کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیرمهدی زمانی» ثبت شده است

بوفالوی تنها

۲۱
ارديبهشت


تولدش بود و بین ما یک جاده ای بلند و کویری خشک فاصله! تا جایی که یادم هست تمام سال های باهم بودنمان اوضاع از سمت او جوری پیش میرفت که هیچ گاه روز تولدش کنار هم نبودیم، یک سال مسافرت برای تحصیل ، یک سال شیفت کاری اش و امسال هم یک جشنواره در شهری جنوبی تمام دلایل خنده داری بودند که مهترین روز سال را بین ما دیواری از تنهایی میکشید.

دوستش داشتم و هیچ دیوانگی از من بعید نبود. همان صبح، دو روز را برای رفتن پیش او مرخصی گرفتم با چمدانی که کل محتویاتش عبارت بود از پیراهن یاسی رنگی مردانه مورد علاقه ام که خودش برایم گرفته بود و لباسی از او که دوستش داشت. بدون آنکه بداند بسمتش راهی شدم تا شب اش جشن تولدی مختصر و دو نفره بگیریم.

تولد یک عزیز همیشه برایم موضوعی مهم بود بر خلاف عادت همه، همیشه آخرین نفر به عزیزانم تبریک میگفتم! اولین نفر آنقدرها مهم نیستند فقط آنهایی که تا آخر با تو میمانند مهمند مثل زمانی که شیر به گله ی بوفالو ها میزند. میدانی شیرها کدام بوفالو را شکار میکنند؟ همانی که از گله جدا شده باشد ،همانی که تنهاست یا همانی که بتوانند از دیگران جدایش کنند! عمیقا درک میکردم تنهایی یک بوفالو میتواند از سر زیاده خواهی اش باشد ، میتواند از سر فهم زیادش باشد که گوشه ای بهتر را برای چرای خود یافته است برخلاف عقیده ی دیگران همیشه بوفالوهای تنها برایم نژادی از گاوهای احمق نبودند بلکه نماد کامل شجاعت اند چون دریافته اند که نمیتوان در جمع، چیزی را بیشتر از حقی یافت که سایرین برایش تعیین میکنند! حقی مسخره که قراردادی بین قویترهای گله بود! تنها ، بوفالویی تنها میتواند جایی بزرگتر و بهتر برا "چرای" خودش بیابد و قانون دنیا این است تنهایانی که عاقلانه تر به دنبال چرای خود میروند بیشتر در خطرند.ولی یک شیر از پس دو بوفالو تنهای باهم بر نمی آیید و این تنها راه نجاتی بود که بوفالوهای گاو از آن بی خبر بودند .تنها راه نجاتشان نوعی عشقِ گاوی بود.

شب به او رسیدم برخلاف انتظارم اصلا خوشحال نشد و تمام مدت باهم بودنمان با یک لبخند مصنوعی، تظاهر به خوشحالی میکرد!هر دوی ما هنگام فوت کردن شمعهای کیک تولدش روبروی هم تنها بودیم بدون هیچ آرزوی مشترکی و دردناکتر از این تنهایی در دنیا وجود ندارد.

آنجا بود که فهمیدم دور شدن کسی در روز تولدش از کسانی که ادعا میکند دوستشان دارد کاملا عمدیست!

گاهی یک بوفالو دوست ندارد کسی با چرایش که هنوز جوابی برایش نیافته شریک شود حتی اگر شیری همان حوالی کمین کرده باشد...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


+ کسی که بخواد بره نه چمدون میبنده، نه گوشیش خاموش میشه، نه چیز دیگه!

فقط سرد میشه ولی مهربون! همین...


- مگه تا حالا کسی رو دوست داشتی؟


اتوبوس رسیده بود ترمینال، میدونستم اگر بگم رسیدم اونم پا میشه میاد دنبالم،اونم پنج صبح!

به خودم گفتم میرم تو نمازخونه ی ترمینال یا یه قدمی میزنم تا بیدار شه...

هنوز فکرم تموم نشده بود پیام اومد رو گوشیم که "بیا سمت در پشتی ترمینال!" دختره ی احمق انگار جی پی اس اتوبوس بهش وصل بود!

