کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طاهره اباذری هریس» ثبت شده است

 

به صبح شنبه می مانی...

در غربت!

به غروب جمعه می مانی...

در دلگیری!

و به عصرهای سه شنبه...

در کسالت بار بودن!

هرطور که بخواهی حساب کنی

دوست داشتنی نیستی،

من اما به طور احمقانه ای...

عاشقت هستم!

 

| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

 

این‌ روزا که حال و هوای عید و بهاره، از جلوی هر مغازه ای که رد میشی نوشته پالتو پنجاه درصد تخفیف، بارانی ۷۰ درصد تخفیف. یه کم دیگه که بگذره پلاکارد می‌زنن اصلا شما بیا بخر، لباس زمستونی و گَرم ۱۰۰ درصد تخفیف! چند ماه پیش هم اگه از جلوی همون مغازه ها رد می شدی زده بودن مانتوی بهاره فلان قدر تخفیف، تی شرت آستین کوتاه بیسار قدر تخفیف، حراج کردیم لباسای بهاره و تابستونی رو، فقط ببر! چرا؟! چون دیگه به درد نمی خورن، چون وقتِ درستِ بودنشون گذشته، زمانی که احتیاجی بوده به بودنشون نبودن، به خاطر این که دیگه قرار نیست دردی دوا کنن، برای این که وسط گرمای تابستون اون پالتوی خزدار فلان قیمتی به کار نمیاد، یا توی سرمای استخون سوزِ بهمن به هیچ دردی نمی‌خوره اون لباس نازکِ تابستونیِ رنگ روشن!

می‌خوام بگم اگه به شما و  بودنتون جایی نیازه، اگه زخمی هست که میشه مرهمش شین، اگه دردِ مگویی هست که محرمشین، اگه آتیش و تبی هست که می‌تونین مثل یه لیوان آب یخ باشین براش، اگه عرق سرد و لرزی هست که می‌تونین با گرمای وجودتون درمونش باشین، اگه می‌تونین آروم و قرار دل بی قراری باشین، انقدری دست دست نکنین که ارزش بودنتون تخفیف بخوره، کم بشه، هیچ بشه!

حواستون به تیک تاک ثانیه های ساعت و گذر بی وقفه ی زمان باشه که اگه وقتش بگذره، اگه بهارش بشه زمستون، گرماش بشه سرما و زخمش جذام، اگه نبودنتون بشه عزرائیل و جون بگیره، دیگه بودنتون دردی دوا نمی کنه از کسی، حتی اگه حکم نوش دارو داشته باشین برای سهراب!

 

| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

 

مامانم همیشه میگه تا وقتی یکیو پیدا نکردی که برات مثل بچه‌ ات باشه نرو توی رابطه ی ازدواج!

یه بار که پرسیدم یعنی چی، گفت:

"یعنی مثل بچه ای که از گوشت و پوست و استخون خودته باشه برات، نه خوبشو، نه بدشو، نه خوشگلشو، نه زشتشو، نه داراشو، نه فقیرشو؛ حاضر نباشی با کس دیگه‌ای عوض کنی، هر عیب و ایرادیم که داشته باشه دلت نخواد یکی بهترشو بیاری به جاش، چون برات بهترینه در هر حالتی.‌‌..

وقتی ازدواج کن که مطمئن باشی می‌تونی توی سختیا، نداریا، مریضیا، گرفتاریا مثل یه مادر باشی و بمونی به پای آسمون ابری و آفتابی زندگیِ طرفت،

گاهی عینک آفتابی بزنی، گاهیم چتر بگیری دستت! "

 

| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

مرگ است و مرگ

۲۰
خرداد

 

نه سیگار به کار می‌آید...

نه گریه کفاف می‌دهد!

که دوای درد دلتنگی

مرگ است و مرگ است و مرگ!

 

| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

آخریمی

۳۱
تیر


می‌گفت:

ببین من آدم دروغ و دغل بافتن نیستم...

نمیگم تو اولیمی، بودن!

قبلِ تو خیلیا بودن، همه شونم وقتی اومدن گمون می‌کردم عشقن، کنارشونم بدک نبود حالم، می گفتم، می‌شنیدم، روزگار می‌گذروندم خلاصه...

نبودناشونم یه چند صباحی حالمو بد می‌کرد اما هرچی بود می‌گذشت!

اما تو نبودنات نمی‌گذره...

تو نبودنات حالمو بد نمی‌کنه، می‌کُشه فقط!

