه احساس پهلو درد شدیدی می کنه و متوجه میشه که آپاندیسش داره می ترکه، واسه همین با پایگاه تماس میگیره و درخواست کمک می کنه، اما هر روز که می گذره حالش بدتر میشه، زمستون قطب جنوب رو فرا گرفته بود و تا چشم می تونست ببینه همه جا برف و بوران بود، تا اینکه از پایگاه اعلام می کنن تا سال آینده هیچ کمکی به اون جا نمیرسه!

روگوزوف تصمیم می گیره به جای یه انتظار بیهوده خودش دست به کار بشه!

اتاق عمل رو آماده می کنه و روی تخت دراز می کشه و کارهایی که بقیه باید انجام بدن رو مشخص می کنه، چون که به تنهایی باید عمل رو انجام می داد نمی تونست خودش رو بیهوش کنه، واسه همین فقط دیواره شکمش رو بی حس می کنه و بعد شکمش رو می شکافه و دل و رودش رو میریزه بیرون، تو حین عمل هم به اشتباه روده خودش رو زخمی می کنه و مجبور میشه اون رو بخیه بزنه.

 تا اینکه بالاخره آپاندیس رو پیدا می کنه و می بینه که کاملا سیاه شده و اگه دیرتر عمل رو انجام می داد قطعا آپاندیس می ترکید، آپاندیس رو با هزار زحمت بیرون میاره و دل و رودش رو میذاره سر جاش و بعد شکمش رو بخیه میزنه و از هوش میره.

روگوزوف بعد از چند روز سر حال میاد و تبدیل میشه به نماد سرسختی و شجاعت، واسه همینه که عکسش رو به همه ی اتاق های اینجا زدن تا فراموش نکنیم که تو شرایط سخت حتی اگه کمکی هم نیاد، نباید تسلیم شد.

حالا اگه تو احساس می کنی دردی تو دلت هست که داره می کشدت، منتظر کمک نشین، خودت دلت رو بشکاف و اون رو در بیار و بنداز دور!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

پستچی

۱۲
بهمن


وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم.

مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که توی جنگ کشته شده. واسه همین من همیشه به پدرم افتخار می کردم چون اون می تونسته جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.

اما بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و توی بمباران کشته شده، از اون به بعد بیشتر به پدرم افتخار می کردم.

یه پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه، می تونه نامه های مهمی رو برسونه؛ درد و دل عاشق ها، خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یه انتظار بی مورد پایان بده، حتی با یه خبر ناگوار.

انتظار آدم رو خیلی خسته می کنه، انتظار آدم رو خیلی پیر می کنه. انتظار کشیدن همیشه باید یه پایانی داشته باشه.

می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده، نامه هایی که به دست کسی نرسیدن، نامه هایی که جوابی نگرفتن.

خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!


| آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب زن سابقم رو دیدم،موهاش رو بلوند کرده بود و آرایش غلیظی داشت،تو یه کازینو کنار شوهرش نشسته بود و داشت ورق بازی می کرد.من هم اونجا نقش کارت پخش کن رو داشتم!آدم تو خواب به کجاها که نمیره.دو تا ورق بهشون دادم،انگار من رو نشناخته بودن،شوهرش یه نگاه به ورق هاش کرد و با تحقیر بهم گفت:این چه طرز دست دادنه؟این که همش دو لو خشته! 

زن سابقم نگاه دقیقی به من کرد و گفت:تو همون ابلهی نیستی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم؟ 

گفتم:نه نه!شاید فقط یکم شبیهش باشم! 

اما اون اصرار داشت که حرفش درسته،آخر سر گفت:اگه راست میگی شلوارت رو در بیار،پشت پات یه خال داری. 

این شد که محافظ های شوهرش به زور شلوارم رو در آوردن و من یکهو از خواب بلند شدم،شر شر عرق می ریختم،با دلهره یه لیوان آب خوردم و خوابیدم. 

این بار خواب دیدم تو وان یه مسافرخونه قدیمی دارم خودم رو می شورم که ناگهان صدای شلیک گلوله و فریاد زنی رو شنیدم،سریع حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم،صدا از اتاق کناری بود،در رو با لگد باز کردم و دیدم زن سابقم پوست و استخون کنج دیوار وایساده و شوهرش تنفگ گرفته سمتش!وقتی من رو دید تفنگ رو گرفت طرفم و گفت:تو دیگه کی هستی؟ 

زن سابقم با گریه گفت:این همون ابلهیه که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم! 

