کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب


اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.

اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.

اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.

اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.

اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می بینید.

اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.

اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.

اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.

اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.

اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.

اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می گیرید.

اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزارو یکم میروید.


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


اگه وقتایی که لبخند می‌زنی

دیدی کم‌توجهم یا بی‌حواس

نگو پس دلت کجاس

« دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور  ِ منی »

می‌شه لبخند بزنی؟!


| احسان رعیت |

  • پروازِ خیال ...


از آن رازها باشم 

که توی یک مهمانی زنانه

عصرانه‌ای به صرف چای و شیرینی

هی بخواهد از من بگوید

و هی لبش را گاز بگیرد !


| زانیار برور |

  • پروازِ خیال ...


ما زنها همگی از دو بیماریِ روحی رنج میبریم که در علم روانشناسی به آن "فوبیا" و "مازوخیسم" میگویند!

"فوبیا" یعنی ترس!

ما ترسِ از دست دادن داریم، خدا اگر به مردها یک قلب داده به ما هم یک قلب داده با این تفاوت که یک حفره درونش گذاشته که به آن "دلهره" میگویند!

ما حتی وسطِ یک سالن بزرگ در حالیکه لباسِ سفیدی که دامنش پف دار است پوشیده ایم ، دستمان دورِ گردنِ یار است و قند توی دلمان آب میشود هم نگرانیم!

نگرانِ تمام شدنِ شادی هایمان و حالِ خوشمان، یا وقتی که در آغوشش آرام گرفته ایم ، لمس دستانش را روی پوستِ تنمان حس میکنیم و حالمان خوب است به ناگاه دلمان میلرزد ، حفره ی قلبمان شروع میکند به بزرگ شدن و ترس به جانمان می افتد که مبادا روزی برسد که نداشته باشیمش و شبی بیاید که بدون دستهایش ، بدون نگاهش و بدون صدایش بمانیم!

بخاطر همین بعد از هر نوازش و بوسه ای بعد از هر حالِ خوبی با چهره ای نگران و مردمکی لرزان نگاهش میکنیم و یک جمله مشترک میگوییم: "قول بده هیچوقت تنهام نزاری"

اینجاست که مازوخیسم وارد عمل میشود، "مازوخیسم" یعنی خودآزاری، شروع میکنیم به ثبت خاطره، به عکس گرفتن های گاه و بی گاه ، از صورت کفی و ریشِ نصفه نیمه اش بگیر تا نیم رخ جذابش وقتی خیره به جاده می راند!

میگوییم دوستت دارمی را که گفت تکرار کند تا صدایش را ضبط کنیم ، هر آهنگی را که خیلی دوستش داریم برایش میفرستیم و میگوییم هر جا که هستی باید همین حالا برایمان بخوانی اش و همان را ده جا سیو میکنیم که مبادا گم بشود!

عاشقِ پیراهنِ آبی اش میشویم و یک روز که از تنش درش آورد بدون آنکه توی ماشین بیندازیم ، گوشه ی کمد پنهانش میکنیم که همیشه عطرش بماند!

و تمام این کارها را در حالی میکنیم که مطمئنیم همین یادگاری ها یک روزی وقتی که نداریمش دمار از روزگارمان در می آورد، اما بیماریم و کارهایمان دست خودمان نیست!

بالاخره نگرانی هایمان کار دستمان میدهد و همان بیقراری های مداوممان بلای جانمان میشود!

مرد است دیگر به قدرِ ما تحمل ندارد، زده میشود از بس در گوشش گفتیم "قول بده بمانی" ، "قول بده جز من نخواهی" ، "قول بده زود برگردی" قول بده فلان ، قول بده بهمان!

خسته میشود و درست وقتی جانمان بدون صدایش و حتی داد زدن ها و "خسته شدم" گفتن هایش در میرود ، بدون آنکه چمدانی ببندد و یا خداحافظی کند ، میرود!

حالا نه فوبیا داریم نه مازوخیسم از این پس ما دیوانه میشویم!

دیوانه ها که قرار نیست فقط قیافه ی زمخت ، دهان نیمه باز و چشم های خیره داشته باشند!

این دنیا پُر است از دیوانه هایی با دست های ظریف، ناخن های لاک زده، موهای پریشان و لبهایی سرخ!

دیوانه هایی که با دیگران کاری ندارند فقط شبها به جان خودشان می افتند، خاطراتشان را دورشان میچینند و با تماشای هر کدام یک تکه از قلبِ ترک خورده شان می افتد!


| پریسا امیریان |

  • پروازِ خیال ...


مادرم موهای بلندی داشت 

هر روز پشت پنجره می نشست 

موهایش را می بافت 

شعر می خواند 

و منتظر پدر می ماند


پدر که می آمد 

تلویزیون را روشن می کرد 

از شیب تورم بالا میرفت، زمین می خورد 

و باز سعی میکرد جوابی برای 5+1 بیابد

کشتگان عراق و سوریه را دفن می کرد

و از مادر سراغ شام را می گرفت


و مادر پرهایش را پشت پنجره جا می گذاشت 

گل های دامنش در آشپزخانه می پژمرد

و چشم هایش پیاز خرد می کرد


پشت پنجره نشسته ام 

موهایم را می بافم

و به این فکر می کنم که 

دختران نباید موهای بلند داشته باشند


| سیمین صفادل |

  • پروازِ خیال ...


