کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فریبا وفی» ثبت شده است


گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...

ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد.

تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد. به دیدنش عادت کردم. باید او را در کنارم حس می کردم. صدایش را می شنیدم.

باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.

حالا فکر میکنم دروغ است. نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.

اگر بشود خیالات است...ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد.

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند.

نمی دانستم که نمی روند. می مانند.

ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." .


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


پوست کلفت شدن چیزی نیست که مرد ها دوست داشته باشند. رسیدن به حقیقت ِتلخ و زننده و حرف زدن از آن، باب ِمیل ِمردها نیست. مردها در انتها زنی را انتخاب نمی کنند که به جای ِخریدن رژ ِلب ها، کتاب می خرند. 


آن ها دست های ِ سفید و همیشه لاک زده را دوست دارند. نه دست هایی که لای ِصفحات کتاب جا می مانند و جوهری می شوند در هر بار نوشتن ِ داستان های بلند و کوتاه.

مردها همیشه ی ِتاریخ، بهترین شاعرها بودند، اما معشوقه شان شاعر نبوده اند دراصل. معشوقه ی ِآن ها زنی سبک بال و رها و بی خیال بود با صورتی جوان و شاد و دست هایی زیبا و مغزی عادی. مردها ترجیح می دهند در کافه ها با زنانی پرمغز بنشینند به رد و بدل کردن دیالوگ های قلبمه سلمبه و سیگار کشیدن، و درمهمانی های ِشبانه و دور همی هایشان همان زن های ِ بی مغزی را ببرند که در کافه -درحالی که سیگارشان را آتش می زنند و می نالند از سطحی شدن رابطه ها- آن ها را هیچ و پوچ خطاب می کردند؟


مردها نمی توانند زن هایی که خودشان هستند و به خاطر حرف مردم زندگی نمی کنند را با افتخار و لبخند ِ پیروزمندانه به دیگران معرفی کنند. مردها در زبان شمایی را که بلند بلند و بی اعتنا به قضاوت ها، می خندید و گریه می کنید را می ستایند و در دلشان زن هایی را جای می دهند که برحسب شرایط می توانند شال بیندازند یا چادر سرکنند. 


مردها با شمایی که خوب شعر می خوانید و خوب شعر می نویسید و خوب شعر به خاطر دارید در حد چند ساعت در ماه، و یک زنگ ِتفریح، خوب تا می کنند ، نه بیشتر و نه کمتر. مردها وبلاگ های ِشما را در اوقات بیکاری می خوانند و اوقات ِاصلی شان را در پی ِگشتن دنبال ِزنی نجیب و پاک و سربه زیر- همان زن ِزندگی-اند.


مردها SMS های شما را که در نیمه های ِشب ِپاییزی، برایشان فرستاده اید را ظهر ِروز ِبعد می خوانند و جواب ِغمگین و دلتنگ بودن ِشما را با «چرا جیگرم ؟» می دهند.


مردها زن هایی که در پاییز زیاد پیاده روی می کنند و در کوچه پس کوچه ها گریه می کنند را نمی فهمند و برایشان خراب کردن ِ رژ ِلب جذاب تر از پاک کردن ِسیاهی ِ زیر ِ چشم ِزنی غمگین است. مردها موجودات عجیبی نیستند. مردها زن هایی مثل ِما را دوست ندارند. زن هایی مثل ِ ما نمی توانند با مردها احساس ِ خوشبختی و راه رفتن روی ِابرها را تجربه کنند. زن هایی مثل ِما این را می دانند که هرچقدر هم بیشتر خوانده باشند و نوشته باشند و گفته باشند ، بازهم تنها می مانند در آخر.


زن هایی مثل ِما این را می دانند که دختر های ِمعمولی و شاد، انتخاب آخر مردهای ِمعمولی اند . زن هایی مثل ِما می دانند که باید با خودشان آشتی کنند و تنهایی شان را دوست داشته باشند...


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


چیزی از فرق سرش به سرعت پایین آمد.

از چشم‌هایش بیرون زد.

گلویش را خراشید و توی دلش فرو ریخت.

