کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاطمه جوادی» ثبت شده است


از دست دادن یه جاهایی واجبه

اون وقتی که دلت اونقدر از بودنش قرصه که دیگه حضورشو قدر نمیدونی،

اون وقتی که انقدر تو دقیقه هات و ثانیه هات بوده که بود و نبود همه به چشمت میاد و بود و نبودش نه،

اون وقتی که دیگه مثل قبل حسش نمیکنی تو قلبت،

اون وقتی که دیگه دل دل نمیکنی برای دیدنش...

یه وقتا باید از دستش بدی؛

که نبودنش یادت بیاره نباشه خوشیم نیست،

که نبودنش یادت بیاره بقیه نباشن اتفاقی نمیوفته

اون ولی اگه نباشه زندگی از جریان میوفته.

از دست دادن لازمه یه وقتایی

که بفهمی کسی که مونده پای همه چیزت

محتاجت نیست

این تویی که محتاج بودنشی...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو می شوند...

از آینده می ترسند،

از کسی که بهتر از آنها باشد،

از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،

از کسی که جیبش پر پول تر باشد،

از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...

برای همین دور می شوند،سرد میشوند، سخت می شوند

و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...

زنها ولی وقتی دچار کسی می شوند؛

دل شیر پیدا می کنند و می شوند مرد جنگ...

میجنگند؛

با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،

با کسانی که چپ نگاه می کنند به مردشان،

با خودشان و قلبشان و غرور زنانه شان...

از جان و دل مایه می گذارند

و دست آخر به دستهایشان که نگاه می کنند خالیست،

به سمت چپ سینه شان که نگاه می کنند خالیست،

به زندگیشان که نگاه می کنند خالیست از حضور یکی...

بعد محکوم می شوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان...

هیچ کس هم این وسط نمی فهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی می دهد

نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


من اگه دوباره داشته باشمت؛

یه خطِ گنده میکشم رو واژه قهر،

برای توام خط و نشون میکشم که ناراحتم شدی میای میشینی کنارم اخم میکنی،حق حرف نزدنم نداری...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

عوضِ قورت دادن حرفام بلند بلند میگمشون؛

یه جور که حتی وقتی داری از نفرِ بعد منم دوستت دارم میشنوی هنوز تکرار دوستت دارمای من تو گوشت باشه...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

قید مشروطی و اخراج از کار و دیر شد برم خونه رو میزنم ،

عطرِ تنتو میریزم تو جونم و میگم گور بابای کلاس آرامش تنِ یار بچسب...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

دم رفتنت ساکت نمیشم،عوضِ حرفایی که باید بزنم پوست لبمو نمیکنم و

نمیگم صدات قطع و وصل میشه تا زودتر قطع کنم که نشنوی بغضمو و نفهمی که صدام میلرزه

سر غرورمو نمیگیرم بالا و نمیگم اتفاقا به نظر منم به درد هم نمیخوریم...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

خط میزنم رو هر کسی که منو ازت دور میکنه،

رو هر کاری که یه دیوار میندازه بینمون،

رو هر چیزی که این کلمه لعنتی فاصلرو پررنگ تر میکنه بینمون...

من اگه دوباره داشته باشمت

این دفعه قدرتو میدونم

چون میدونم تو یه چشم به هم زدن

میشه یه جوری از دست داد که دیگه داشتن بشه محال ترین آرزو...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


کسی چه میداند؛

زنی که توی تاکسی اشک هایش را با پشت دستش پاک میکند و دست راننده که دستمال بهش میدهد را رد میکند غمگین تر است، یا زنی که حتی پیازهای تکه تکه شده هم اشک هایش را در نمیاورد...

کسی چه میداند؛

مردی که پشتش را میکند به زنی و چشم روی هم میگذارد عاشق تر است یا مردی که برای خوشبخت تر شدنِ زنی چشم روی خوشبختی خودش میبندد...

کسی چه میداند؛

زنی که دائم لبهایش باز میشود به عیب های هم نفسش بیشتر مبتلا به دوست داشتن همان مردِ پر از ایراد است یا کسی که هر چیزی روی لبش می آید الا گلایه....

کسی چه میداند؛

خوشبخت زنی است که موهایش همیشه با دستهای مردش مرتب میشود و بوسه های همسرش سرخی لبهایش است، یا زنی که یادش رفته تارهایش را پشت گوش بیندازد ولی دستش به پشت گوش انداختن خواسته های مردش نرفته...