من با خیلیا خندیدم، اما فقط برا توئه که چشمام تر می‌شه، فقط رفتن توئه که به گریه م میندازه حتی فکر و خیالش!

ببین من دروغ نیست توو کارم،

تو اولیم نبودی...

اما به جون مادرم قسم، آخریمی!


| طاهره اباذاری هریس |

  • پروازِ خیال ...

منم

۲۰
دی


وسط داد و بیداد و دعوا یهو می‌گفت:

"منم!"

راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمی‌کردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه؟! بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی می‌شدم و آتیش معرکه بالا می‌گرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید!

یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد. داد زد:

" منم! 

اینی که داری باهاش می‌جنگی منم!

دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم!

نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم.

ببین دستام بالاست؟! تسلیمم. نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت می‌بریش گاهی!

یه وقتایی اگه سکوت می‌کنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم؛ فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه. یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی. ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش می‌زنی منم، می‌فهمی؟! منم!"

بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون. حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


عشق قائل به زمان و مکان نیست،

به هست و نیست هم!

ساده تر بگویمت،

بودی دوستت داشتم...

نیستی؛

هنوز هم دوستت دارم!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


وسط دعوا و بگو و مگو یهو میگفت:

" دستامو بگیر! " 

عادتش بود، تا می دید بحث داره بالا میگیره همین بساط بود، فرقی نمی‌کرد پشت گوشی باشه یا وسط چت باشیم یا اینکه رو در رو، میگفت دستامو بگیر و بعد خودش زودتر دست به کار می شد و دستامو میگرفت میون گرمی دستاش و بعدش انگار دلمون قرص تر می شد، آروم تر می‌شدیم، یادمون می رفت سر چی حرفمون شده بود اصلا!

یه بار که اصلا قصد کوتاه اومدن نداشتم سرش داد زدم و گفتم بس کنه این بازی تکراری مزخرفو، مثلا چی میخواد حل بشه با گرفتن دستاش!

یادم نمیره هیچوقت جوابشو، گفت:

ببین توی هر رابطه ای بحث و اختلاف نظر و سلیقه و دعوا هست، ولی مهم تر و قوی تر از همه ی اینا عشق و محبتیه که دلا رو وصل می کنه به هم، یه وقتایی اونقدر پُریم از گلایه های ریز و درشت که یادمون میره این آدمی که جلوی رومونه عشقمونه، اگه بحث و احیانا دعوا و جدلیم هست بخاطر حل شدن مشکلات یه رابطه ست، نه منحل کردنش!

یه وقتایی که حس می کنم داره اون نخ اتصاله پاره میشه، حرمتا توی مرز شکسته شدنه، داریم میرسیم به جایی که نباید، همون موقع میگم دستمو بگیر و محکمم بگیر که نه ترس رفتن تو رو داشته باشم و نه فکر رفتن به سر خودم بزنه، میگم بگیری دستامو که یادمون بیفته ما وصلیم به هم، نباید از این فاصله دور تر شیم، نمی تونیم که دور تر شیم، دستاتو میگیرم که یادم بیاد کجای زندگیمی، که یادت بیاد کجای زندگیتم، دستاتو می‌گیرم که یادمون بیاد این جنگا برای با هم بودنمونه، قرار نیست که با هم بجنگیم...

وقتی انگشتامو گره می زنم لابلای انگشتات تازه یادم میفته که این دستا قرار نیست بذارن زمین بخورم و اگه زمین خوردم بلندم می‌کنن، یادم میاد که قرار نیست وقتی دستمون توی دست همه زمین بخوریم و هنوز زوده برای از پا افتادن...

یه وقتایی که حس می‌کنم دیگه آخر راهیم، میگم دستامو بگیر تا دوباره و از نو شروع کنیم، درست از سر خط.

حالا یه وقتایی من به جای اون میگم ولش کن اصلا این حرفارو، بیا این راهو هم با هم و شونه به شونه ی هم بریم و این جریانارم باهم بگذرونیم از سر، پس...

دستامو بگیر لطفا!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


این که میدونی سرانجامی نداری باهاش و دل خوش میکنی به بی سرانجامیش...

این که معیار زیبائی میشه برات و دوستت میگه رفیق این کجاش خوشگله...

این که خودش ساکته و هرکی هرچی میگه درباره ش تو دفاع میکنی ازش و تهش میگی البته ربطی به من نداره...

این که مهم نیست که چی داره چی نداره و امیدواری به همه ی چیزایی که قراره با هم بسازین بعدها...