این شکل طبیعی چیزی بود،

که بعدها فهمید غصه است.


| ترلان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


دوستی تنها چیزی است که هیچ‌ وقت تمام نمی‌شود.

هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست می‌ماند.

این یادت باشد، من همیشه به تو فکر کرده‌ام.

دوست‌های زیاد دیگری هم پیدا کرده‌ام اما مثل تو نشدند.

من هنوز هم با آن حس‌ها زندگی می‌کنم؛

با یاد آن روزها...

تک تک خاطراتم با تو یادم مانده؛

کجاها می‌رفتیم چه کارها می‌کردیم، من با تو جوانی را تجربه کردم؛ 

همراه تو...

آن همه لحظه‌های خوب با هم داشتیم، آن همه با هم خندیده بودیم....


| بعد از پایان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

بوسه ی مرد

۱۴
مهر


رعنا بی مقدمه می پرسد: 

《به نظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بی آنکه او را دوست داشته باشد؟》

سرخ می شود، ترلان نمیداند.

فیروزه تازه از راه رسیده و لباسهایش را عوض می کند؛

《چه چیزی را بیلمیرم ؟》

ترلان جدی ولی آهسته سوال را تکرار می کند انگار چند لحظه پیش آن را از کتابی پیدا کرده است

فیروزه عرق آلود است و تازه نفس:

《تمام مردهایی که این کار را می کنند، همان لحظه، آن زن را دوست دارند.  اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنین کاری نمی کنند. همان موقع مردها خیلی پراحساس اند. اما فردای آن روز می توانند آدم دیگری بشوند.》

صدایش را بلندتر می کند طوری که مینا هم بشنود 

《چیزی که زنها نمی بینند یا نمی خواهند ببینند. فکر می کنند آنها هم مثل خودشانند که ساعتها توی ذهنشان با این چیزها ور بروند و اسیر بشوند. برای مردها یک بوسه فقط یک بوسه است ولی زنها شصت تا چیز دیگر از آن می سازند !》


| ترلان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

فقط یک نفر

۲۱
مرداد


"خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر.."

کمی مکث کرد.

انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به خودش مسلط شد.

"..یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد.می فهمی؟

حتی اگر بد دوست داشته باشد , یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید" 


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “فقر بهتر است یا عطر؟” 

قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. 

چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر”. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که “فقر” خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.” عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود. 

فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر”. انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. 

نوشته بود “عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است....


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

خیال

۱۷
آذر


گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...

ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. 

یواش یواش حواسم درگیر شد. 

به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند. 

حالا فکر میکنم دروغ است؛

نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. 

اگر بشود خیالات است...

ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. 

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. 

نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." 


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


صدای بوق بوق ماشینها که می آمد،

خواهرم بدو بدو می آمد و می گفت بیا زودباش، 

بیا عروس می برند .

گوش هایم را می گرفتم و می گفتم کلفت می برند 


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

راه رفتن

۲۶
مهر


راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد می خورد.

وقتی که فقیری و کرایه ی تاکسی گران تمام می شود. 

وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود. 

اگر بخواهی فکر کنی می توانی راه بروی. 

اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی. 

برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان ها باید راه بروی

و برای از یاد بردنِ آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی. 

وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوز بچه ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه. 

برای توقف بعدی باید راه رفت....


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

خداحافظی

۱۸
فروردين


اگر مثل آدم خداحافظی کنی ، غصه می خوری ولی خیالت راحت است .

اما جدایی بدون خداحافظی بد است ، خیلی بد . 

یک دیدار ناتمام است ؛ ذهن ناچار می شود هی به عقب برگردد .

و درست یک ذره مانده به آخر متوقف بشود ، انگار بروی به سینما و آخر فیلم را ندیده برق برود

یا گوشه ای از آنجا آتش بگیرد یا هزار و یک اتفاق دیگر بیفتد 

و اتفاق اصلی که همان آخر فیلم یا خداحافظی است ، نیفتد .


| کتاب "ترلان" / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...