از دور دیدمش از سنگینی کوله پشتی قهوه ای همیشگیش، میشد فهمید که بازم دیشب نخوابیده و نهار ظهر رو آماده می کرده و فقط با یه کرم ضد آفتاب آرایشش رو ماست مالی کرده!

خندم گرفت گفتم: حداقل چراغ رو روشن میکردی که تو ابروهات ضد آفتاب نزنی! گفت:

"علیک سلام" و بغلم کرد 

و آروم دم گوشم گفت:

"اگر بدونی قیافت توی این سرما چقد دوست داشتنی و مسخره میشه مخصوصا اون دماغت که عین مخزن گردالی ته دماسنج جیوه ای سرخ میشه دلقک خان!" نفهمیدم چی گفت حواسم پرت بوی موهاش بود و خط اتوی مقنعه ی سورمه ایش که معلوم بود بازم عجله ای اتو زده که دو خطه شده!

گفتم: یه روزی میفهمم چطوری این همه فرزی که به همه ی کارات میرسی!

من که فقط بخوام یه چمدون ببندم باید نصف روز فکر کنم چی چی بردارم!

صدای بوق ممتد آژانسیه تو خیابون بلند شد که یعنی بدو بدو سمت خیابون!

تو ماشین؛ یقه خزدار پالتوی قهوه ای که میشد یه شالگردنم باشه، درآورد پیچید دور صورتم و با لحن حرص خوردن مخصوصِ خودش بدون اینکه دندوناش از هم باز شه گفت: سرما نخوری حالا همین امروز! بعد چسبید بهم... آژانسی آینشو تنظیم کرد و یه نگاه از آینه به ما دوتا، بعد پرسید کجا برم؟

اخم ‌کردم که یعنی سرت بکار خودت باشه و فقط راه بیوفت!

بنده خدا ترسید گفت: آبان هوای اینجا خیلی سرده!


- خنگ خدا کجایی تو؟ حواست با منه؟

میگم کسیو دوست داشتی؟


+نه...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


وقتی از دلتنگی حرف میزنم نه عاشقانه بهم میبافم و نه حرفایم بوی ناله های ادبی میدهند. 

وقتی میگویم دلم تنگ شده دقیقا مانند معلم تاریخی حرف میزنم که بغضش در درس معاهده ترکمنچای میترکد، 

یا مثل آخرین سرباز عباس میزرا رو به صفوف دشمنی که خودم باشم داد میزنم و رجز میخوانم. 

وقتی از دلتنگی حرف میزنم از نور ضعیف شمع اتاق تاریکی حرف میزنم که مشغول هضم کردن نشخوار فکرهای یک فیلسوف طغیانگر است که به «آه» رسیده است.

وقتی از دلتنگی حرف میزنم از یک کلمه حرف میزنم؛ "خالی" دقیقا از یک دشتِ خالی بدون هیچ آب و علفی، بدون هیچ رنگ و بویی بدون هیچ چیزی که بتوان آن را توصیف کرد، جایی که حتی نویسنده های چیره دست هم برای توصیفش، خشاب پرِ کلماتشان را به سمت کلمه ای به اسم "خالی" خالی میکنند.

وقتی از دلتنگی حرف میزنم از یک حجم مافوق سنگین نامرئی روی شانه هایم حرف میزنم که تو نمیبینی، اما مرا زمین گیر کرده است. 

وقتی از دلتنگی حرف میزنم باید فقط بمیری تا بفهمی دقیقا از چه چیزی حرف میزنم.


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...

تولد

۰۷
بهمن


دقیقا یک روز پس از تولدم بعضی ها به من گفتند یک روز از بودنت گذشت

بعضی ها به من گفتند یک روز به مرگت نزدیک شدی

و بعضی ها به من گفتند تو یک روز زندگی کردی!

هر سه اینها به ظاهر یکیست 

اما دقیقا تفاوت این سه جمله ی ساده کیفیت زندگی آدم ها را تعیین میکند.


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


- دوستت دارم ...

+ تا حالا یه گنجیشک که ترسیده تووی دستت گرفتی؟

- نه!

+ پس چطور بگم قلبم چطوری میتپه؟

- نمیدونم! ولی تو حتما پروازِ گنجیشک رو دیدی؟

+ دیدم

- الان همونجوری دارم پرواز میکنم!


