کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسعود ممیزالاشجار» ثبت شده است

 

توی دهاتمون فقط زمین ما و کناریمون بود که باغ انار بود، بقیه تا چشم کار میکرد درخت خرمالو بود، پاییز که میشد بابام چند تا سبدُ پر از انار میکرد و میداد به من تا ببرم واسه دور و بریامون، باغای بغل، همسایه ها، چند تا آشنا ها، وقتی انارا رو میدادم و با سبد خالیش برمیگشتم خونه جر و بحث مامان و بابام شروع میشد، مامانم میگفت ببین تا حالا شده دو تا خرمالو بذارن تو سبد و پس بفرستن واست؟ واسه چی هر سال به اینا انار میدی، آقام میگفت زن این چه حرفیه، آدم باید معرفت داشته باشه، من انار نمیدم که به جاش خرمالو بگیرم، اینو هر سال میگی منم هرسال بهت میگم، آدم اگه خوبی میکنه هیچ وقت نباید توقع خوبی داشته باشه، این ذات ما آدماست، فقط آدمای کمی پیدا میشن که حاضرن بدون چشم داشت خوبی کنن، بذار حالم با همین خوب باشه، اصلا ما که خرمالو دوست نداریم، نه من میخورم نه تو نه حبیب، همون بهتر که سبدُ خالی پس میفرستن.

نمیدونم چرا اما من همیشه از حرفای آقام تاثیر میگرفتم، تو مدرسه پاک کن اضافیمُ میدادم به دوستام، میذاشتم از مداد رنگیام استفاده کنن، خوراکیامُ باهاشون تقسیم میکردم، بدون اینکه ازشون چیزی بخوام

بزرگتر که شدم با دوچرخه م دوستامو میرسوندم، بعدها با موتوری که آقام برام خرید،

تا اینکه اونقدر بزرگ شدم که زن گرفتم، محبت کردم، محبت کرد، هواشو داشتم، هوامو داشت، دوسش داشتم، دوسم داشت، هر سبدی که میدادم دستش خالی برنمیگردوند، تازه فهمیدم چیزی که تا امروز قانون زندگی و رفاقتم بوده تو عالم زن و شوهری فرق داره، اینجا تنها جایی هست که هرچی خوبی کنی بهت برمیگرده

فهمیدم اگه به زنت یه سبد انار دادی میتونی منتظر باشی تا واست با خرمالو پرش کنه.

اما اگه به رفیقت یه سبد انار دادی نباید توقع داشته باشی که واست پرش کنه

بهتره خودت رو بزنی به اون راه که اصلا خرمالو دوست نداری!

 

| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


اصلا یعنی چه دیوار صاف باشد

تا خودِ ثریا باید کج رفت

خشت به خشت یک رابطه را باید کج گذاشت متمایل به مرد

اصلا چه معنی دارد حقوق برابر زن و مرد، 

توی عشق از اینها نداریم، عشق عین بی قانونی ست، عین زن سالاری ست

عشق نجابت مرد است و صلابت زن، زن را باید بند بند وجودت بطلبد، زن لوس نمی شود، سوار نمی شود، فقط سخت می پذیرد، دیر تسلیم تو می شود، باید صبوری کرد، جنگید، اصرار ورزید و کج رفت!

زن را که دوست بداری، زن که بفهمد در تو نفوذ کرده 

پیاده و نه سواره همراه تو تا ثریا زیر دیوار کج راه می آید.


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...

معتاد

۱۱
مهر


اولین باری که جیب یکی رو زدم سه روز بود که غذا نخورده بودم، با پولی که زدم حسابی دلو از عزا در آوردم، دومین بار وقتی میخواستم یه موبایل بخرم جیب بری کردم، اما پولی که زدم کم بود، پس واسه بار سوم رفتم جیب بری، دیگه آسون شده بود، مثل بار اول ترس نداشت، دفعه بعد بخاطر تولد خواهرم جیب بری کردم، دفعه بعدی واسه مهمون کردم رفیقام، حالا که واسه خودم یه مغازه دارم هم گاهی وقتا توی خیابون نا خود آگاه دستم میره سمت جیب مردم.

انگار که واسم این کار عادی شده، انگار معتاد به اینکار شدم

فکر میکنم تکرار بی دلیل یه چیز، یه کار، حتی یه مدل غذا، اون چیز رو هرزه میکنه و آدم رو معتاد به اون 

وقتی واسه بار اول عاشق سمیرا شدم دوست داشتن واسم مقدس بود، اما وقتی سمیرا رفت و من با یکی دیگه دوست شدم برام مثل بار اول نبود، وقتی برای بار سوم با یکی دیگه رو هم ریختیم مثل قبلی نبود!