نمِ باران نشسته روی شعرم... دفترم یعنی!

نمی‌بینم تو را ابری‌ست در چشم تَرم یعنی


سرم داغ است و یک کوره تبم، انگار خورشیدم

فقط یکریز می‌گردد جهان دورِ سرم یعنی


تو را از من جدا کردند و پشت میله‌ها ماندم

تمام هستی‌ام نابود شد، بال و پرم یعنی


نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟


اگر ده سال برمی‌گشتم از امروز می‌دیدی

که من هم شور دارم عاشقی را از بَرَم یعنی


تنِ تو موطِن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می‌ماند به جا؛ خاکسترم یعنی


نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت این‌ها بود، خوبم... بهترم یعنی!


| قرار نشد/ مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

فرصت هست

۱۱
تیر


گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم

سیاه

سفید

خاکستری 

من روی صندلی چوبی قدیمی بنشینم

تو پشت سرم بایستی و دستهایت روی شانه من باشد. 

گفتی: هنوز فرصت هست

همیشه فرصت هست.

گفتم بیا عکس یادگاری بگیریم 

من شبیه سی سالگی مادرم باشم

تو شبیه روزهایی که هنوز عاشقت بودم

و هر دو بیهوده لبخند بزنیم

به مردی که نمیشناسیمش.

گفتی: همیشه فرصت هست. 

و ندیدی مرگ را که از آن سوی شمشادها

نگاهمان میکرد...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


عشق آدم ها را گستاخ می کند دخترم!

از همان لحظه ای که دلت برای یک نفر جور دیگری تپید جسارت حذف کردن دیگران را از زندگی ات پیدا می کنی

جسارت رد کردن، تند حرف زدن، شکستن...

حاضری هیچکس نباشد جز همان یک نفر. قدرت زیادی پیدا میکنی برای نادیده گرفتن همه چیز.

کم کم حرف ها، نگرانی ها و دلتنگی های دیگران برایت کمرنگ می‌شود.

اما فراموش نکن، دوستانی که دوستت دارند تمام ثروت تو هستند. دنیا بدون دوست جای غم انگیزیست عزیزم...

با این حال روزی را می‌بینم که از دنیا هیچ نخواهی جز او...

عشق همینجاست !

همینجا که هیچکس جز همان یک نفر برایت مهم نیست. خوشحالی او خوشحالی توست، آرامش او آرامش توست، و توجه او توجه همه ی دنیاست برای تو...

دخترم، آرزو می کنم کسی که دوستش داری تورا بلد باشد. این قسمت ترسناک رابطه است. ترسناک است که شاید کسی که دوستش داری دوستت نداشته باشد.

امیدوارانه می‌ترسم که زن ها اگر بشکنند، مثل شیشه‌ی شکسته همه را زخمی می‌کنند. و اگر از عشق پر شوند، مرهمند برای هر زخمی...

عشق آدم هارا مهربان می‌کند دخترم!

زیبا می کند آدم ها را

صبور می کند آدم هارا

برایت عشق آرزو میکنم عزیزدلم...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

چاشنی

۱۱
تیر


برایم کمی چاشنی بیاورید

هفت ادویه/ آویشن/پونه ی کوهی

بی طعم و خاصیتم

که اینطور تنها مانده ام

و این خلوص جاریِ در تنم

با مزاج هیچ دوستت دارمی سازگار نیست!

از خدا که پنهان نیست

از شما چه پنهان...!

به قلبم کمی نمک زده ام

تا به زخم ها بیشتر عادت کند

در چشم هام

(که از فرط خستگی شبیه کاسه اند)

تا قرنیه فلفل ریخته ام

تا اشک های بی جا، دلیل داشته باشد

گریه های شبانه ی یک مَرد، دلیل داشته باشد


گوش هایم طعم‌ دارچین می دهند

حالا تا می توانید کنایه بزنید

تا می توانید زبان تلخی کنید

چیزی که می شنوم

صرفا صدای اوست


می خواهم حرف بزنم

اما زنبورها

با بغضی که در گلو داشتم

کندوی محکمی ساخته اند

نامش را بسختی صدا میزنم

_چیزی که حالا برازنده ی دهان است_

ملکه، با خیال راحت تخم گذاری می کند

زنبورهای کارگر جشن محصول می گیرند

نامش را بسختی صدا می زنم

عسل/شهد/بهارنارنج

از گوشه لبم

به آرامی تراوش می کند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


بسیار غم انگیزم، بسیار نمی دانی!

لطفی کن و حاشا کن، بسیار شمردن را!


از فاصله‌ها خسته، محتاج به آغوشم...

باید تو بلد باشی، بر سینه فشردن را!


موهای تو در باد و، دین و دل من بر باد!

بسپار به قاموس‌ات، بر باد سپردن را!


می خندی و می میرم، می میرم و می خندی

هرگز تو نمی فهمی از دلهره مردن را!


ای سیب‌ترین لذت‌! ای حسرت بی‌پایان

بد تجربه‌ای بودی دیدن... وَ نخوردن را!


شعر است و پریشانی! هر چند نمی دانی!