گفتم:نه،شاید یکم شبیهش باشم! 

شوهرش گفت:چرا لخت اومدی اینجا؟نکنه با این رابطه داری؟

گفتم:من فقط داشتم خودم رو می شستم! 

پوزخند زد و انگشتش رو گذاشت رو ماشه و بنگ!با فریاد از خواب پریدم،سرم داشت می ترکید،این بار آرامبخش خوردم و خوابیدم. 

خواب دیدم تو خیابون برادوی قدم می زنم و بعد رفتم و از یه مرد مهربون یه هات داگ خریدم،دیگه خبری از زن سابقم نبود،مرد مهربون بهم گفت:از این سس خردل هم بزن

منم با ولع همه سس رو خالی کردم،مرد مهربون گفت:وایسا بگم بازم واست بیارن.

زنش رو صدا زد و گفت:عزیزم،یکم دیگه خردل بیار.

وقتی زنش اومد دیدم زن سابقمه،منتها یکم چاق و گوشتی تر شده بود،گفت:کی اون همه سس رو تموم کرده؟ 

یه نگاه به من کرد و به شوهرش گفت:این؟تو چطور گذاشتی ابلهی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم همه سس رو تموم کنه؟ 

اما قبل از اینکه بگم من اون نیستم،فقط یکم شبیهشم زنگ زدن به پلیس! 

با گریه از خواب پریدم،از دیشب تا حالا دارم از خودم می پرسم که چرا خوابش رو دیدم؟غمگینم،من که فراموشش کرده بودم و اصلا بهش فکر نمی کردم،نکنه اون داشته به من فکر می کرده!

انگار دوباره دلم واسش تنگ شد،اصلا چرا آدم باید خواب کسی رو ببینه که می خواد فراموشش کنه؟


| آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

نصیحت

۲۲
آذر


وقتی بچه بودم، پدرم هر شب به من نصیحتی می کرد که باعث شد زندگیم نابود شه، اون می گفت: وقتی یه راهی رو انتخاب می کنی، هرچقدر هم که سختی داره تحمل کن، نا امید نشو، تا تهش برو. 

اون می خواست من رو شجاع و سختکوش بار بیاره، غافل از اینکه من متخصص انتخاب کردن راه های اشتباه بودم! 

اشتباهی رفتم تو تیم بسکتبال و با وجود قد بلندی که داشتم، همیشه ذخیره وایسادم، من حتی نمی تونستم از یه متری توپ رو بندازم تو سبد، اما باز تلاش کردم و نا امید نشدم. در حالی که شاید من می تونستم یه تنیس باز حرفه ای شم! 

رشته تحصیلیم هم اشتباه انتخاب کردم، و با وجود اینکه توش هیچ استعدادی نداشتم ولی تا تهش رفتم و چند سالی عمرم رو هدر دادم.

من اشتباه های مسخره زیادی کردم اما تلخ ترینش دوست داشتن اشتباهی بود، همه اطرافیانم بهم می گفتن که این دوست داشتن نتیجه ای نداره، اما من گوشم بدهکار نبود، هیچ وقت نمی خواستم قبول کنم که راه رو اشتباهی اومدم، فکر می کردم آخرش همه چیز درست میشه، اما نشد. 

آخر سر یه روز به خودم اومدم و دیدم یه عمره دارم واسه چیزهای بی ارزش تلاش می کنم، گاهی با خودم میگم کاشکی پدرم بین نصیحت هاش، حداقل یه بار می گفت اگه فهمیدی یه راه رو اشتباه اومدی، الکی سماجت به خرج نده، همون لحظه بذارش کنار و از نو شروع کن...


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


من از این هوا وحشت دارم! 

این هوای تمیز و  شفاف خیلی آزار دهنده ست، بدم میاد از هوای برفی، از هوای بعد از  بارون و سنگ فرش های نم زده متنفرم، این ها خطرناکن، 

درست مثل یه دست لباس نو که هنوز مارکش رو نکندی، یا یه عطر تازه که هنوز به خودت نزدی، به نظرت این ها ترسناک نیستن؟ با وجود این ها آدم همش دوست داره بزنه بیرون. 

ولی به جاش عاشق هوای گرم و داغ و طاقت فرسام، عاشق اینم که از کف پیاده رو آتش در بیاد، 

اصلا وقتی هواشناسی میگه توی خونه هاتون بمونید طوفان در راهه یا اینکه به دلیل آلودگی همه جا تعطیله می خوام بال در بیارم. 

