کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۳۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

زیبایی زن

۱۷
آذر


هنگامی که عاشق یک زن می شوید , 

شما در هنگام آزادی زن عاشق می شوید ولی وقتی که او را به خانه آوردید , 

همه ی امکانات آزاد بودن را از او می گیرید , 

و با این گرفتن آزادی ها زیبایی او را هم از او باز می ستانید . 

بعد ناگهان یک روز در می یابید که دیگر عاشق او نیستید , چون او دیگر زن زیبایی نیست . 

این اتفاق همیشه می افتد . بعد از این حادثه به جستجوی زن دیگر می پردازید و اصلا فکر نمی کنید که چه اتفاقی افتاده است . 

شما به این فرآیند و اینکه چطور زیبایی زن را از بین برده اید توجهی نمی کنید .


| شکوه آزادی / اوشو |

  • پروازِ خیال ...


تو فکر میکنی عاشق بودن را بلد نیستی چون نمی توانی برایم کادوهای گران بخری و در بهترین رستوران ها و کافه ها تولدم را جشن بگیری ، دوستان جنس مخالفم را دعوت کنی و در مقابلشان ببوسی أم که نشانشان بدهی عاشقی تا به عاشق بودنت حسودی کنند و دلشان بسوزد... نمیتوانی ماشین های مدل بالا بخری که تفریح هایمان را شیرین تر کنی ، نمیتوانی لباس های مارک بپوشی و عطرهایی بزنی که بویش تا مدت ها توی خیالم باشد و مدام تورا به یادم بیاورد ، نمیتوانی ساعت های گران بخری و لحظه های دوریمان را دقیق تر بشماری...نمیتوانی وعده ی لباس های خارجی و سفرهای عجیب غریب را به من بدهی!!...

براى همین همیشه میگویی عاشق های خوب میتوانند برای معشوقه هایشان کارهای بزرگی انجام دهند و سورپرایزهای عجیبی تدارک ببینند....!!

من اما فکر میکنم تو عاشق خوبی برای من هستی ، آنقدر خوب که بتوانم دوست داشتنت را فریاد بزنم و به بودنت افتخار کنم.... عاشق خوبی هستی چون میتوانی هربار که دیدی أم دست خالی نیایی ، شاخه گلی برایم بخری و خوراکی ها و کتاب های مورد علاقه أم را توی کیفت قایم کنی تا بگردم ، پیدایشان کنم و جیغ های بنفش بکشم ، میتوانی پا به پای شیطنت هایم بدوی و به نفس نفس بیوفتی اما گلایه نکنی ، خرابکاری هایم را با عشق ببینی ، در مقابل عصبانیتم لبخند بزنی و بگویی چقدر عاشق تر میشوی وقتی سرت داد میزنم و مرا بزور بخندانی، تو میتوانی مرا تحسین کنی، قربان صدقه أم بروی و جوری دوستم داشته باشی که دفترخاطراتم پر باشد از خاطرات خوبی که برایم ساختی ، آرزوهایی که از روی دلم برداشتی و برآورده شان کردی ،میتوانی برایم لباس های گلدار بخری و نگهشان داری وقتی عروست شدم بپوشم و کلی ذوق کنی ، میتوانی برایم کتاب بخوانی و یادداشت های عاشقانه بنویسی ، برایم بادکنک های رنگی بخری و آنطور که دوست دارم نگاهم کنی ، بی انتظار و صادقانه...

تو عاشق خوبی هستی چون آنقدر  امنی که میتوانم وقت و بی وقت غصه هایم را به مهربانیت بسپارم و گاهی پیشت خوب نباشم ، لباس های نامرتب بپوشم ، آرایش نکنم ، از خستگی چشم هایم نترسم ،گریه کنم ، ادای بچه های لجباز را دربیاورم و وقتی از فکر های مسخره أم میگویم نگران از دست دادنت نباشم...

تو حتمأ عاشق خوبی هستی 

که مرا 

با تمام 

نامهربانی هایم 

واقعی دوست داری!!