بگذار بلد باشم، نام تو نبردن را...!


| م هاشمی هخا |

  • پروازِ خیال ...


می دانی اولین بوسه ی جهان، چطور کشف شد؟

دستهاش تا آرنج گلی بود. گفت: "در زمان های بسیار قدیم، زن و مردی پینه دوز، یک روز هنگام کار، بوسه را کشف کردند. 

مرد دستهاش به کار بود. تکّه نخی را به دندان کَند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. 

زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است. 

گفت چه کار کنم و ناچار با لب برداشت... شیرین بود، ادامه دادند ..."


| سال بلوا / عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


ابرهایی که توی این عکس‌ اند

تا حالا باید جایی باریده باشند

بی گمان گل‌ های زیادی را رویانده اند

بی گمان یکی از آن گل ها را کسی

برای معشوقه اش برده

و فکر می کنم معشوقه باید

لبخندی زده باشد از شادی

بی آنکه بداند

ما در این عکس

چقدر غمگین بوده ایم!


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


زنی زیبا نامم را می خواند

زنی زیبا همکلام می شود

و زن زیبایِ دیگری

مرا به رقص دعوت می کند!

یکی از پس هم

صمیمیتی عمیق

شادی های بزرگ

و تسلی خاطرات جوانی ام شاید

زنان جمع می شوند

زیبایی جمع می شود

و تنهایی ام بزرگ و بزرگتر

می خندم...

بیشتر اما می گریم!

و از همدستگی "ازدحام و زیبایی"

هیچ چیز به یاد نمی آورم

چرا که "تو" چون همیشه

از تمام آنها بیشتری!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


دیشب خواب خوبی ندیدم برات!

با دیوونگیت ماه و پس میزدی! 

به بغضای من انگ مستی زدن!

واسه شعر من داشتی دس میزدی!


حواست نبود از خودت رد شدی

با گرگا می رقصیدی تو خون و دود

بغل کردمت...رفته بودی ولی!

جنازم رو دستای من مونده بود...


پریدم ، ازین خواب سرما زده

یه کابوس بدتر توی راه بود

امیدم به دستای گرمت فقط...

یه آرامش خیلی کوتاه بود


تو رفتی، نباید بهت فک کنم

نباید به خوابم بیای بعد ازین...

بهم گفتی دیگه نمی بینمت!

بهت گفته بودم که گرده زمین!


میمیرم روی شونه های پتو!

بغل میکنم گریه هامو به جات

به شعرا ی تلخم سپردم تورو

که برگشتی آغوش باشن برات...


تو صد ساله بی من قدم میزنی...

تو رفتی که دنیای من دق کنه

تصور کن انقدر غمگین بشی...

خیابون به جای تو هق هق کنه!


حواسم به اشکامه! باشه.... نباش!

با دیوار حرفامو میگم برو:

میگم " دیگه دوست ندارم ولی

یه بار دیگه کاشکی ببینم تورو!"


تورو باد پاییز آورده بود..

که با دست تقدیر رفتی به باد...

به فکر یکی دیگه ام بعد تو...

یکی که منو واسه ی "من" بخواد!


یکی باشه، تنها یکی! یک نفر!

یکی که بفهمه که حالم بده

که وقتی دلم از خدا هم پره

کنارم بمونه...عذابم نده...


یکی باشه که چشم و ابروی تو....

یکی باشه که ، دست های تو رو...

یکی که تو باشی... تو باشی فقط...

یکی که مهم نیست اصلا... برو!


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

گم شدن

۰۹
تیر


پنج سالم بود...آن روزها وقتی می خواستند کودکی را بترسانند از غول و دیو و بچه دزد می گفتند...هیچکس از گم شدن حرف نمی زد...شاید چون هیچ کدامشان در کودکی گم نشده بودند تا بفهمند ترس واقعی یعنی چی... 

اما من تجربه اش کردم...یک لحظه حواس پرتی وسط یک بازار شلوغ نتیجه اش شد چشم های بارانی وسط تابستان...  

چشم های خیسم ردیاب شده بودند تا شاید چهره ای آشنا ببینند... 

در اوج نا امیدی با سرعت میان قدم های آدم بزرگ ها می دویدم ، گاهی چهره ای آشنا می دیدم و امیدوار می شدم ولی نزدیک تر که می شدم می فهمیدم نه...اشتباه دیده ام

دور خودم می گشتم که ترس بغلم کرد... امیدم نا امید شد...نشسته م یک گوشه...چشم هایم به آدم هایی بود که بی تفاوت از کنارم می گذشتند تا اینکه بالاخره یک نفر آمد بغلم کرد و گفت: گمشدی؟! انگار او از حالم خبر داشت...حتما او هم گمشده بود... ولی مگر آدم بزرگ ها هم گم می شوند؟!

دستم را گرفت و راه افتادیم. چند قدم که جلو رفتیم خانواده م را دیدم ...کابوس تلخ تمام شد...ترس رهایم کرد...

حالا که به آن روز فکر می کنم می فهمم آدم بزرگ ها هم در زندگی گم می شوند...حتی اگر اشک نریزند...حتی اگر نترسند...حتی اگر کسی دنبالشان نگردد... 

گاهی در دنیای خودشان گم می شوند و نمی دانند به کجا می خواهند بروند و به چه چیزی می خواهند برسند...

