کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ساینا سلمانی» ثبت شده است


برای دوست داشتنت؛

حق انتخابی نداشتم...

دُرست مثل

انتخاب خانواده و ملیتم، 

وگرنه کدام زنِ عاقلی 

عاشق مردی می شود که

دور است،

دیر می آید 

و سخت می گوید " دوستت دارم ! "


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...


قرار بود در کارت عروسی مان  

یکی از شعر هایت را با خطِ خوبت بنویسی ...

همیشه می گفتی

شاعر شدی که با اسمم ترانه بنویسی و

با نگاهم ، عاشقانه نویسِ معاصر ها شوی !

حالا من نیستم و تو باز هم

مشهورانه با نوشتن هایت غوغا می کنی ...

فقط یک چیز 

تمام عاشقانه هایی که برایم نوشتی را بسوزان !

نه می توانم طاقت بیاورم برای شخص دیگری بخوانی

نه تحمل دارم اتفاقی جایی ببینمشان ... 

عاشقانه هایمان را یادم نیاور 

بگذار مثل همان کارت عروسی ،

همیشه

یک رویا بماند  . 

بگذار هر چیزی که بوی " ما " را می دهد در گذشته

دفن شود ، من می خواهم بعد از تو زندگی کنم 

پس بیا و قول و قرار های دو نفره ی مان را در هوا پخش نکن 

تو که خوب می دانی

پنجره ی اتاق من همیشه باز است !


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...

آغوش مرد

۱۴
آبان


چرا فکر می کردم مردی که انقدر عاشقانه می نویسد 

می تواند عاشق خوبی هم باشد ؟

یا شاید بهتر باشد بپرسم ، آن مردی که انقدر عاشق است 

کجای تو نفس می کشد ؟

دنیای دخترانه ی من تصور می کرد 

تو مثل نوشته هایت به دنبال ساختن عاشقانه های

ناب می گردی ...

تو دیوانه ی عطر موهایم می شوی

و خودت را در کافه ایی که همیشه با من می روی

جا می گذاری !

منِ دیوانه خیال می کردم 

مردی که همه ی عکس هایش با قلم و کاغذ است 

فراموشی بلد نیست و 

مثل قهرمان داستان هایش تا آخرین نفس

برای معشوقه اش می ماند !

من اما حالا می فهمم مردی مثل تو 

که خوب می نویسد 

یک برزخ مطلق است ...

وقتی برایت می خواند دلت می خواهد 

تا در آغوشش پیر شوی 

اما وقتی قلم و خودکارش را کنار می گذارد

دلت می خواهد تمام راهی را که آمدی 

با پاهای برهنه ات برگردی .

من امروز یک مرد سیبیل کلفت که 

وزن و قافیه و شعر را نمی فهمد 

ولی مثل پدر بزرگم عاشقی را بلد است ، می خواهم .

مثل پدر بزرگ که بی مادر جان 

صبحانه و شام ، از گلویش پایین نمی رود 

و همه ی لباس هایی که برایش می خرد گل دار است !

من عاشق دستای زبر و همان اخم پدر بزرگم

که از وقتی مادرجان مریض است نمی گذارد جز خودش

کسی مراقب او باشد ...

پدر جان نگاه ما زن ها را خوب میفهمد !!!

حتی چند روز پیش که نبودنت در چشمانم رخنه کرده بود 

سرم را روی پایش گذاشت با همان نگاه پر ابهتش 

از زیر زبانم حرف کشید .

ازش پرسیدم :

" پدر جان آدم برای رفتن چقدر باید مطمئن باشد ؟! "

لبخند زد و گفت :

" مغزِ فندوقِ من ، مردها هیچ وقت نمی گذارند هوای رفتن به سر زنی بزند که دوستش دارند ... مرد های عاشق زن محبوبشان را بین دو راهی ماندن و رفتن نمی گذارند ،

همه ی راه های پیش پای یک زن به آغوش مردش باز می گردد ! 