......

عاشق های خوب 

گاهی جز عشقی واقعی چیزی نمیتوانند داشته باشند...

تنهایشان نگذارید !!!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


بانو

میشود من همان آدم خیالیِ تنهایتان باشم که 

جلوی تمامِ آینه های قدی یِِ عمرت برایش دلبرانه رقصیدید؟

میشود من همانی باشم که وقت خرید در خیالت میگفت : "این بیشتر بهت میاد"...

میشود همان نیامده ای باشم که همیشه  برایش میپوشید و آرایش میکنید؟

امکان دارد من دلیل بلندیِ زلف شما باشم بانو؟

اصلا ً

ای کاش نام کوچکم را

"سلیقه ی شما"

میگذاشتند ...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...

کمى انصاف

۱۷
آذر


هیچکس خودش را در هیچ رابطه اى مقصر نمیداند...

همه ى ما آنقدر غرور داریم...

که همیشه حق را به جانبِ خودمان می دانیم...

از نظر خودمان،فرشتگانى هستیم،

که داشتیم زندگیمان را می کردیم

که یک نفر آمد...  

و ما را با خاک یکسان کرد و رفت...

داخلِ شعرها...

داخلِ متنها می گردیم... 

دنبالِ جمله اى که طرف مقابل را بکوبد و ما را مظلوم ترین آدمِ دنیا نشان دهد...

گاهى یادمان میرود...

آدمى که الان می خواهیم سر به تنش نباشد،

تا دیروز پُزَش را به عالم و آدم میدادیم...!

کمى انصاف شاید...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...

جنگ

۱۷
آذر


جنگ

زنان زیبا را خیاط می کند !

تا هست

کلاه می دوزند

و تمام که می شود

چشم 

به 

در ...


| صادق اصغری |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

از بوسه هایی که ذخیره کرده بودم

از عطر موهایی که استنشاق...

از لمس دست هات، میان دستانم

چندتایی بیشتر نمانده!

زمستان سردی پیش روست

و من از همیشه پیر و خسته تر...


گاهی صدای سایش استخوان هایم را می شنوم

که توامان با صدای باد بر پنجره

دوری ات را سخت تر می کند!

زمستان سردی پیش روست...

و یخبندان

عصرهای جمعه را منقبض تر کرده است

گلویم را منقبض تر کرده است

قلبم را

و این تخت

که روزی به قدر هر دومان جا داشت!


می شنوی؟

صدای مرا می شنوی؟

و این نامه را

که سرد و غمگین است خواهی خواند؟!

و از ابتذال افسارگسیخته ی "تنهایی"

سهمی از بوسه هات 

سهمی از دستانت

و سهمی از عطر موهات

چیزی برایم کنار خواهی گذاشت!؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

دل بِرفت

۱۷
آذر


غالباً در هر تصادف، می رود چیزی زِ دست

لحظه‌ی برخورد چشمت با نگاهم، دل بِرفت


| حسین فروتن |

  • پروازِ خیال ...


+ برمیگرده... به معجزه اعتقاد داری؟

- معجزه؟

+ آره، فک کن امروز یه پیرمرد دیدم با یه لیوان آب و یه مشما قرص کشون کشون خودشو تو قطار بین جمعیتِ وایساده تو راهرو رسوند به زنش. دیروز یه بچه ی سه ساله دیدم از پنجره ی یه خونه ی سه طبقه پرت شد پایین، همون موقع درست زیر پنجره یه مرد بود که بچه رو‌ دید... فکر کن چند سال پیش تو جنگ سر اینکه خدای کی مهربون تره داشتیم خون همو میریختیم ولی یه گلوله از ده سانتیمتری سرم رد شد! فکر کن زن پیرمردِ داشت سکته میکرد ولی پیرمردِ فهمید و نذاشت! بچه هه نزدیک بود بپاشه کف خیابون ولی مرده فهمید و نذاشت... سربازِ دشمن با تفنگش به سمت مغز من شلیک کرد ولی گلوله فهمید و نخورد! اینا معجزه است دیگه...