این که به همه میگی هنوز برات زوده اما تا یه عروس و داماد میبینی، خودت با اونو به جاشون تصور میکنی و دلت غنج میره...

این که تا یه بچه ی خوشگل میبینی به پهنای صورت لبخند میزنی و با خودت میگی بچه ی من و فلانیم حسابی خوشگل میشه هاااا...

این که تا حرف عشق و دوست داشتن میشه سکوت میکنی و قلبت تندتر می‌تپه به خاطر راز شیرینی که یه روزی قراره برملا بشه...

این که شبا آخرین اسمی که قبل از خواب میاد توی ذهنت و صبح به محض بیدار شدن میاد رو لبات همونیه که سعی میکنی چیزی ازش نگی توو جمع...

این که آدم با خدا و معتقدیم نباشی به جایی میرسی که توو خلوتت به خودِ خدا بگی: تورو خدا، فقط اونو میخواماااا...

این که از همون جمله ی اول این نوشته حواست پرت یه نفر بود فقط...

به روی خودت نیار

ولی اینارو بهش میگن عشق!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

بی حد و حساب

۱۲
مرداد


نشسته بود خیره شده بود به دستاش.

گفتم: "باز چه مرگته؟!"

نفس عمیقی کشید؛ با بغض گفت:

"یه بار که دستامون چفتِ هم بود بهم گفت میدونی چقدر دوستت دارم؟! اندازه ی انگشتای دستای همه ی آدمای دنیا، میدونی چقدر میشه؟! هشت میلیارد آدمه و دوتا دست و ده تا انگشت و اووووووو...اصلا حد و حساب نداره که، بی حد و حساب دوستت دارم دیوونه!

موقعی که داشت می رفت نگفتم کاری به اون همه آدم و دستای غریبه شون ندارم، ببین منو!

اگه بری این دستا اون قدری خالی میشن که هیچکس از بین این هشت میلیارد نفر نمیتونه کاری برای حسرتشون  کنه!

نگفتم و رفت! گفتن و نگفتنم فرقیم نداشت، رفتنی رو غل و زنجیرشم کنی یه راهی برای نموندن پیدا میکنه...

گاهی وقتا که حرفاش یادم میفته زل میزنم به دستایی که برای بار آخرم نشد که دستاشو بگیره، با خودم فکر میکنم یعنی از بین اون آدمایی که میگفت، الان دستاش قفل شده توو دستای کی و داره توو گوش کی از دوست داشتنی میگه که حد و حساب نداره؟!"


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعاب صفحه های مجازی و  استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها از اولش هم خوشم نمی آمد، توی کتم نمیرفت اصلا!

من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...

جورِ دیگری میخواستمش!

حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت، دست خانواده اش را میگیرد و می آید خاستگاری و من چادر سفید گلدار سر میکنم و وقتی برایش چایی تعارف میکنم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش می خندم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم میگفت هرچه دخترم بگوید، از سکوتم که علامت رضاست میفهمید که موافقم و مبارک باشدی میگفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کل بکشند و همه را بخندانند!

یک مراسم جمع و جور میگرفتیم و میرفتیم سر خانه و زندگیمان.

صبح ها که میرفت سر کار و شبها که برمیگشت، خانه ی نقلیمان پر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پر از خوشبختی!

شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم میدادند و بوی قرمه سبزی توی فضا میپیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری میکرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم میبرد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار میشدم و روزگار میگذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!

بعدترها هی از اول هفته به جانم غر میزد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه هارا هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر میزدم که حاج آقا کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده میشد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان می آمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا می رفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، می بوسید مرا و من اعتراض میکردم که زشت است جلوی بچه ها حاجی و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم، تازه یک رژ قرمز حاجی پسند میزدی خوشگلتر هم میشد و وقتی میگفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم میگفت آدم عاشق نه خودش پیر میشود، نه عشقش! ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز میخندیدند!

میخواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد، وقتی برای آخرین بار برایم شاملو می خواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم.

میخواستم‌ اما نشد، او اهل این زمانه بود، طبق مد سال پیش میرفت و من...

اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمان نبودم...

جورِ دیگری میخواستمش!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


بعد این همه سال دیدمش.

از موهای سفید کنار شقیقه وچین و چروکای صورتامون و جاافتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم،همون آدمای سابق بودیم!!!

میدونستم بالاخره یه روزی دوباره روبه رو میشیم باهم،با حقیقت!