گاهی هم احساسات، آرزوها و یا هدف هایشان گم می شود ،تا اینکه فراموششان می کنند

حقیقت این است که آدم بزرگ ها بیشتر از بچه ها گم می شوند...فقط کسی نیست  که سراغشان را بگیرد...کسی نیست این ترس و کابوس را تمام کند.


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...

خوب بروید

۰۹
تیر


چرا ما آدم ها عادت داریم وقتی می خواهیم رابطه ای را تمام کنیم

به بدترین شکلِ ممکن اینکار را می کنیم!

چرا ذره ای حرمت، احترام،عشق...

بینِ خودمان نگه نمی داریم!؟

شاید مجبور شدیم برگردیم؛چطور می خواهیم با هم رو به رو شویم!؟

چرا عادت کرده ایم خودمان را از چشم هم دیگر بندازیم!

به یکدیگر بر چسبِ خیانت کار،دروغگو،و هزار حرفِ دیگر بزنیم..

ما نمی توانیم آدم هارا به زور کنارِ خود نگه داریم.

نمی توانیم خودمان را به کسی یاد آور باشیم..

کاش...

حداقل وقتی میخواهید بروید،خوب بروید

خودِ واقعیِ تان را نشان ندهید،

بُگذارید تصویری که از شما دارند خراب نشود،

که آن آدم بیشتر از این،از انتخابش پشیمان نشود..

باورها تمام چیزی است که ما داریم آن هارا از ما نگیرید...


| یاسمین مهدی پور |

  • پروازِ خیال ...


آن‌چه را عاشقانه دوست می‌داری،

بیاب،

و بگذار تو را بکُشد. 

بگذار خالی‌ ات کند،

از هرچه هستی.

بگذار بر شانه‌هایت بچسبد،

سنگینت کند،

به سوی یک پوچی تدریجی.

بگذار بکشدت

و باقیمانده‌ات را ببلعد.

زیرا هر چیزی تو را خواهد کشت،

دیر یا زود

اما چه بهتر که آن‌چه دوست می‌داری،

بکشدت.


| چارلز بوکفسکی / ترجمه: مهیار مظلومی |

  • پروازِ خیال ...

تنهایی ام

۰۸
تیر


در خانه نشسته‌ ام

زانوهایم را در آغوش گرفته‌ ام

تا تنهایی‌ ام کمتر شود

تنهایی‌ ام

کمد پر از لباس

اتاقی که درش قفل نمی‌شود

تنهایی‌ام حلزونی است

که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌ اند.


| الهام اسلامی |

  • پروازِ خیال ...


تا به حال با کسی همسفر شده‌اید، صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم، ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان، مثل مداد. خوب هم می‌خورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. 

سال‌ها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ می‌زد که فلانی، اگر فلانی نباشد من می‌میرم، شوهرش را می‌گفت. من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش، نمی‌میری. یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم تو، با این ترس‌هایت می‌میری. 

امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود.

حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی. معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دلمشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا. 

مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند. باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند.


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


آنقدر سیاهیم؛

که یکدیگر را

لایق درد میدانیم!

و آنقدر

سفیدیم،

که حتی برای 

مرگِ ماهی های حوض

دل میسوزانیم...


| یاسمین اطاری |

  • پروازِ خیال ...

عکس

۰۸
تیر


صورتت را برداشته ای

مانده ام در عکس

کنار زنی که چهره اش 

هرچیزی میتواند باشد

عکس را 

رو به قطاری می گیرم که دور می شود

مسافری در چهره ات 

برایم دست تکان می دهد

رو به مادر بزرگ می گیرم

ناگهان پیر می شوی

و اینکه فهمیدم چقدر لباس عروس به ماه می آید

باید کاری کرد

جهان دارد به اندازه جای خالی صورتت در عکس 

کوچک می شود


| اوراسیا / مانی معینی |

  • پروازِ خیال ...

زن است

۰۸
تیر


شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است

چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است

 

کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست

اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است

 

چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟

که او حکایت یک روح، در هزار تَن است

 

قرار نیست معمای ساده ای باشد؛

کمی شبیه شما و کمی شبیه من است

 

کسی که کار جهان لنگ می زند بی او

فرشته نیست، پری نیست، حور نیست، زن است

 

| مژگان عباسلو |

  • پروازِ خیال ...

من نیستم

۰۱
تیر


دزدی

همه ی من را دزدیده است

لباس های مرا می پوشد

به خانه ام می رود

هیچ کس باور نمی کند من نیستم

تلویزیون را روشن می کند

چای مرا می نوشد

کتاب هایی را که نخوانده ام می خواند

و طوری رفتار می کند

که باور نمی کنم من نیستم


دزدهای دیگری هم هستند

راه افتاده اند در زندگی دوستانم

طوری که نمی توانم

از آن ها تشخیص شان بدهم

تنها مجبورم

مجبورم

دوست شان بدارم

مثل کودکی

که دستِ تنها عروسکش جدا شده

و مجبور است

به اندازه عروسکی سالم

آن را دوست بدارد.


| اتاق پرو / مهدی اشرفی |

  • پروازِ خیال ...

من ماده ام

۰۱
تیر


من ماده ام

ماده

و ماده می تواند مایع باشد

جامد باشد

و گاز.