الان دیگه نمیدونم دوست داشتن چیه، عشق چیه، چون حرفایی که به سمیرا میزدم رو به خیلیای دیگه هم گفتم، فکر کنم عشق رو هم دیگه هرزه کردم، و خودم رو معتاد داشتن یه رابطه...


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


ما قول های زیادی به هم داده بودیم،

مثلا قول داده بودی چشم هایت برای من باشد و خنده هایت فقط دل من را به قَنج بیاورد، من گونه های نرمم را برای تو کنار بگذارم، تو چالِ دیوانه کننده‌ات را برای من، من صدایم را که زیر لب شجریان می خواند و تو صدای ظریفت که اسمم را ترانه می کند، من شانه هایم را برای تو و تو غرق شدن در موهایت را برای من، من بازوهایم را برای چرخانَدنت زیر باران، تو دست هایت را برای بازی کردن روی صورتِ من،

مثلا قول داده بودیم که طَپش قلب تو شب ها لالایی من باشد و شمردن نفس های من بازی تو برای خواب رفتن،

قول داده بودی من روز را برایت رنگین کمان کنم، آوردن چای با من، گذاشتن موسیقی و بلند خواندن کتاب با تو،

مثلا قول داده بودیم تو برای من باشی من برای تو، من تو را تا آخر دنیا دوست داشته باشم و تو من را،

و من حالا نمی دانم که تو کجایی، چه می کنی، برای که هستی و به چه کسی قول می دهی

و ما آدم ها چقدر بد قولیم .


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...

ژن ترسناک

۱۸
اسفند


سال های آخر مدرسه که دیگه به خیال خودمون بزرگ شده بودیم با بچه ها یه بار پیدا کرده بودیم که با چند سنت پول بیشتر به بچه های زیر سن قانونی مشروب میداد، هر روز بعد از مدرسه با بچه ها میرفتیم بار و حسابی خوش میگذروندیم.

یه روز که حسابی خورده بودم وقتی رسیدم خونه مامانم بو برده بود ، پرسید الکل خوردی ؟ اما من انکار کردم

با خودم فکر میکردم که مامانم نفهمیده که من مشروب میخورم

سالها میرفتم همون بار تا یه روز صاحب بار صدام زد ، گفت حالا که مردی شدی بذار یه چیز رو بهت بگم ، سالهای قبل که با دوستات میومدین بار مامانت از موضوع خبر داشت و به من سفارش کرده بود تا مشروبی که بهت میدم الکل کمی داشته باشه و بابت این کار حتی به من پول میداد تا مراقبت باشم ، اینو بهت گفتم تا بدونی مادر خوبی داری...

من نمیدونستم خوشحال باشم از خوبی مادرم یا ناراحت از اینکه اونجوری گول خورده بودم ولی از اینکه که مادرم اصلا چیزی به روم نیاورده بود خوشحال بودم ، از اینکه غرورم رو نشکسته بود.

یه شب وقتی توی یه رستوران نشسته بودم بابام رو دیدم که دست توی دست خانم همسایه اومد و رفتن اون طرف رستوران نشستن ، تمام مدت خودم رو قایم کردم که منو نبینن ، وقتی شب موضوع رو به مامانم گفتم اون یه لبخند زد و گفت خیلی وقته از این قضیه خبر داره

اونجا بود که دیگه مطمئن شدم زن ها حتما یه ژنی دارن که باهاش میتونن تحمل کنن و به روت نیارن ، بفهمن اما بهت نگن ، نمیدونم این خوبه یا بد اما داشتن این ژن یه جا خیلی ترسناکه ، میشه یه زن تو رو دوست نداشته باشه اما به روت نیاره؟


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


کافیست توی اتاقتان جای میز تحریرتان را با تخت عوض کنید 

حس خوب تغییری را که دارید مثل وقتی است که یک قاب جدید برای گوشی تان می خرید 

اصلا خیلی هم نباید این حس خوب برای آدم خرج بردارد 

کافیست نایلونی که روی کنترل تلویزیونتان کشیده اید را عوض کنید ، به شما قول می دهم تا یک هفته موقع دیدن تلویزیون حس خوبی دارید 