انگار میترسیدیم همدیگه رو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم،پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی،کم چیزی نبود!

سکوتو شکست:

"نمیخواستم اذیت شی با دیدنم،اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه،نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو ازش دریغ کنم!"

نگاهش نکردم:

"دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست"

صدای پوزخندشو شنیدم:

"یادت نیس؟!خودت خواستی بری"

بغضم گرفت:

"تو نگفتی نرو،نگفتی بمون،نگفتی..."

صداش خش دارتر شد:

"فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی،خوشبخت تر میشی،اگه با من میموندی شاید..."

بی اینکه نگاهش کنم،خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:

"اول ابتدایی بودم،یادمه بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش،من مثل اون نبودم،از دیوار راست بالا میرفتم،شیطون بودم،مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی پوشیدم،مامان حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی،بابا مرید بود و من مراد!دوست داشت قوی و محکم بار بیام،کشتی گیر بزرگی بود قبلنا،باهام میجنگید،کشتی میگرفت،یادم می داد با پسربچه های توو کوچه که دعوام شد نترسم و فرار نکنم و ضربه فنیشون کنم،میخواست مرد بارم بیاره،غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده م!

اون سال دوچرخه های اسپورت مد شده بودن و حسابی دلمو برده بودنو من یکیشو میخواستم هرجوری که بود!مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره،بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو برام میگیره و چی بهتر از این!از همون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و تماشا کردن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه.یه ماه مونده به آخر مدرسه ها اما همه چیز عوض شد،اون دخترک لوس با یه دست بند طلای پر زرق و برق و سرو صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم میکشید و میگفت مادربزرگش براش گرفته،من پدربزرگ و مادربزرگ پر مهر و محبتی نداشتم که همچین کاری برام کنن ولی عوضش بابام بود!به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست بند بیشتر موافق بود،هرچی نباشه دخترونه تر بود!

گذشت تا کارنامه مو گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم،اینا مهم نبود،مهم انتقام بود!

یادمه،کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم،خندید و به عادت همیشه ش پیشونیمو بوسیدو گفت که فردا میریم و اون دوچرخه رو برام میگیره،با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش،بریم برام دست بند بخریم که جیرینگ جیرینگم صدا بده و برق بزنه،بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خوند،روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!

خوشحال بودم اما بابا تا شب دیگه کلمه ای باهام حرف نزد،شب بعد از اینکه همه خوابیدن اومد بالا سرمو آروم صدام زد،بیدار بودم،پریدم بغلش،اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست بند طلا،گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه،به ظاهر بهتره،با ارزشتره،موندگار تره،شاید دوچرخه دوروز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری،دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه‌ت شی،نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی،چه عشقی داره توی مسابقه با بچه های محل اول شم،یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد ترک دوچرخه تجربه کنم،گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید،اما بچگیاتو شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه

گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب تر، باید محکم وایسی روی خوبه،گفت خوب تر همیشم بهترین انتخاب نیست،

گفت یه وقتایی باید ریسک کرد،خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم داشته باشی جاشو نمیگیرن،باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشیم،باز اون متوسطه برات حسرت میشه.باتموم بچگیم با قلبم حس کردم فهمیدم حرفای قهرمانمو.

فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم،شبش موقع خواب بابا این دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه،اما کاش به سن و سالم اعتماد نمی کرد و اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میاورد

میدونی رفتن بهتر بود

ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو،جای خالیتو توو قلبم پر نکرد

کاش یبار میگفتی بمون!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

گره

۰۹
خرداد


یک بار هم که از زمین و زمان شاکی بودم گفتم:

"لعنت به این زندگی که پر شده از گره کور!!!"

باخنده گفت:

"ناشکری نکن عزیزجان!

همه ی این گره ها که میگویی باز شدنی اند؛

حالا یا با دست، یا با چنگ و دندان!

تنها گره کور زندگی تو دست های من است که هیچ شکلی باز نمی شود، نه با دندان، نه به زور دست!"

ناشکری نمیکنم اما تنها گرهی که از زندگی من باز شد، همان دست های او بود، 

آن هم نه با چنگ و دندان و زور، با گره شدن در دست های یک غریبه!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

جوونی کن

۰۲
ارديبهشت


ایستگاه اتوبوس.

کنار دستم نشسته بود و یهو به حرف اومد!

گفت: "جَوونی کن تا وقت داری!"