کسی چه میداند؛

زنی که مشتش را پر از قرص میکند و از بالای پل ارتفاع را میسنجد بیشتر از زندگی بریده، یا مردی که پتو را کنار میزند و بی هیچ دلیلی چشم باز میکند و چای سرد و تلخ را سر میکشد و در را خودش پشت سرش میبندد... 

این شهر

صندلی های مترو

گوشه های پارک ها

اتوبان های پر از ماشین های تک سرنشین با شیشه بالاکشیده

پر است از کسانی که ظاهرشان یک حالی را میرساند و توی دلشان یک حال دیگر است...

زیر این آسمانِ آبیِ دود گرفته

پر از کسانی است که تو نمیتوانی از لبخندشان خوشیشان را بفهمی،

اشکهایشان را نمیتوانی بگذاری به پای دردِ جانشان،

زندگیشان از هزار مردگی بدتر است و از بس تظاهر کرده اند روزی سه بار خودشان نبودن را توی دستشویی بالا می آورند...

اینجا روی ِ این زمینِ متزلزلِ گرد ظاهر آدمها نشان هرچیز که فکرش را بکنی هست، جز حالِ واقعیشان...

ما ولی ظاهر زندگی آدمها را میبینیم و برایِ باطنِ زندگیِ خودمان آه میکشیم...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


معمولی بودن اصلا هم بد نیست؛

جز وقتی که یک عمر مزه دوست داشته شدن را نچشیده باشی،

جز وقتی که روز تولدت یک روز باشد مثلِ همه روزها،

جز وقتی که آرامشِ کسی تو آغوشِ تو خلاصه نشده باشد...

معمولی بودن اصلا هم بد نیست؛

جز وقتهایی که میفهمی نخندیدن هایت بغض تو گلویِ کسی نمی آورد،

جز وقتهایی که صورتت از اشک خیس شده و خبری از دستی برای پاک کردن اشکهایت نیست

و بی حوصلگی هایت هیچ خریدار ندارد...

معمولی بودن آنقدرها هم بد نیست؛

ولی معمولی بودن برایِ کسی که خاص ترین آدمِ زندگی توست

بد نیست،غم انگیز است...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


زنها

چیزهای غیر منتظره را دوست دارند؛

وسط یک چهار راهِ شلوغ دوستت دارم شنیدن را،

دسته گل به مناسبت هیچ چیز را،

کلیدی که به جای ساعتِ هفت

ساعتِ چهار بچرخد تویِ قفل را،

مردی که پیش بند بسته و

صورت کفیش عجیب دیدن دارد را...

زنها

چیزهای غیر منتظره را دوست دارند؛

بوسه های ناگهانی را،

بوسه های ناگهانی را،

بوسه های ناگهانی را...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...

بازنده تر

۱۰
ارديبهشت


همه رابطه ها یک بازنده دارند و یک "بازنده تر"...

"بازنده تر" کسی است که حافظه اش قوی است،

"بازنده تر" کسی است که خودش را یادش رفته

ولی هنوز یادش نرفته کسی سمت راست لبش یک خالِ کمرنگ داشت،

"بازنده تر" کسی است که موقع خواب به آرزوهایش که نه

به اینکه کاش میشد به عقب برگشت فکر میکند،

"بازنده تر" کسی است که از آخرین دیدارش با یارش ماه ها و سالها گذشته

ولی هنوز یکجوری زندگی میکند توی همان دقیقه ها و ساعت انگار همین حالا بوده،

"بازنده تر" کسی است که همیشه چشم به راه میماند،همیشه خودش را آماده برگشت نگه داشته و عطرِ محبوب یار را به تن زده...

"بازنده تر" کسی است که جراتِ رد شدن از یک خیابان هایی و شنیدن یک آهنگ هایی را ندارد...

"بازنده تر" کسی است که یک جوری چشمش خیره به راهی که یار از آن رفته مانده که هیچ از راه رسیده ای را نمیبیند...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


"سبزی" چهارخانه ی پیراهنت،

"ساعت" های کنار هم بودنمان،

"سیر" نگاه کردنت،

"سیب"ِ لبخندت،

"سکه" های متبرک شده با لمسِ دستانت،

"سمنویی" به شیرینی لحظه هایمان 

و سین هفتم هم بماند برای "سایه ات" روی زندگیم...