مگر مادر بزرگت را نمی بینی که با این حالش هم دلش نمی آید برود ... . "


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...


همسر من مرد خیلی محترمی بود. 

ازدواج ما کاملا سنتی بود !

همسرم خیلی آروم بود و کمتر حرف می زد 

هیچ وقت با یه شاخه گل خونه نیومد،

اما همیشه با من خوب برخورد می کرد و حتی تو اوج دعوا هم بی احترامی نمی کرد؛ و پدر خیلی خوبی برای دخترم بود. 

ما خیلی عاشق هم نبودیم ولی کنار هم خوشبخت بودیم!

هر جفتمون از پسِ نقش ِ یک همسر خوب بودن بر اومده بودیم و من یک زن خوشبختِ اجتماعی بودم و سعی کرده بودم زندگی رو تو چیزی به جز عشق ببینم. 

دو ماه پیش همسرم به طور ناگهانی در اوج سلامت فوت کرد. انقدر شوکه و بهت زده بودم که حتی نمی تونستم اشک بریزم. 

من عاشق نبودم اما تو همه ی این سال ها ما یک شب هم جدا از هم نبودیم. 

تو مراسم خاکسپاری خانومی دور از جمعیت وایساده بود وقتی داشتیم بر می گشتیم و از کنارش رد شدم عجیب چهرش شبیه دخترم بود. 

اون خانوم تو همه ی مراسم های همسرم شرکت کرد!

از دور نگاه می کرد و اشک می ریخت.

پذیرفتن و باور کردن شباهتش به دخترم کمتر از غمه از دست دادن همسرم نبود!!!

همسر من مرد محترمی بود ...

همسرم تو همه ی این سال ها در کنار زنی بود که دوستش نداشت اما همیشه یک مرد خوب بود.

من هنوز هم نفهمیدم چرا دخترم انقدر شبیه اون خانومه ...

اما ... !

همسرم مرد محترمی بود 

شاید برای همین خدا معشوقش رو یک بار دیگه توی زندگی جدیدش متولد کرد!

فکر می کنم بابت زیبایی عجیب دخترم باید از اون خانوم تشکر کنم.


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...


من اگه پسر بودم شروع می کردم به دوست داشتن دختری که سنش کمه ! قبل از اینکه عاشق بشه ...

قبل از اینکه ... خیابونی ... عطری ... آهنگی ! اسمی ...دلشو بلرزونه !

قبل از اینکه اتاقش پر بشه از یادگاری ...

می دونین ؟! به نظرم دخترای عاشق ترسناک ترین موجودات زمین ان !

حتی اگه ماجرایی مربوط به گذشته باشه ...

خیلی گذشته ...

بعضی تصویرا برای یه مرد خیلی می تونه غمگین باشه ...

مثل ...تصویر دختری که توی ماشین کنارته و سرش رو تکیه داده به شیشه و یه آهنگ و با بغض گوش میده ...مثل وقتی که اسم یه مغازه یا کوچه ایی و با حسرت نگاه می کنه !

یا وقتایی که وسط قدم زدن چشماشو میبنده و عطری که هوارو پر کرده رو با همه ی وجودش نفس می کشه ...

من اگه مرد بودم طاقت دیدن این همه احساس به گذشته ی یه دختر و نداشتم !

طاقت نداشتم ... برای همینه که می گم شروع به دوست داشتن یه دختر می کردم ...

وقتی که سنش کم بود ...

اولین عشق یه دختر بودن بهترین اتفاق دنیاس !

معنی هیچ وقت فراموش نشدن و میده ...

من اگه یه مرد بودم همه ی زندگی مو میدادم که اولین عشق یه دختر باشم ...

وقتی هنوز بشر به معجون جاودانگی نرسیده ... این بهترین راهه ...

قلب یه دختر امن ترین جا واسه تا ابد نفس کشیدنه !

من اگه یه مرد بودم ...


| ساینا سلمانی |

  • پروازِ خیال ...