گفتم: "ببخشید؟!"

گفت: "جَوونی کن جَوون...الان اگه به حرف دلت نباشی، چند سال دیگه بخواهیم نمیشه...!"

سکوت کردم و گفت:

"اگه دختر یا پسری داشتم حتما بهش میگفتم بعضی روزا قید کار و زندگیو بزن و تا لنگ ظهر بگیر بخواب...

بی چتر برو زیر بارون و شعر بخون و عاشقی کن و نترس از برچسب دیوونگی زدنای بقیه!

یه قوری چای هل دار برای خودت دم کن و بشین چارلی چاپلین ببین و بخند!!!

دل بکن از ماشین و اینترنت و گوشی؛

گاهی پیاده راهو گز کن و ببین دور و برت چی میگذره...!

به دخترم میگفتم گاهی وقتا رژ پررنگ بزن و کاریم به نگاهای مزخرف بعضیا نداشته باش...گور باباشون!

لاک خوش رنگ بزن و با همین تغییر کوچیک سرحال کن خودتو!

لباسای شاد و رنگی رنگی بپوش و مطمئن باش شاد بودن هیچ‌ منافاتی با متانت و سنگین رنگین بودن نداره!!!

نترس از پیچیدن صدای خنده ت توو گوش شهر، آدم تا جوونه میتونه به هرچیز بی مزه ای بخنده!

بهش میگفتم یکمم برای خودت باش، به خودت برس، گاهی برای خودت کادو بخر، گلی، عروسکی، عطری...!

میگفتم عاشق شو و با عشق زندگی کن دختر...عاشق باش همیشه!

میگفتم  هرچند ساله که بودی گاهی سوار تاب شو و لذت ببر از پریشونی موهات توو باد، این موهای بلند و سیاه برای همیشه وفا نمیکنه بهت.

بستنی تابستون و زمستون نداره، هر موقع هوس کردی به خودت یه بستنی جایزه بده و همرنگ جماعتی نشو که قهوه رو شاید تلخ میخورن به خاطر کلاسش و داغ به خاطر ترس از نگاه بقیه!

گاهی وقتا توو خونه بشین جلوی آینه و برای دل خودت آرایش کن و خودت زیباییتو تحسین کن...!

به پسرم میگفتم تابستونا بجای کت و شلوار رسمی، یه پیرهن آستین کوتاه خنک بپوش و نترس از اینکه بگن جلفه...مرد نیست!

میگفتم بی ریش و با ریش و مد روز اصلا مهم نیست، ببین چجوری حال دل خودت خوبه همون شکلی باش!

یادش میدادم مرد باشه و عاشق، خودش انتخاب کنه و به انتخابش متعهد باشه و عاشقی کنه برای عشقش!

میگفتم بهش که مال خودت باش گاهی، یه هدیه بخر برای خودت و شاد کن درونتو!

گاهی بیخیال سن و سالت شو و با بچه های توی کوچه گل کوچیک بازی کن و بخند از ته دلت.

دلت که گرفت گریه کن پسرکم، مهم نباشه برات ضرب المثلا، اونی که گریه نمیکنه و رحم نمیکنه به احساساتش، اونه که مرد نیست!

میگفتمش ها که با اخم جذاب تری، اما لبخندت دلبرتره پسر...بخند و بقیه رم بخندون و نگاهای سنگین هیچکسم برات مهم نباشه!

میگفتم بهش که غرور زیادیشم خوب نیست، هر ازگاهی به دور بریاش بگه دوسشون داره، حتی شده با صدای آهسته!

دختر و پسرمو یادش میدادم انسان باشه، نه صرفا یه آدم و ادامه ی نسل بشر، یادش میدادم به بقیه هم همینجوری نگاه کنه، میگفتمش برای خودش زندگی کنه گاهی که اگه برای دلش زندگی نکنه ، وقتی پیرشه دیگه خیلی دیره.

اون موقعه که میگن دیگه سن و سالی ازت گذشته، میگن پیرزنو چه به رژ قرمز، پیرمردو چه به همچین لباسی.

میگن دیگه از شماها گذشته، خودشم میگه دیگه از من گذشت؛ الان دیگه باید به فکر جوونترا بود!!!"

سکوت که طولانی شد، با احتیاط پرسیدم:

"بهتون نمیخوره دختر یا پسر جوون داشته باشین!"

آه بلندی کشید و گفت:

"نه! ندارم، ولی کسی رو هم نداشتم که این حرفارو بهم بزنه و یادم بده زندگی کنم گاهی.