مایعم ، مذابم

وقت هایی که چیزی دلم را آتش می زند

جامدم ، یخم

وقتی که واژه ها را درست بر نمی داری و

 هر حرفت 

یک تکه از وجودم را سرد می کند

من ماده ام

مادیانم

شیهه ام

کاری برای دلتنگی ام نمی کنی؟

دستی ببر لای یال های ترم لااقل

پیش از آنکه به حالت سوم ماده بودن برسم

هوا شوم و از همین هود آشپزخانه

برای همیشه بالا بروم.


| آوازی برای یک آدم آهنی / رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


دارم توو آشپزخونه ظرفا رو می شورم.نشسته روو کاناپه چایی رو هورت می کشه.موهاش حسابی به هم ریخته.صورتش از عصبانیت قرمز شده.چن تا دونه ی عرق ریز روو پیشونیش نقش بسته.یه سیگار روشن می کنه شروع می کنه به پک زدن!

ظرفا که تموم میشه دستمو با هوله خشک می کنم میام می شینم رو به روش

میگم:حالا بنال ببینم چته!؟

میگه:باورت می شه!؟بعد اون همه خوبی که بهش کردم بهم جواب رد داد!اون همه صبح تا شب مث سگ جون کندم که دوسم داشته باشه.که حس نکنه چیزی کمه.که روو لباش خنده بیاد.من روو لباش خنده آوردم.بعد از آشنایی با من اون آدم افسرده ی سابق نبود.حالا اینم شد جواب ما!

یهو بلند می زنم زیر خنده!

صداشو می بره بالا میگه:درد بی درمون!کجای حرفام خنده دار بود!؟

یه مکثی می کنم بعد میگم:

بچه بودم.تازه کامپیوتر پنتیوم اومده بود.حمید پسرخاله م یه دونشو داشت.نه سال ازم بزرگتر بود.می رفتم خونشون و کلی خواهش تمنا که بذاره منم باهاش فوتبال بازی کنم.اونم قبول می کرد.بهم دکمه ی D رو نشون داد و گفت هروقت نزدیک دروازه شدیم بزن.خودشم یه دسته دستش بود و به قولی هم تیمی من بود.ما همیشه بازیامونو می بردیم!

می پره توو حرفم میگه:چه ربطی داره!؟چرا پرت و پلا میگی !؟

بدون این که به حرفش توجه کنم ادامه دادم:

بزرگتر که شدم با حمید خیلی رفیق شدم!یه روزی توو یه جمعی گفت:این پسرخاله ی ما از بچگی اسگل بوده.میومد خونه مون گیر می داد که با کامپیوتر من فوتبال بازی کنه!منم بهش الکی یه دکمه روو کیبورد نشون داده بودم که مثلا وقتی نزدیک دروازه شدیم شوت بزنه.خودم می نشستم فوتبال بازی می کردم این دیوونه هم تا نزدیک دروازه می شدیم D رو فشار می داد.فک می کرد خودش گل زده!

یهو با یه حالت گیج و ویج نگام می کنه می پرسه: یعنی چی!؟

میگم:دسته دستِ یکی دیگه بوده بدبخت.تو بی خودی هی اون دکمه رو فشار می دادی...!


| کسرا بختیاریان |

  • پروازِ خیال ...


پیش ازین، پیش ازین که آه شوم

زندگی سخت رقّت‌آور بود

آنچه زاییده بودم از اندوه 

گلّه‌ای سینه‌سرخ بی‌سر بود


خواب می‌دیدی‌ام که روزِ شکار

گلّه‌ای سینه‌سرخ را زده‌ای 

و سپس غلت می‌زدی روی

رختخوابی که مملو از پر بود


پیش ازین، پیش ازین که ماه شوی

جزر و مدّی نمینواخت مرا

چون‌که دریا درون یک بطری

روی امواج خود شناور بود


پیش ازین، پیش از این که زن بشوی

مرده بودی، و من در آغوشت

طفل بی مادری که چشمانش

تا ابد مثل پوشکش تر بود


یادم آمد گلابدان بودی

وقتی افتاده بودی از منِ دست

یادم آمد گلابدان که شکست

شهر تا مدتی معطّر بود


یادم آمد کسی به جز تو نبود

که تو را تنگ در بغل بکشد

یادم آمد که خواهرت بودی

و خودت با خودت برادر بود


آرزوهای بالدارت را 

سربریدی سپس رها کردی

تا به هم بپّرند در قفسی

که از اعماق خود مکدّر بود


رو به هم وا شدیم و بسته شدیم

رو به غم وا شدیم و بسته شدیم

که بهشتت اگر پر از بن بست

دَرَکت لااقل پر از در بود


کاشکی عشق را زبان سخن...

کاشکی عشق را زبان سخن...

کاشکی عشق را زبان سخن...

کاشکی...

کاشکی میسّر بود


| منجنیق / حسین صفا |

  • پروازِ خیال ...

سرباز

۳۱
خرداد


سرباز

خسته و زخمی از راه رسید 

زن از خانه رفته بود 

زخمی که او را

در قطار و جنگل و جاده

نکشته بود

در خانه کشت


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


+ من واقعا دوستت دارم. می تونم اینو با دقت زیاد بهت ثابت کنم!