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


گفت: میدونی از اولشم بدرد هم نمی خوردیم دنیاهامون باهم فرق داشت یادش بخیر وقتی میرفتیم شمال هی می خواست تو جاده نگه دارم ! کوه بود میگفت نگه دار ،جنگل بود میگفت نگه دار،دریا بود میگفت نگه دار ، همه جا بساط چایی میکردیم .


گفتم: پدربزرگ منم میگفت سیگار بدرد نمیخوره! میکشی؟


گفت: نه سیگاری نیستم ،میدونی حرف همو نمیفهمیم ، اصلا شبیه هم نیستم همین آخرا یهو پرید تووی جوب آب و تمامِ مسیرو توی بارون ، تو اون سرما تا ته خیابون با کفش توی آب کنارم قدم زد!


گفتم: پدربزرگ منم نمی دونست برای چی سیگار میکشه! نمیکشی دیگه؟


گفت: اهلش نیستم ، میدونست خیلی دوسش دارم ،اولا که باهاش آشنا شدم همیشه دو ساعت منو میکاشت دم کافه، سینما، پارک.. عادت کرده بودم به دیر اومدناش ،عادت کرده بودم به اینکه هردفعه دست یه بچه رو میگرفت از سر چهارراه و با خودمون میبردیم تهشم بعد شام همه ی گلاشو میخرید ، میدونی این آخریا دیگه بلیطا رو همیشه سانس بعد از ساعتی که قرارمون بود میخریدم ،همیشه تو ماشین دو سه تا گلدون خالی َم داشتم...


گفتم: پدربزرگ منم همیشه میترسید آخر شب شه و بی سیگار بمونه! گفتی اهلش نیستی؟


گفت: نه باهاش حال نمیکنم، میدونی همیشه یه چیزایی واسه گفتن داشت، همیشه پر از حرف بود ، وقتی باهم بودیم خسته نمیشدم، حوصلش همیشه بود، اینقدر بودنش بودن بود که باقی دوستامو یادم رفته بود ، اینقدر بود که دیگه هیچکس به چشمم نمیومد!


گفتم: پدربزرگ منم یادش نمیومد که اولین سیگارش چی بود ولی یادش میموند باید سیگار بکشه! دودش اذیتت میکنه؟


گفت: نه ولی بنظرم بیخوده ، هیچ وقت دلم نمیخاست یهو تموم شه ، یه دفعه اومدنش مثل یه معجزه دنیامو عوض کرد، شدم یه آدم دیگه ، ولی یهو تموم شد ، کاش میشد برای بار آخرم حرفامونو بزنیم که هیچ علامت سوالی تو ذهنش نمونده باشه! ولی خوب میدونی تموم شد منم که فراموشش کردم...


گفتم:حیف سیگاری نیستی ، پدربزرگ منم چهل سال میگفت این آخرین نخشه و بعدش ترک میکنه و‌ پاک میمونه ،اصلا میگفت سیگاری نیستم ، هیچوقتم نتونست ترکش کنه آخر سر پنج دقیقه قبل از مرگش یه نخ کشید، فقط پنج دقیقه پاک موند، توام جمع کن بریم سه ساعته داری ازش تعریف میکنی و میگی فراموشش کردم، فقط کسی میگه کاش برای بار آخرم حرفامونو میزدیم که هنوز دوسش داشته باشه و امید ، وگرنه کسی که میره سرشو میندازه پایین و توی سکوت محض فقط میره!ولی حیف سیگاری نیستی نمیفهمی، پاشو بریم بهشت زهرا باهاش حرف بزن دلت آروم بگیره....


| امیر مهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


همیشه تو دوست داشتن هاتون طلبکار باشین 

همیشه به کسی که دوسش دارین یه چیزی به عنوان امانت بدین ! یا یه شی عجیب غریب و ‌بی ربط که اسمشو نشه گذاشت هدیه! بدین که براتون نگه داره، مثلا یک نارگیل! یا یه تخته سنگ یا مثلا صندلی! 

یا قول یه هدیه غیرممکن و نشدنی رو از طرف بگیرین، مثلا قول یه نهنگ صورتی!

مسخره است اما  این یه فوت کوزه گریه برای وقتایی که نیست ! یه بهانه خوب برای روزهایی که دلتنگ میشین

مثلا الان من ازش یه دونه زارفه ی آفریقایی سبز طلبکارم.