دیگه از ما که گذشت، شماها تا وقت هست جوونی کنین؛ مبادا از شماها هم بگذره و هیچی به هیچی تر شه این روزگار!

راستی این حرفارو از طرف من به بچه هاتم بگو!!!"

تا بیام حرفی بزنم اتوبوس از راه رسید، از رو صندلی بلند شد و سریع خودشو رسوند بهش و سوار شد و رفت و...

من پیاده از ایستگاه اومدم بیرون و تصمیم گرفتم یه کم توو اون بارون بهاری خیابونارو بگردم و یه بستنی به خودم جایزه بدم!!!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


نمیگوید دوستم دارد

اما حواسش هست به کسی جز من جانم ‌نگوید

حواسش هست قلب آبی نفرستد لابه لای حرف هایش برای کسی

حواسش هست چه باشم و چه نباشم نگاهش را هرز نچرخاند روی هر غریبه ای

نمیگوید دوستت دارم و حواسش هست...

نمیگوید دوستم دارد و یادش هست قهوه هایم را شیرین میخورم

یادش هست باران که میبارد مثل من باید چترش را فراموش کند و دنبالم بیاید

یادش هست من برخلاف همه رز آبی دوست دارم و نرگس سفید

نمیگوید دوستت دارم و یادش هست...

نمیگوید دوستم دارد و برایش مهم نیست حرف و حدیث های دیگران درباره مان

برایش مهم نیست هرچقدر هم بدخلق شوم و بی اعصاب در جواب همه ی محبت ها و صبوری هاش

برایش مهم نیست اگر زیاد دوستش نداشته باشم حتی

نمیگوید دوستت دارم و مهم نیست برایش خیلی چیزها...

نمیگوید دوستم دارد و خوب بلد است تکیه گاه باشد برای بی کسی هایم

خوب بلد است شانه خالی نکند از گریه هایم

خوب بلد است تا پای جان بایستد پای حرف ها و قول و قرارهای نانوشته اش

نمیگوید دوستت دارم و آدم کار بلدی ست...

نمیگوید دوستم دارد و همیشه وقت دارد برای دلتنگی های الکی و غرغرهای بچگانه ام

وقت دارد برای  انجام دادن کارهایی که خودم هم میتوانم، اما با او لذت دیگری دارد

همیشه وقت دارد وسط وقت نداشتن هایش برای هرچه که به من مربوط است

نمیگوید دوستت دارم و همیشه وقت دارد برای من...

نمیگوید دوستم دارد و همه کاری میکند برای لبخندم

همه کاری میکندبرای بهتر شدن دنیام

همه کاری میکند برای خوشبختیم

نمیگوید دوستت دارم و برایم همه کاری میکند...

دم به دقیقه و از سر عادت و بی توجه 

نمیگوید دوستت دارم...

پر نیست از ادعا

از دروغ،

از روزمرگی،

آری!

او با همه ی دنیا فرق دارد

نمیگوید دوستم دارد اما

دوستم دارد!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


مثلا رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی و شب های بغض و دلتنگی و ناامیدی...

مثلا مال هم شده باشیم و صبح ها دلت نیاید موقع رفتنت بیدارم کنی و بعد به جانم هی غر بزنی که چرا زودتر از تو میخوابم و دیرتر بیدار میشوم و من ریز ریز بخندم و تو حرصت بگیرد و من باز هم نگویم که بعدِ خوابیدنت می نشینم به تماشایت و شمردن نفس هایت!

مثلا بشوم کدبانوی خانه ای که مردش تو باشی و تمام روزم را به تو فکر کنم و هی غزل روی غزل بنویسم و برایت روی صندلی لهستانی رو به ایوان پر از شمعدانی و نسترنمان،شال سرمه ای ببافم و غروب ها که از راه میرسی خانه ی کوچک و گرم و روشنمان بوی قرمه سبزی ته گرفته ی دستپخت مرا بدهد و من عطر امنیت آغوش تورا بگیرم!

مثلا لقمه ی شور غذا را به زور قورت بدهی و به خاطر من با لبخند بگویی که عالی شده و دست پختم معرکه است و من به قیافه ی جمع شده و صورت سرخ شده ات حسابی بخندم!