- میگن یه ستاره هست، هر سال یک ثانیه طلوع میکنه. یک ثانیه تو یه سال کمه ولی اگر توی همون لحظه جای درستی باشی میتونی ببینیش. اینم معجزه اس؟

+ هوووم... نه فکر نکنم!

- پیرمرده "دید" و نذاشت، مرده "دید" و نذاشت، اون سربازه "ندید" و تو نمردی ولی اون "دید" و گذاشت رفت!

+ چی؟

- هیچی، میگم چشمای اونم معجزه بود...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


با درد ، با دلشوره ، با تردید

با واژه های زخمی و تب دار

با یاد موهات شعر می بافم

تو گیسوهای ِ گیج ِ گندمزار

 

آغوش مردونه فراوونه

حرفای مردونه کمن دختر

مهتاب و زیر ابر پنهون کن

مردا  همه مثل همن دختر

 

از این نمی ترسم که بعد از تو

آه کسی پشت سرم باشه

ترسم از اینه ،تا ابد هر شب

یاد یه زن هم بسترم باشه

 

جادوی اون چشمای بی انصاف

 بازم من و توُِ بسترت هل داد

اندام ِ موزون ِ تو می گفتن:

می شه میون برف هم گل داد

 

تو حیف می شی ماهی قرمز

آغوش من مثل یه مردابه!

من مرد این افسانه ها نیستم

تو «هم نفس» می خوای نه «هم خوابه»


| حسین غیاثی |

  • پروازِ خیال ...


پرنده اگر بر شانه ات نمی نشیند

پنجره اگر با نفست مات نمی شود

چای اگر لبت را نمی سوزاند

بوی نان اگر گرسنه ات نمی کند

نگاهی اگر دلت را نمی لرزاند

شب اگر بغض ات نمی گیرد

بوی عطری اگر دیوانه ات نمی کند

خاطره ای اگر اشکت را در نمی آورد

جمعه اگر دلتنگ ات نمی کند

گل اگر برایت زیبا نیست،

بدان که مُرده ای...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


زنِ همسایه هرروز خوشبختی اش را

با صدای النگوهایش نشانم می دهد

دوستم با دنباله ی ابروهایش

که هی کوتاه و بلند می شود

و رنگ لبهایش، که با هر بوسه کمرنگ تر !


خواهرم

با زیباییِ غمگینش

که پشت هفت پرده پنهان مانده است

و دخترم با وعده های پوچِ معلمی

که تمام فرداها قرار است مبصرش کند!


حالا چقدر می توانم

لای خوشبختی های مختلف

دنبال خودم بگردم

الف....

ب....

جیم...

دال...

الف...

ب...

جیم...

دال...

بگردم و به هیچکس نگویم

چگونه می شود اینهمه سال

به فنجانی چای خرسند بود..! 


به سکوتی که لای چینِ پرده ها،

مرتّب نشسته است

به مدادی تراشیده،

کاغذی سپید به پنجره ای که گاهی

صدای پیرِ آوازخوانی دوره گرد

با دستهای بلندش باز می کند

به چند عاشقانه ی قدیمیِ بی مجوز

و دستمالی که تابِ هقهقم را بیاورد..


| لیلا کردبچه |

  • پروازِ خیال ...


- میدونی،دلتنگی چیه؟


+ نه!


- دلتنگی،یعنی یه جایی دارم، بلند بلند میخندم، یهو بیای تو ذهنم...

یادم بیفته،به اون خنده های قشنگ ات!از اونایی که،همش تو عکس هاته!

بعد یهو،تمام لب هام جمع میشه،چشام پر اشک میشه!


+ دیگه چی؟


- دارم درس میخونما!از اون درس سختا!

بعد،شروع کنم به گل کشیدن،وسط صفحه،ببینم دارم اسم تو مینویسم!که یه چیز،از اون بالا میخوره رو اسمت و اسمتو خیس میکنه!