- خب ثابتش کن.

+ وقتی میخندی، چال گونه ی راستت عمیق تر میشه، 

صورتت یکم به سمت چپ متمایل میشه و با انگشتات، موهاتو میندازی پشت گوشِت.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مُردم

۳۰
خرداد


گر زِ آزُردن من هست غرض، مُردن من

مُردم!...آزار مَکِش از پیِ آزردن من


| وحشی بافقی |

  • پروازِ خیال ...

انگشتانش

۳۰
خرداد


چه چیزی می تواند بدتر از این باشد

که انگشتانش

آخرین چیزهایی باشند

که از او باقی می مانند

برای مردی که جز نواختن نغمه های عاشقانه

چیزی نمی داند؟

می ترسم آن روز بیاید

دو سوی میدان را گلوله ها فتح کرده باشند

و من

از میان پوکه های خالی فشنگ

انگشتان نیمه جان تو را بیابم

که هنوز میل نواختن دارند.


| شکریه عرفانی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

درخشش دانه های شِکَر در نور آفتاب

و عطری که از دمنوش چای بهاره پابرجاست

چه ترکیب زیبایی خواهد شد!

درست شبیه وقتی که عطر گردنت

و سینه ریز الماسین آویخته از تنت در هم می آمیزند


چرخش قاشق میان استکان چای

رقص آرام تو را در آشپزخانه به یادم می آورد

و تُردی نان صبح

چیزی ست شبیه زمزمه ای که زیر لب می خواندی


باید ایمان بیاوریم

به رستگاری روز

وقتی که شب را هر کدام و دور از هم

اشکریزان و غلتان در جای خواب هایمان

به ناچار در آغوش گرفته ایم


بخند محبوبم!

که "دوری" تنها واژه است

و هربار که گنجشکی پشت پنجره آواز می خواند

صبحانه ی مرا

با سلام گرمی از تو 

شیرین و دلچسب میکند!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

جهان سوم

۲۹
خرداد


چون عشق نزد ما

احساسی درجه سه است،

و زن

شهروندی درجه سه است.

و کتاب های شعر

کتابهایی درجه سه‌اند

به همین خاطر ما را؛

مردم جهان سوم می‌نامند...


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


دلخسته ام از شب، بیزار از نورم

این روزها دیرم، این روزها دورم


مانندِ هر سالیم، هستیم و خوشحالیم!

با اینکه مجبوری، با اینکه مجبورم


از روبرو مسدود، از پشت سر مسدود

راهی نخواهد بود، ماهی ِ در تورم


با گریه می خوابی، با گریه بیدارم

با موش ها خوبی! با سوسک ها جورم!


هستی در آغوشم، هستم در آغوشت

مأمور و معذوری، مأمور و معذورم


زنده ولی مرده، در خانه ای کوچک

مرده ولی زنده، مدفون ِ در گورم


با بغض می خندی، با خنده خواهم رفت

تلخ است منظورت، تلخ است منظورم


من اشک می ریزم، تو شام خواهی پخت

تو اشک می ریزی، من ظرف می شورم...


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...


از عکس های دونفره ی خوش رنگ و لعاب صفحه های مجازی و  استوری های عاشقانه و لاکچری بازی های تازه مد شده و دوست های اجتماعی و رل های دو روزه و از این قبیل روشن فکری ها از اولش هم خوشم نمی آمد، توی کتم نمیرفت اصلا!

من اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمانه نبودم...

جورِ دیگری میخواستمش!

حساب کرده بودم یکی از روزهای بهشتی اردیبهشت، دست خانواده اش را میگیرد و می آید خاستگاری و من چادر سفید گلدار سر میکنم و وقتی برایش چایی تعارف میکنم، حسابی به صورت سرخ از خجالت و پیشانی عرق کرده اش می خندم و او هم به لپ های گل انداخته و دست های لرزان من و وقتی آقاجانم میگفت هرچه دخترم بگوید، از سکوتم که علامت رضاست میفهمید که موافقم و مبارک باشدی میگفت که خواهرهایمان که مثلا قرار بود توی جمعِ بزرگ ترها نباشند از پشت در، بلند کل بکشند و همه را بخندانند!

یک مراسم جمع و جور میگرفتیم و میرفتیم سر خانه و زندگیمان.

صبح ها که میرفت سر کار و شبها که برمیگشت، خانه ی نقلیمان پر بود از کلیشه های بی تکرارِ یک زندگیِ پر از خوشبختی!

شمعدانی های کنار پنجره برای خودشان لم میدادند و بوی قرمه سبزی توی فضا میپیچید و شال سرمه ای نیمه کاره و میل و کاموا روی صندلیِ لهستانیِ رو به پنجره ی خانه دلبری میکرد و شب ها موقع فیلم دیدن توی آغوشش خوابم میبرد و صبح با بوسه های پر امنیتش از روی پیشانیم بیدار میشدم و روزگار میگذراندیم به خوشی و نا خوشی ولی باهم!