مثلا دو فنجان چای قندپهلوی خوش رنگ توی استکان های کمر باریک قدیمی بریزم و بعد تو بنشینی روی کاناپه و من کنار پایت روی زمین و سرم را تکیه بدهم به استواری زانوهایت و از روز کسل کننده ام بی تو برایت بگویم و برایت غزل تازه ام را بخوانم و تو محو موهای پریشانم بگویی موجِ شبِ این زلف های لعنتی غزل تر است بانو!

مثلا مثل دختربچه ی تخس به زور بنشانیم جلوی آینه و با عشق موهایم را ببافی و من حوصله ام سر برود و بگویم اصلن همین فردا میروم کوتاهشان کنم و تو بگویی این تار موها رشته ی حیات تواند و مبادا بدهمشان به دَم قیچی که آنوقت میمیری تو و من زیرلب خدا نکندی بگویم و بعد عشق کنم از موهای گیس کرده ام به دست عشق و هر روز همین آش باشد و همین کاسه!

مثلا تار موی بیرون زده از روسریم را از صورتم کنار بزنی و هولش بدهی زیر روسری و بگویی ضعیفه حواست به این دلبرها باشد خب و من پشت چشمی نازک کنم و چشم حضرت آقایی بگویم و تو به شوخی چادرم را تا روی بینیم پایین بکشی و من کلی جیغ جیغ کنم بابت خراب کردن مدل روسری و سر و وضعم و بعد دوتایی به دیوانه بازی هایمان بخندیم!

مثلا من الکی قهر کنم و تو واقعا بترسی و بگویی حق ندارم هیچوقت قهر باشم با تو و من با اخم بگویم پس چطور ناز کنم برایت و بخندی و در آغوشم بکشی و زیر گوشم آهسته بگویی ناز تر از این ممکن نیست بشود کسی نازخاتون من!

مثلا شب ها برایم قصه بگویی و من سرم روی سینه ات باشد و با لالایی کوب کوب آرام قلبت خوابم ببرد و دیگر خبری از کابوس نباشد...

مثلا

رد شده باشیم از این روزهای دلهره و آشوب و سردرگمی!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

چشمات

۱۹
فروردين


گفتم:

"مثلا اگه کنارت بودم

دم به دقیقه چشماتو مثل قرآنِ رو طاقچه میبوسیدم...

حرمت داره چشمی که از معشوقش دور باشه و هرز نچرخه رو غریبه جماعت...باید ببوسیش که برکت زندگیت زیاد شه"

گفت:

"از کجا معلوم حرمت نشکسته باشن چشمام؟!"

گفتم:

"این روزا زبونا خوب میچرخه به دروغ...کوچیک و بزرگ همه بلدیم،همه شم مصلحتیه شکر خدا...ولی چشما فارغ از رنگ و نقششون، هنوز  توشون دریاست...حقیقتو جار میزنن...چشمای ما آدما جا موندن توو دل صداقت بچگیامون که کسی میپرسید مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؛ ناخودآگاه و با دل پاک و ساده ی بچگی یه سبک سنگین میکردیم و معمولن میرسیدیم به مهر مادری و بدون ترس و با نیش باز میگفتیم مامانمو!

هنوز اونقدری آدم بزرگ نشدن این چشما که مثل صاحباشون زبون به دروغ بچرخونن..."

گفتم:

"این چشما توشون زلال جاری چشمه های خنک بهاریه کوهستانه...همونقدر بکر و همونقدر روشن و شفاف..."

گفت:

"تو که الان نمیبینی چشمامو...از کجا میفهمی اینارو؟!"

گفتم:

"عاشق که باشی لازم نیست چشمای عشقتو با دیده ی ظاهر ببینی...اگه به احساست خیانت کرده باشه،چشماشم که بسته باشه و توام که نگاهش نکنی،صداقت توی نگاهش از هزار فرسخی فریاد میزنه که آهااااای بدبخت!قافیه رو بدجور باختی!!!"

گفت:

"چشماتو ببند و بگو الان چشمای من چی دارن داد میزنن!!!"

نفس عمیقی کشید و منتظر شد تا به حرف بیام...

زمزمه کردم:

"دارن میگن حالا که من حرمت نگه داشتم و تهعد حالیمه...تو خودت چی؟! قدر میدونی و پایبندی سرت میشه؟!"