نیکو ترین سال ممکن است،

سالی که بهارش تو باشی...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


ما آدمها استاد حرف زدنیم؛

دوستش نداشته باش،

دلتنگش نباش،

اینقدر در برابرش ضعیف نباش،

به عکسش آنجور نگاه نکن،

جای خالیش را پر کن...

به عمل کردنِ خودمان که میرسد؛

با دلتنگی و بغض به عکسش زل میزنیم و تند تند زیر لب حروفی شبیه حروف دوستت دارم میچینیم کنارِ هم...

از جای خالی ای که پر نشده و نمیشود با یک عکس سه در چهار که زل زده توی چشم هایمان حرف میزنیم

و قول میدهیم اینبار حرف حرفِ همان آدمِ توی عکس باشد،

به شرطی که راه رفته را برگردد

به شرطی که یک روز دیگر طعم دنیایِ بی عطر تنش و هرمِ نفس هایش را به ما نچشاند...

ما آدمها اصولا خوب حرف میزنیم،

ولی پایِ عملمان بدجور میلنگد...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


بعد دعوا،اونجایی که من داشتم زیر لب غر میزدم،

به جای گره کردن اون اخمای لعنتیش،

میومد پیشم مینشست...

دستاشو میزد زیر چونش و مثل روز اول نگاهم میکرد،

انقدر نگام میکرد تا دست از غر زدن بردارم،

بعدم میگفت خب تموم شد؟

الان دیگه هیچی تو دلت نیست؟

از اون چیزا که میمونه تو دل و یه دفعه میشه یه فاصله گنده بین آدما...

بعد بغلم میکرد،نفساش قلقلکم میداد و آروم میگفت:

هر وقت خواستی غر بزن،داد بزن،حتی اگر خواستی بیا منو بزن،

ولی نریز تو دلت ،حرفاتو میگم،نریز تو دلت...

من از وقتایی که غر نمیزنی،

از وقتایی که ناراحتی ولی غذا مورد علاقمو میپزی،

از وقتایی که بابت فلان رفتار مادرم بهم خرده نمیگیری،

از وقتایی که نمیگی به نظرت موهامو کوتاه کنم

تا حرص منو در بیاری بدجور میترسم،

من از شبایی که بالشتتو برمیداری میری اونور میخوابی، 

از پتویی که شب یهو از روم کشیده نمیشه میترسم،

مردم از هرچی دوست دارم بترسن،

از مرگ،جنگ،زلزله...

من از نبودنت،

از نشنیدن صدای دورگت وقتی عصبانی هستی،

از نپیچیدن بوی موهات تو بینیم موقع خواب بدجور میترسم...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


از یک جایی به بعد خواستنش از نخواستنش سخت تر میشود...

به خواستنش که فکر میکنی قلبت از زخم هایی که زده مچاله میشود...

به خواستنش که فکر میکنی یادِ شبهای دلتنگی بغض میکارد توی گلویت...

به خواستنش که فکر میکنی یادِ تنهایی و همه نیامدن هایش مثل پتک فرو می آید روی مغزت...

به خواستنش که فکر میکنی یاد تک تک لحظه هایی که نخواست تو را،میشود طناب دار و میپیچد دور گردنت...

از یک جاهایی به بعد نه اینکه دوستش نداشته باشی یا دیگر با او بودن را نخواهی ها،نه...

ولی جای زخم هایی که هنوز تازه است،

وادارت میکند به نخواستنش...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


میشود بغلم کنی؟؟

محکم،

از آنهایی که سرم چفت شود روی قلبت و حتی هوا هم بینمان نباشد...

میشود بغلم کنی؟؟

دلم تنگ است

برای بوی تنت،

برای دستانت که دورم گره شود

و برای حس امنیتی که آغوشت دارد...

میشود بغلم کنی؟؟

هیچ نگویی،

فقط  

بگذاری گریه کنم...

و آرام در گوشم بگویی مگر من نباشم که اینجور گریه کنی 

میشود بغلم کنی؟؟

تمام شهر میدانند از تو هم پنهان نیست،

همین روزهاست که دلتنگی کاری دستم دهد

و در حسرت لمس دوباره ی آغوشت

برای همیشه بمانم...

میشود بغلم کنی؟؟


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...