+ عجب!


- یه وقتایی ام،دارم مثل آدم زندگی میکنم!آهنگ شاد گوش میدم!میرقصم!

اما، یکی از حرفای احساسی‌ت، میاد جلو چشمام!یاد سلیقه و علایق ات میفتم!یاد بهونه هات!دیر خوابیدن هات!تنها بودن هات!لوس بودن هات!نامرد بودنات!

بعد مییبنم،همینجوری ساعت ها،زل زدم یه جا!! دارم میلرزم!


+ چه سخته!


- سخت اونجاییشه که، بی تو، با همه ی فراموش کردن هات دارم قدم میزنم! ولی اون شهردار و مغازه دار لعنتی، اسم تو رو، از روز نبودنت، هی گذاشتن همه جا! همه جا رو که نگاه میکنم، میبینم تویی! حتی،همه رو شبیه تو میبینم!

اینا به کنار، حتی وقتی میبینم،یکی دست عشقشو گرفته و جای رژ لب اش روشه، وسط خیابون،هی میریزم تو خودمو و هی داد میزنم!هی تو رو,میخوام…


+ دیگه بدتر از اینم هست؟


- اره، موقع هایی که انلاینی ولی با من حرف نمیزنی!

باید برم دنبال بهونه تا سر صحبت‌و باهات باز کنم!

آخ... تایپ کردنت یعنی حواست الان به منه…!


+ من که نمیفهمم چی میگی!


- تو هیچ وقت نمیفهمی من چی میگم…!

دلتنگی یعنی چی!

چی به سر من آورده!

تو،

دلتنگی هاتو،

یه روزی میون گودی دستای من

جا گذاشتی!

ولی من اونا رو بزرگ کردم!

میفهمی؟


+ نه!


- فرق من با تو،تو همینه...


| فرنوش همتی |

  • پروازِ خیال ...

سی و دو

۱۷
آذر


به خاطر سیگار و به خاطر سرطان

براى کشف زنى قد بلند در فنجان


براى آنها که وصله ى تنت شده اند

براى خاطره هایى که دشمنت شده اند


به خاطر همه ى گریه هاى نیمه شبى

خداى گم شده در چند جمله ى عربى


براى خاطر شعر، این دکان رنگ رزى

براى این ادبیات فاخر عوضى


براى وا شدن زخم هاى آخرى ات

به خاطر سیگار و غذاى حاضرى ات


قرار شد اندوه تو مستمر بشود

مقدر است که رنج تو بیشتر بشود


که تا نفس مى آید دوندگى بکنى

مقدر است بمانى و زندگى بکنى:


شبیه خودکشى عنکبوت تنهایى

که گردن خود را لاى تار پیچیده


شبیه لاشه ى در ریل منتشر شده اى

که بوى خونش توى قطار پیچیده


شبیه قاصدک مرده اى که در گوشش

هزار تا خبر ناگوار پیچیده


شبیه گم شدن کارمند جزئى که

جنازه اش دور میز کار پیچیده


شبیه مین خنثى نکرده اى شده اى

که در سرش هوس انفجار پیچیده


تویى و ساعاتى که پر از سکوت شدند

32 تا شمع لعنتى که فوت شدند...


سى و دو تا شمع لعنتى که توى سرت...

تو دود میکنى و سوت مى زند پدرت


سى و دو رابطه ى پشت سر گذاشته ات

سى و دو نفرین از مادر نداشته ات


سى و دو زخم که اندازه ى تن اند هنوز

سى و دو زن که تو را جیغ میزنند هنوز


سى و دو تا زن در جیب هاى پیرهنت

سى و دو بوسه ى شلاق خورده در دهنت


سى و دو تا پل درهم شکسته پشت سرت

سى و دو عقرب آتش گرفته در جگرت


میان پنجه ى دیروزها مچاله شدى

به زندگى چسبیدى، سى و دوساله شدى...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

معشوقه ی نداشته ی این روزهام...