گفت:

"بذار من از چشمات بخونم حرفاشونو...این‌ نگاه داره میگه جواب خوبی رو با بدی نمیده هیچوقت... به برکت همین حرمت نگه داشتنی که چشمات دارن داد میزنن، من اگه پیشت بودم اما، مثل قرآن سر عقد مادربزرگم که همیشه با عزت و احترام لای ترمه های اصلش، میذاردش توو صندوقچه ی قدیمیش و فقط موقع  مسافرت پدر بزرگم از صندوقچه میاردش‌ بیرون و میبوسدش و میگیردش بالاسر مردش و از زیر اون قرآن ردش میکنه و بعد راهی کردن مسافرش دوباره میذاردش سرجاش، اون چشماتو میدزدیدم میذاشتم تو صندوقچه و هر روز یواشکی و دور از چشم بقیه، از تو صندوقچه میاوردمش بیرون و نگاهش میکردم و میبوسیدمش و میذاشتمش سرجاش که چشم کسی به گنج من نیفته..."

گفتم:

"بی اعتمادی؟!"

جواب داد:

"عقل سلیم حکم میکنه گنجو قایم کنی که چشم هیچ کلاغ سیاهی به اون تیله های سیاه درخشون نیفته که هوس نکنه قاپشونو بدزده...

گرگ زیاده، نمیشه بره رو داد به دم دندونای تیز هر درنده ای و امیدوار بود بتونه خودشو نجات بده...

باید مواظب ثروتم از نا اهلش باشم‌‌ خب...!!!"

چیزی نگفتم و گوش دلمو دادم به صدای رسای حرفای نگاهش!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


یه شب سرد پاییزی بود...

رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...

از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:

"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"

براش فرستادم:

"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"

شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:

"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"

قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم

تایپ کرد:

"آخرشم‌ نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"

حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!

اسمشو نوشتم

فوری جواب داد:

"جاااانممممممم"

براش فرستادم:

"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"

عصبانی شد:

"خدا‌ نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"

کلافه نوشتم:

"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"

ناراضی جواب داد:

"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"

نوشتم:

"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"

شکلک لبخند گذاشت:

"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"

ناخودآگاه لبخند زدم:

"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"

جوابش پر از حسای خوب بود:

"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"

نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:

"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"

بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!

"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"

اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!

شیطنتم‌ گل کرد و نوشتم:

"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"

درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:

"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"

بغضم گرفت،هیچی نگفتم

زمزمه کرد:

"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"

زیر لب گفتم:

"خدا نکنه"

اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...

امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...

دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی،بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل،بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت،بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم،نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...

اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد

"جلوی در دانشگاه منتظرتم...تموم شدی بیا"

یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم،با مکث تایپ کردم:

"کلاس دارم"

فوری جواب داد:

"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"

انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:

"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"

یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:

"همکلاسیات دارن میرن همه...منتظرتم"

از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی،اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود،دست به جیب،با لبخند یه وری مغرورش!

خیابونو رد کرد و رسید کنارم،فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!

دستشو که تکون داد سمتم،هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام،آروم زمزمه کردم:

"هوا یهویی خیلی سرد شد"

جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم،صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:

"بریم آب هویج بستنی؟!"

آهسته گفتم:

"سرده هوا،قهوه ی تلخو ترجیح میدم"

دیگه نخندید،سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!!!

دستاشو برد تو جیبش،قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...

دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم،زیادی جنتلمن بود مرد من،گویا برای همه...!

توو کافی شاپ همیشگی،کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم،با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد!

پرسید:

"مطمعنی بستنی نمیخوری؟!"

باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

"میدونی،وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای،دیوونه نبودم...دلم گرم بود! دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم...بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود،الان سردمه...شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"

نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت،به حرف اومدم:

"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..."

دستش روی میز مشت شد،چقد رگای برجسته ش بهش میومد

"من به دلم نبود بریم،زهرا اصرار کرد...بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :

هی...اونجارو!این پسره رو...چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.

من بازم به دلم نبود نگاهش کنم،هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!

بعد که زهرا گفت این...این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم،شبیه تو نبود،همه چیز همون بودا...

همین قد و بالا،غرور،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من...خودت بودیا...اما تو نبودی!"

خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:

"هیس!!!

یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!

از دیروزهر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،

نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"

صداشو به زور شنیدم:

"تو عشقی...اون فقط ..یعنی من..."

کیفمو چنگ زدم و بلند شدم،بازم نگاهش نکردم:

"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید،اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی،اگه عاشق بودی...اگه بودی...!"

یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:

"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"

دستشو دراز کرد دستمو بگیره،اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز

بی صدا از کنارش گذشتم،شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:

"چقدر ساده از دست دادم تورو...!"


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...