کفش های کتانی تان را یکجا بکنید توی ماشین لباسشویی 

با پنبه و الکل بیفتید به جان لپتاپتان و خوشحال باشید 

مثلا ما چهارتایی وقتی می شینیم توی ماشین هلک و هلک میزنیم می رویم جاده ی شمال چه اتفاقی می افتد که حالمان خوب میشود ، همان چهار تایی که اینجا توی یک خانه با هم زندگی می کنیم 

ما آدم ها زنده ایم به همین تغییر ها ، و این هم یک نیاز است ، مثل آب ، غذا و معشوقه 

دو تا تیر و تخته را که جا بجا کنید می شود تعویض دکوراسیون نه تغییر اتاق 

مسافرت که می روید خانه و زندگیتان را از ریشه نکنده اید ببرید

کتانی تان را که می شورید همان کتانی قبلی است 

و تلویزیونتان همان تلویزیون است 

لطفا هروقت رابطه تان نیاز به تغییر داشت بزنید تیر و تخته ها را جابجا کنید 

رستوران همیشگی تان را عوض کنید 

به جای پیامک دادن مدام تلفن بزنید 

بجای عزیزم بگویید گلم 

دکوراسیون رابطه تان را عوض کنید اما طرف تان را عوض نکنید

لطفا عشقتان را از حالتی به حالت دیگر تغییر دهید ، نه از آدمی به آدم دیگر .


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


حالا جدا از بعضی ها که خیلی خوش خوراک هستند ، هرچه دم دستشان می آید می بلعند بعضی ها هم هستند پر از ادا و اطوار که ماشاالله چشم هایشان کار جوانه های چشاییشان را هم گردن گرفته اند؛

بچه هایی هستند که می گویند آبگوشت دوست ندارند ، خب ندارند ، دوست داشتن خودشان است ، شکم خودشان است ، دوست دارند با چیزی که خوششان می آید پرش کنند ، حالا نه که واقعا آبگوشت بد مزه باشد ها ، نه ، اینها همه اش زیر سر همان چشم است که با قیافه آبگوشت حال نمی کند ، حالا تو هزار بار بگو بخور ، بگو بچه بخور جان بگیری ، بخور داری میمیری ، نمی خورد ، خب واقعا چشم هایش آبگوشت را چشم گیر نکرده اند ، حالا همین بچه دو صبایی که بگذرد ، یکم عقل توی سرش بیاید ، آبگوشت خور می شود ، حالا جان گرفته ، دیگر مردنی نیست ، کسی به زور آبگوشت توی حلقش نمی ریزد ، کسی تعارفش نمی کند 

این 

دقیقا 

همان ماییم

درست وقتی یکی دوستمان دارد ، هی برایمان عاشقانه حرف می زند ، هی می خواهد حالی مان کند که فلانی دوستت دارم ، ما نمی خواهیم ، ما دوست نداریم 

خب دل خودمان است ، احساس خودمان است ، دوست داشتن خودمان است ، دوست داریم با دوست داشتن هرکه دوست داریم پرش کنیم ، حالا نه که واقعا طرف بد باشد ها ، نه ، اینها همه اش زیر سر همان چشم است ، که با قیافه طرف حال نمی کند ، حالا نه که فقط قیافه ، کلا حال نمی کند ، مثل آبگوشت ، نمی دانم لامذهب کور است ، ناسلامتی چشم است که ، حالا دو صبا ، شاید هم چند صبا که گذشت ، عقل توی سرمان آمد ، می بینیم ای داد بیداد ، چقدر آن طرف خوب است ، چقدر دوستش داریم ، چقدر خوشمزه است ، مثل آبگوشت 

ولی دیر است 

این عقل ما همیشه عقب است 

همیشه دیر می آید 

مثل دندان عقل که دیر تر تشریفشان را می آورند 

حیف

دیگر کسی دوستت دارم تعارفمان نمیکند...


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...


آغوش تو همیشه بعد از غذا می چسبد...

حالْ خرابی های من پشت به پشت، آتش به آتش تو را می خواهد... تو نباشی خُلقم تنگ می شود!

با این رسم ها، اختلاف ها، فرهنگ ها و هزار چوبِ لای چرخ، تو مال من نیستی... 

یعنی نمی شود که بشود مال هم بشویم!

عاقلانه دل می بُرم، اما عاشقانه باز می گردم... 

ترک تو برای من ترک دنیاست و شاید از امروز، مردانه پای این اشتباه عاشقانه بایستم، 

با تمام وجود تو را می بوسم و از تو کام می گیرم...

بیچاره ها حق دارند! هر زمان که من تو را بوسیدم و گذاشتم کنار، آنها هم سیگار را...


| مسعود ممیزالاشجار |

  • پروازِ خیال ...