تو هم مثل من تنهایی...؟!

و از نبودن جفت پرنده ای که پرواز کرد

به گریه های پنهانی فکر می کنی؟


مثل من به دریا

به موج های پرتلاطم

که هر بار جنازه ای را پس میزنند...!

به این هجمه ی مزمن از عشق

به سرسام درختان در باد

به انجماد زیرِ صفر دست ها

به باران بی جا

به شتک های بی امان باد بر پنجره

به چایِ مانده و سیاه عصر

به خنده های بی دلیل و سرد

به من...

به من فکر میکنی؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

نشنیدن

۱۷
آذر


وقتی کسی می رود، وقتی کسی قرار است که دیگر نباشد؛

خانواده اش، اطرافیانش، یا کسانی که او را دوست دارند،

با همه چیزِ او کنار می آیند؛

با نبودنش، با ندیدنش، با صدا نزدنش، با خیلی چیزهای دیگرش،

اما هرگز نمیتوانند با نشنیدن اش، کنار بیایند.

راستش را بخواهی

نشنیدنِ کسی، مرزِ میانِ بودن و نبودنِ اوست.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


آنچه از عقل کشیدم دو عدد دندان بود

چند چیز است که باید سَرِ دل هم بکشم

دورم و دورم از آن ساز و صدای نَفَسَت

که برقصم وسطِ خانه و کِل هم بِکِشم

پس طبیعی‌ست که شب‌ها بنشینم یک‌جا

یاد تو باشم و سیگارِ ڪَمِل هم بکشم


دل من، خوش به همین بسته‌ی آبی رنگ است


مثلِ شومینه‌ی برقی وسطِ فصلی سرد

شعله را در بغلِ چوب، نگه داشته‌ای

آن گلی را که برایت، شبِ عقد آوردم

گرچه خشکیده ولی خوب نگه داشته‌ای

روی هر طاقچه و توی هر آن‌چه کمد است

آن‌همه شیشه‌ی مشروب، نگه داشته‌ای


من در آن خانه فقط جنسِ اضافی بودم؟!


دورم و دورم از آن شب که مرا خوابی بود

در سرم بینِ دو افراطیِ عاشق، جنگ است

آه... ای فکرِ عزیزم! برو و صبح بیا

وقت با حوصله و دل، همه با هم تنگ است

پس طبیعی‌ست که شب‌ها بنِشینم یک‌جا...

دل من، خوش به همین بسته‌ی آبی رنگ است


هرچه من را به تو نزدیک کند، دل‌خوشی است...


آن نبودم که نگُنجم به دل و حوصله‌ات

گرچه من شیفته‌ی فلسفه‌بافی بودم

آن نبودم که نباشم، که نخواهم باشم

فکر کردم که به اندازه‌ی کافی بودم

هرچه را داشته ای، خوب نگه داشته‌ای

من در آن خانه فقط جنس اضافی بودم!


که سپردی به خدا کارِ نگهداری را...


| یاسر قنبرلو |

  • پروازِ خیال ...


- حاضری؟ 

+ آره... فقط یادت باشه اولین چیزی که درباره ی هم دیگه تو ذهنمون اومد رو باید بگیم ...  بدون مکث... بدون فکر...  

- باشه تو شروع کن...

+ اولین بار که دیدمت خودخواه و مغرور به نظرم اومدی...کلی هم اون روزا پشت سرت حرف می زدم ... 

-من واست تو دانشکده اسم گذاشته بودم...  بهت می گفتم یخچال طبیعی... چون خیلی سرد برخورد می کردی با همه... 