البته این ها دلیل نمیشه که به من بگی نا امید یا ضد حال! 

من فقط اینجوری خیالم راحت تره، می دونم که دلیلی نداره برم بیرون، 

می دونم که قرار نیست چیزی رو از دست بدم و می دونم اون لعنتی هم با کسی جایی نمیره.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت دو شب نمیفته، وقتی ساعت به دو نزدیک شد فقط باید خوابید!

من حدس می زنم بعد از ساعت دو شب یه هورمونی تو بدن ترشح میشه که من اسمش رو گذاشتم هورمون اصل کاری، وظیفش هم اینه که بهت جیگر میده تا دیوونه بازی در بیاری، یه جورایی رهات می کنه!

اون وقت می تونی بعد از چند سال به کسی که دوسش داری بگی دوست دارم، یا اینکه بگی دلم واست تنگ شده، کاری که هیچ وقت نمی تونی ساعت هفت صبح انجام بدی!

واسه همین تلاش کردم شب ها قبل ساعت دو بخوابم تا درگیر این هورمون اصل کاری نشم.

اما مگه زندگی بدون کارهای خارق العاده جذاب میشه؟


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنویی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


من و همسر سابقم بعد از اینکه هواپیمای لندن به پاریس به زمین نشست، از هم طلاق گرفتیم!

وقتی هواپیما از لندن بلند شد، یاد حرف مادرم افتادم، مادرم یکی از مهماندارهای پر سابقه خطوط هوایی بود، اون قدر به هواپیما علاقه داشت که تمام مثال های زندگی رو از هواپیما می زد.

اون می گفت یک مرد باید مردونگیش رو توی چاله های هوایی نشون بده، درست زمانی که هواپیما به شدت داره تکون می خوره و معلوم نیست چند دقیقه بعد تو شعله های موتور هواپیما داره جزغاله میشه یا اینکه داره پاستا با سس آلفردو میل می کنه، اون وقته که باید دست همسرش رو محکم بگیره و با اعتماد به نفس بگه، عزیزم، نگران نباش!

سختی های زندگی هم درست مثل همینه...

اما تنها چند دقیقه بعد از این که هواپیمای ما لندن رو ترک کرد، افتادیم توی یه چاله هوایی!

شوهر بزدل من پاهاش به شدت می لرزید، شلوارش را کاملا خیس کرده بود، لپ هاش گل افتاده بود و در حالیکه محکم دسته های صندلی رو گرفته بود فریاد می زد، خلبان! خلبان! الان سقوط می کنیم؟

اون زمان بود که دستش رو گرفتم و بهش گفتم، عزیزم، نگران نباش، به زودی می رسیم پاریس و دیگه هیچ وقت ما هم رو نمیبینیم!

تو چی؟ از چاله های هوایی می ترسی؟

+خب،من هیچ وقت دوست نداشتم سوار هواپیما بشم!

اما نه از ارتفاع می ترسیدم نه از سقوط کردن.

فقط وسط تکان های شدید چاله های هوایی کسی رو نداشتم که دستش رو محکم بگیرم و بهش بگم، عزیزم، نگران نباش!

چاله های هوایی تنهاییم رو محکم تر می کوبه تو سرم!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

شرایط سخت

۰۹
مرداد


توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن، 

فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر، 

دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود، 

اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود 

ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.

دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت 

و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.

مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه، 

فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه، 

حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه، 

صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟

تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست، 

می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟

گفتم: چه بازی؟

گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟

گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم 

که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت 2 شب تصمیم نگیر، فقط بخواب

پرسیدم چرا؟

گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت 2 تو بدنت ترشح میشه که

باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت 7 صبح نمیکنی،

بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که

به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.

با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت 2 میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم

سالها از اون روز گذشت، ساعت 1:45 شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.

دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.

برای بقای دوستیم 1 سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم

همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده 2:15 شب...

داشتم فک میکردم چجوری 30 دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.

گوشیمو برداشتم دیدم میگه که

 "حالم خوب نیست" گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت "دلم شکسته"

و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.

همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده... تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم...

چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.

نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت "خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم"

اینو که گفت به خودم اومدم... یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت 2 هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم...

براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.

ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.

هیچی نگفت... یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت...

دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.

هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده...

از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.

از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم...

بعد از ساعت 2 شب...هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن...

از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم...ساعت 2 شب اینکار رو میکنم... .


| آنتارکتیکا هشتادونه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...