صدامو میشنوی؟

همین الان بیا زرافه ی سبزمو بده!


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


بانو

میشود من همان آدم خیالیِ تنهایتان باشم که 

جلوی تمامِ آینه های قدی یِِ عمرت برایش دلبرانه رقصیدید؟

میشود من همانی باشم که وقت خرید در خیالت میگفت : "این بیشتر بهت میاد"...

میشود همان نیامده ای باشم که همیشه  برایش میپوشید و آرایش میکنید؟

امکان دارد من دلیل بلندیِ زلف شما باشم بانو؟

اصلا ً

ای کاش نام کوچکم را

"سلیقه ی شما"

میگذاشتند ...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


+ برمیگرده... به معجزه اعتقاد داری؟

- معجزه؟

+ آره، فک کن امروز یه پیرمرد دیدم با یه لیوان آب و یه مشما قرص کشون کشون خودشو تو قطار بین جمعیتِ وایساده تو راهرو رسوند به زنش. دیروز یه بچه ی سه ساله دیدم از پنجره ی یه خونه ی سه طبقه پرت شد پایین، همون موقع درست زیر پنجره یه مرد بود که بچه رو‌ دید... فکر کن چند سال پیش تو جنگ سر اینکه خدای کی مهربون تره داشتیم خون همو میریختیم ولی یه گلوله از ده سانتیمتری سرم رد شد! فکر کن زن پیرمردِ داشت سکته میکرد ولی پیرمردِ فهمید و نذاشت! بچه هه نزدیک بود بپاشه کف خیابون ولی مرده فهمید و نذاشت... سربازِ دشمن با تفنگش به سمت مغز من شلیک کرد ولی گلوله فهمید و نخورد! اینا معجزه است دیگه...

- میگن یه ستاره هست، هر سال یک ثانیه طلوع میکنه. یک ثانیه تو یه سال کمه ولی اگر توی همون لحظه جای درستی باشی میتونی ببینیش. اینم معجزه اس؟

+ هوووم... نه فکر نکنم!

- پیرمرده "دید" و نذاشت، مرده "دید" و نذاشت، اون سربازه "ندید" و تو نمردی ولی اون "دید" و گذاشت رفت!

+ چی؟

- هیچی، میگم چشمای اونم معجزه بود...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


کمی از روزهای خوبمان را نگه داشته ام برای مبادا،بغل پنجره ای که منظره اش را میدانی.

کمی از آرامش دست های ظریفت،کمی از صورت ماهت،کمی از عطرِ موهای خیست و تمام خاطراتمان را برای همین روزهای مبادا نگه داشته ام.

از همان روزی که گفتنی ها را نگفتی من تمام جنگ های عالم را به خودم باختم و این جنازه ای که تقلای برگشتن دارد زیرِ خروار خروار خاکی که به سرِ چه کنم هایم ریخته ام دفن است.

پس باران چه؟ پنجره کجا؟ قرار چه وقت؟ غصه چرا؟

نمیدانی جهنم یعنی جایی که یاد باشد و یار نه؟

نمیدانی بغض یعنی ساز باشد اما کوک ‌نه؟

نمیدانی نه؟

این پاییز را قبل از آنکه سرما،برگ درختانش را به خاک و شاعرانش را به خون بکشد برگرد.

نمیدانی نه؟

حتما عاشقت کسی هست،حتما عاشق کسی هستی.

خسته نمی شوی از این همه رفتن و ‌نرسیدن؟ پاییز به چه کاری میایید پس؟کمی هم مثل درخت اناری رسیدن یاد بگیر... کنار مصدرِ ریختنِ برگ و بیدمشک و چای،کمی برگرد پهلوی قند، کمی هم فعل ماندن صرف کن.

عزیزم امروز، روز مباداست.


| امیر مهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


اگر گفت باید برم 

جلوشو نگیر!

وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، 

بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛

بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، 

بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی! 

نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! 

فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!

وقتی رفت...

بزن زیر گریه،

یه هفته، 

یه ماه، 

یه سال...

همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز. 

یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.

آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،

ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!

اون هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...

فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه! 


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...