+ بدجنس...  یادته تو مهمونی وقت رفتن کفشاتو زیر آب گرفته بودن و مجبور شدی کفشاتو خیس پا کنی...  اون کار من بود

- پس اینطور...یادمه می گفتی برگه جریمه ماشینای دیگه رو میان میذارن رو شیشه ماشینت و کلی حرص می خوری قبل از اینکه بفهمی واسه تو نیست ...  اونم کار منه دیگه

+من یه بار تو زندگیم عاشق شدم

-باختی...  قرار بود درباره ی هم دیگه بگیم...  این چه ربطی به من داره 

+ همش به تو ربط داره...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


و کاش پشتِ انبوهِ خاکستری پنجره

زنی‌ را می‌‌دید

ایستاده بر آستانه ی فصلی سرد

که مثلِ  فروغ

بوسه می‌طلبید

و باران

و آغوشی بی‌ قرار

و کاش خاطره ی باغِ

از هجوم هیچ کلاغی نمی‌ترسید

کاش هیچکس نمی‌ترسید


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

هفت

۱۷
آذر


هفت سال عمری نیست! 

چشم بر هم بگذاری 

کودکت به مدرسه می رود 


هفت ساعت وقت زیادی نیست 

چشم باز کنی 

باید به اداره ات بروی 


هفت دقیقه اما 

زمان زیادی ست

که منتظر مانده باشی 

قطارها به ایستگاه رسیده باشند 

کشتی ها لنگر بیندازند 

و هواپیما مسافرانش را پیاده کرده باشد 

 

تو اما 

هفت دقیقه

تمام عمرت را پرسه بزنی


| صدیقه مرادزاده |

  • پروازِ خیال ...

بوفالوها

۱۷
آذر


می گویند بوفالوها آنقدر در راهِ خود مصمم اند

و آنقدر برای رسیدن به مقصدشان، مسیرِ مستقیم خود را با تمامِ توان در دشت ادامه می دهند،

که اگر در جلوی راهشان پرتگاه بلندی باشد، از آن به پایین پرت می شوند.

این روزها فکر میکنم تفاوتی با بوفالوها ندارم

وقتی که این همه دوستت دارم.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


چه ایراد دارد

اگر روزی جنابِ معشوق 

از سرما 

نوک دماغش قرمز شد

بانویِ‌ قصه شال‌گردن آغشته به عطرِ گرمش را 

سه دور ،دورِ گردن جناب معشوق بپیچاند؟

چه ایراد دارد 

این جنابِ معشوق ناز کند کمی،

بانوی قصه خریدارش باشد؟

چه ایراد دارد اگر گاهی 

جنابِ معشوق گریه کند حتی،

و بانوی قصه چشمهایش را ببوسد و در آغوش بگیردش؟

چه ایراد دارد؟


گاهی جناب هایِ معشوق 

پشت آن همه اخم و چشم های ریز شده

پشت رگ گردنی که از شدت غیرت نبضش مشخص است

پشت قسط های عقب مانده و هزینه های تمام نشدنی

پشت جمله ی مرد که گریه نمیکند،لوس نشو ...

احتیاج به یک شانه ی ظریف و موهای بلند

از جنسِ عِشق ،با همان عطر همیشگی

برای رفع پریشانی حال خود دارند ...


بانویِ‌قصه ی جنابِ‌معشوق 

شانه ای باش برای پریشانیِ حالِ روزهای بی نشانیِ زندگی‌اش

که اگر نباشد

پریشان حالیَت تمامی ندارد ...


| کاف وفا |

  • پروازِ خیال ...

پرنده شدم

۱۷
آذر

شعبده باز بود
گفت دوستت دارم و 
من
پرنده شدم

| زهره میرشکار  |
  • پروازِ خیال ...


کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه اُمّید

مرا رفته،مرا مُرده، مرا در قاب میخواهی ...


| محمد صادق زمانی |

  • پروازِ خیال ...

خیال

۱۷
آذر


گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...

ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. 

یواش یواش حواسم درگیر شد. 

به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند. 

حالا فکر میکنم دروغ است؛

نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. 

اگر بشود خیالات است...

ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. 

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. 

نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." 


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. 

بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. 

بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. 

بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد. 

بلد بود موهایش را ببافد. 

بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. 

بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. 

بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد. 

بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.


همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. 

بلد نبود دوست داشته شود. 

بلد نبود خودش را رها کند. 

بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. 

برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. 

برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

بخواب

۱۷
آذر


بخواب، 

آرامشِ خیال نداشته ام ، پیشکش. 

خستگی پلک هایت را سبک کن، کمی شانه دارم ، اندکی آغوش برای گریستن . 

قول می دهم حرفت را از چشم هایت بفهمم، 

دهانت را برای گفتن کلمات بی احساس باز نکن، 

اگر از دوستت دارم هایی که بخشیدم چیزی در آستین داری، یکی دو تا دردهای مزمن مرا کفایت می کند... 

خسته ای عزیز من! 

عجب روز طولانی و غروب نفس گیری بود، 

بخواب ، نامهربان من... 

شب بخیر هم نمی خواهم، 

شبی که تو ماهش نباشی به خیر نمی شود ...!


| روشنک آرامش |

  • پروازِ خیال ...


من از این هوا وحشت دارم! 

این هوای تمیز و  شفاف خیلی آزار دهنده ست، بدم میاد از هوای برفی، از هوای بعد از  بارون و سنگ فرش های نم زده متنفرم، این ها خطرناکن، 

درست مثل یه دست لباس نو که هنوز مارکش رو نکندی، یا یه عطر تازه که هنوز به خودت نزدی، به نظرت این ها ترسناک نیستن؟ با وجود این ها آدم همش دوست داره بزنه بیرون. 

ولی به جاش عاشق هوای گرم و داغ و طاقت فرسام، عاشق اینم که از کف پیاده رو آتش در بیاد، 

اصلا وقتی هواشناسی میگه توی خونه هاتون بمونید طوفان در راهه یا اینکه به دلیل آلودگی همه جا تعطیله می خوام بال در بیارم. 

البته این ها دلیل نمیشه که به من بگی نا امید یا ضد حال! 

من فقط اینجوری خیالم راحت تره، می دونم که دلیلی نداره برم بیرون، 

می دونم که قرار نیست چیزی رو از دست بدم و می دونم اون لعنتی هم با کسی جایی نمیره.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

ندارم هم...

۱۷
آذر


دردِ پنهانِ قصه های منی

وقتِ بارانِ تندِ پاییزی

فالِ بودن کنارِ هم را کی

توی فنجانِ قهوه میریزی ؟


تا کجا گریه را یدک بکشم ؟

غصه ها را کجا پیاده کنم ؟

کسر های نبودنت را هم

با چه حرفی به عشق ساده کنم ؟


با چه لحنی تـو را صدا بزنم

تا به شهری که نیست برگردی ..

در هیاهوی رفتنت ای کاش

جمعه را مُبتلا نمی‌کردی ...


دوستت دارم و ندارم هم ..

خسته ام از هوا و حالِ خودم

رفته ای تا به غیرِ من برسی

تا بپیچم به دست و بالِ خودم ...


بغضِ این شعر اتفاقی نیست !

درد ها را خودت رقم زده ای

قصد کردی که عاشقش باشی ؟

باشد اما به کوهِ غم زده ای !


حالِ من خوب میشود کم کم

مثلِ پاییز های بعد از تو

باد .. باران .. خودش نمی‌فهمد

وااای از این هوای بعد از تـو ...


دوستت دارم و ندارم هم ..


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


قبل از تو دیوانه ی "او" بودم.

دیوانه ی زنگ صدایش، دیوانه ی رنگ موهایش، دیوانه ی برق نگاهش، شعرهای مورد علاقه اش، فیلمهای دوست داشتنی اش، آهنگهای توی پلی لیستش...

دیوانه ی هرچه که مربوط به او بود؛

حتی خودکار رو به اتمامی که روی میز جا می گذاشت.


روزهایی که احتمال دیدنش بیشتر از همیشه بود با سرعت برق از جا می پریدم و روزهایی که احتمال هر برخوردی با او صفر بود، انگار کسی با چسب دو طرفه مرا به تخت می چسباند.

وقتی نشد که با هم باشیم، مطمئن بودم اینقدر دیوانه شده ام که بعد از این هر عابری را شبیه او ببینم و این دیوانگی آن قدری خشونت بار هست که با اولین دوستت دارمی که از زبان کسی جز او بشنوم، بی درنگ مشتی حواله ی لبهای گوینده اش کنم...

وقتی تو گفتی دوستت دارم، دستانم مشت شد، اما مشتی حواله ی لبهایت نشد. چشم دوختم به لبخندی که کم کم آب شد و 

وقتی بدون جواب به جمله ی دو کلمه ایت راهم را کشیدم و رفتم، فقط به این فکر می کردم که چطور نه بگویم تا دیوانه ای شبیه من نشوی. هر بار که میدیدمت برای فکر کردن بیشتر و رسیدن به جواب درست تر سکوت کردم و تو هر بار محبت بیشتری ریختی توی دلم. انقدر که جای فکر به چطور نه گفتن به تو، فکر میکردم چطور به عادت غصه خوردن بابت نبود "او" نه بگویم تا برچسب عاشق واقعی نبودن را از خودم دور کنم...


دیروز بعد از این همه وقت، درست لحظه ای که تو با لبخند به طرفم می آمدی دیدمش.

دلم میخواست دستت را میگرفتم و میرفتم رخ به رخش می ایستادم. برخلاف روزهای دیوانگی، صاف در چشمانش زل میزدم و با لبخندی از ته دل، ازش تشکر می کردم. تشکر می کردم بابت هدیه دادن آن دیوانگی ها، بابت یادگاری هایی که از خودش جا "نگذاشت"، بابت لبخندهایی که دریغ کرد... و مهم تر از همه بابت اینکه با نبودش، بودن تو را به من هدیه داد.

میخواستم این دیوانگی جدیدی را که دچارش شدم با ذوق به او معرفی کنم، اما حسرت نگاهی که به دستان قفل شده مان دوخته شد، دست و پایم را بست. حسرت نگاه دیوانه ای با دستان مشت شده، شبیه دیوانگی های من، قبل از دیوانگی کردن با تو.


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوب ابدی

مرگ همیشه آرام و بی صدا نیست

صدای شکستن شاخه ای در باد

افتادن استکان بلورین از دستان زنان گریان

بستن نابه هنگام درب اتاق

سقوط قاب عکسی دو نفره...

خُرد شدن اشیا به وقت جنون

خُرد شدن استخوان هام

خُرد شدن استخوان هام

خُرد شدن استخوان هام...


_ برای ادامه ی این نامه

کمی از شانه های محبوبم را بیاورید

باید برای مرثیه ی عشق

هق هق مردانه ای سر دهم..._


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


می شود آنقدر بوسه بارانم کنی که خواب ببرد مرا... ؟

می شود جوری صدایم کنی که قند توی دلم آب شود... ؟

می شود بنشینم کنار دستت،

دستت را بیاندازی دور گردنم،

بینی ات را بچسبانی به بینی ام،

چشم بدوزی به چشمم،

دیوانه ام کنی...؟

می شود آنقدر حریصانه و یکریز " دوستت دارم " بگویی، که دیگر گوشم بدهکار هیچ حرف حسابی نباشد....؟

می شود دستهایت فقط گره دست های من شود...؟

تو با من قدم بزنی،

من به آدم ها فخر بفروشم

می شود راه بیایی با دلم...؟

می شود بغلم کنی،

سرم را بگذارم روی شانه ات

هی بوسه بزنی به موهایم

می شود عطر موهایم دیوانه ات کند...؟

می شود دیوانه ام شوی...؟

می شود یک خواهش دیگر هم بکنم؟

می شود مال من شوی...؟


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همهء خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد،

ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم. 

آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری ست، چیزی نیست که او می خواست،

برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟ 

زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم. 

تا ته داستان را از حفظ یم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم 

غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست...

 

| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...