بعدترها هی از اول هفته به جانم غر میزد که حاج خانوم زنگ بزن آخر هفته حتما دست نوه هارا هم بگیرند و بیایند اینجا و من غر میزدم که حاج آقا کو تا آخر هفته و چشم به هم نزده میشد آخر هفته و بچه هایمان با بچه هایشان می آمدند و سر و صدا و خوشی از سر و کول خانه بالا می رفت و یکهو وسط جمع انگار نه انگار که سن و سالی ازمان گذشته، می بوسید مرا و من اعتراض میکردم که زشت است جلوی بچه ها حاجی و میخندید که زشت کجا بود حاج خانوم، تازه یک رژ قرمز حاجی پسند میزدی خوشگلتر هم میشد و وقتی میگفتم خدا مرگم بده و از ما دیگر گذشته و پیر شده ایم میگفت آدم عاشق نه خودش پیر میشود، نه عشقش! ما تازه اول جوانیمان است و بچه ها ریز ریز میخندیدند!

میخواستم حتی مرگم هم، غروب یک روز پائیزی و در آغوش او باشد، وقتی برای آخرین بار برایم شاملو می خواند و روی چشم هایم را میبوسید، میان آخرین نگاهِ دو پلکم محبوسش کنم و دیگر چیزی نبینم و نشنوم و آخرِ کارم هم در آغوش او باشد و روی فراخی دشت سینه اش که سرزمین من بود به طولانی ترین خواب عمرم فرو بروم.

میخواستم‌ اما نشد، او اهل این زمانه بود، طبق مد سال پیش میرفت و من...

اهلِ عشق و عاشقی های این دور و زمان نبودم...

جورِ دیگری میخواستمش!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

عشق

۲۸
خرداد


زنان عشق را، رمان می‌خواهند.

مردان، داستان کوتاه !


| دافنه دوموریه |

  • پروازِ خیال ...


تو که نمیدانی؛

از آن دهان

با آن لب ها

هر چه بگویی زیباست

هر چه بگویی شنیدنی ست

حتی در سکوت!

تو که نمیدانی؛

از این دهان

با این لبها

هر چه بگویم دوستت دارم است

هر چه بگویم با من بمان است

حتی میان بوسه!

چشم هایت را ببند و... 

با لبخند به آغوشم بیا،

تو که نمیدانی؛

دلم چقدر گفتگوی عاشقانه میخواهد!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...

ساقه ی گندم

۲۷
خرداد


بسپار به دستان من این خرمن مو را

من زاده شدم ساقه ی گندم بشمارم


| حسن حسن پور |

  • پروازِ خیال ...

ایده آل

۲۷
خرداد


+ اشتباه شما زنا اینه که دنبال یه مَرد کاملا وفادار می گردید.

در صورتی که همچین مردی ایده آلی اصلا وجود نداره!


- و اشتباه شما مردها اینه که نمیخوایید لااقل واسه یبارم شده 

ایده آل بمونید تا ما زنا کمتر اشتباه کنیم.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

وفا

۲۷
خرداد


تو مانند کودکانی محبوبِ من!

که هرقدر به ما بدی کنند بازهم دوستشان داریم...

عصبانی شو!

حتی وقتی عصبانی می‌شوی دوست‌داشتنی هستی...

عصبانی شو!

که اگر موج نبود دریاها نبود...

طوفان باش... 

ببار...

که قلب من همیشه تو را می‌بخشد.

عصبانی شو!

من مقابله به مثل نخواهم کرد

که تو کودک بازیگوشِ پرغروری هستی

چگونه با این کودکی

از پرندگان انتقام می‌گیری؟

اگر روزی از من دل‌زده شدی

برو

و من و سرنوشت را متهم کن

اما من، 

همین من،

اشک و اندوه برایم بس است

که سکوت خودْ عظمتی است !

و اندوه خودْ عظمتی است...

اگر ماندن خسته‌ات می‌کند

برو

که زمین،

زنان و بوی خوش دارد

و سیاه‌چشمان و سبزچشمان...

و هر وقت خواستی مرا ببینی

و هر وقت مثل کودکان!

به مهربانی‌ام احتیاج داشتی،

هر وقت که خواستی به قلب من برگرد...

که تو هوای زندگانی من!

و آسمان و زمین منی...

هر طور می‌خواهی عصبانی شو

هر طور می‌خواهی برو

هر وقت می‌خواهی برو...

اما حتماً یک روز برمی‌گردی

روزی که شاید فهمیده باشی !

وفا چیست...


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

دردسری نیست

۲۶
خرداد


ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی

در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست


یا کاش کسی باشد و آرام بگوید؛ 

دستان من اینجاست. ببین! دردسری نیست


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...

از آن روز‌ها

۲۶
خرداد


روز‌هایی‌ هم هست که چشم می‌‌دوزی به چشمِ زندگی‌ !

و با همه ی حرمتش تحقیرش می‌‌ کنی‌ 

از آن روز‌هایی‌ که مجهول بودن هر چیزی...هر چیزی...حتی خودت....غنیمتی است...

از آن روز‌هایی‌ که دلت می‌خواهد قید دنیا را با تک تک آدم‌هایش بزنی

قید سایه‌ای را بزنی‌ که چنان یک نواخت در تو تکرار می‌‌شود...

از آن روز‌هایی‌ که بی‌ هیچ آشفتگی‌، کفش‌هایت را پا میکنی‌، سر را در یقه‌ ی بارانی ات فرو میبری ، دست میدهی‌، به دست جیبهای همیشه رفیقت ، بی‌ خیال شمارش معکوسِ لحظه‌هایت می‌‌شوی، بی‌ خیال چشم‌های روز و شب نشناسی ، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات می‌‌کنند. 

پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب ، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا...!

صدای کسی‌ که بی‌ دریغ دوستت داشت ، کسی‌ که بی‌ دریغ دوستش داشتی...


| نیکی فیروز کوهی |

  • پروازِ خیال ...


دوستم داشته باش 

و هر بار

به اسم کوچکم صدا بزن

مرا  "حواصیل"  بخوان

پرنده ای که بارها از کوچ جامانده...!

یا  " رضاییه "

دریاچه ای که هر روز

دلش بیشتر شور میزند...

تک " درخت سپیدار " باغچه ی پدربزرگ

آخرین " فشنگ " سرباز خسته از جنگ

یا تکه " ابری " سیاه

که لک کرده دامان آبی آسمان را...

اسم های زیادی دارم

ولی تو بی هیچ نگرانی

مرا بارها صدا بزن!

تنهایی 

شهرت من است

و این نام های کوچک!

اصلیت ام را پنهان نمی کند...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

وطن

۲۶
خرداد


هر بار 

که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم 

قومم‌ بر من تاختند!

که چرا برای میهن شعری نمی‌سرایی؟

 و آیا زن چیزی‌ به جز‌ وطن است...؟


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

واعلی

۲۵
خرداد


شیشه ی صبر دوات و لیقه و جوهر شکست 

بعد مدتها سکوت واژه و دفتر شکست  


لیله القدر است و قدرش را علی داند فقط 

عهد بین لیله القدر و دل حیدر شکست


می رود حیدر شتابان در تمنا می کند 

بغض چندین ساله دیوار و میخ و در شکست 


شال پیغمبر به دوشش خاتم ش در دست او 

حرمت شال و عبای سبز پیغمبر شکست 


رشته ی صبر تمام کائنات از هم گسست 

غرق خون محراب گشت و پایه ی منبر شکست 


ضربه زد تا بر سر قرآن جهان تاریک شد 

بار دیگر قبح هتک سوره ی کوثر شکست 


محشر عظمی بپا شد ضجه می زد جبرئیل 

ترس مردم از وقوع صحنه ی محشر شکست 


از جنان زهرا صدا زد واعلی' وا علی 

گوئیا یک بار دیگر پهلوی مادر شکست


| سیده فرشته حسینی |

  • پروازِ خیال ...


خب!

در اینکه تو در آمدن یا نیامدن مختاری، هیچ شکی نیست!

اما خودت بهتر از هر کس دیگری می‌دانی که من بین منتظر ماندن یا نماندن مختار نیستم.

من عاشقم این منتظر ماندن را... عاشقم که هر شب وعده بگذارم توی دلم که تو از راه می‌رسی با تمام خستگی‌هایت که حالا گرد سپیدی روی موهایت گذاشته...

من عاشقم که همان دامن پُرچین و بلند ترکمنی را بپوشم... زیر چای را کم کنم تا بوی هِل و بهارنارجش بپیچد همه جا تا همه بدانند من و تو باهم وعده داریم‌.

من عاشقم که توی دلم مرور کنم، شمع یا فانوس؟

بعد بگویم: برای امشب حتماً فانوس لازم است.

بعد فانوسم را از پشت کتاب‌های شعرم بیرون بکشم و‌ گرد و خاکش را بگیرم تا وقتی تو آمدی، شعله‌ی کوچکش صورت منتظرم را توی قاب چشمانت منتشر کند.

من عاشقم به اینکه توی دلم مرور کنم که وقتی آمدی تو را به میزبانی گل‌های آفتاب‌گردانم دامنم دعوت کنم.

بگویم: بیا... بیا سرت را بگذار اینجا... بعد از قلبم اینجا وطن توست! سرت را بگذار روی آفتاب‌گردان‌های دامنم که سپرده‌ام‌، برای تو قشنگ‌ترین باشند تا قصه‌ی شب‌هایی را بگویم که با آقاجانم زیر نور مهتاب برای آبیاری تنها درخت آلوی حیاط‌شان می‌رویم... برایت بگویم که بعدش آب چاه را می‌کشانیم سمت دسته‌ی ریحان‌ها... بگویم دستم بوی ریحان می‌دهد... ببین حسش می‌کنی؟!

من عاشقم که شعر بخوانم برایت... که سه‌تار بزنم... که بگویم: غمت نباشد... من همین‌جایم... نفس‌به‌نفست! زنانه ایستاده‌ام پای همه‌ی بی‌قراری‌هایمان و به جای تو، گلدان‌ها را آب می‌دهم، موهای سپیدت را می‌شمارم... به دست‌هایت زل می‌زنم که شاید روزی توی دست‌هایم گره بخورد...

من عاشقم که تمام شب‌ها را به انتظارت بنشینم و تو آخر داستان، دستت به گل‌های آفتابگردان دامنم، سوسوی فانوس کنار سه‌تار و عطر ریحان‌ها نرسد!

من عاشقم، منتظر بودن خودم را،

حتی اگر نیایی‌ام!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...

به او نزدیکم

۲۵
خرداد


من مردی را می ‎شناسم

که تمام ِدوراهی‎های ِمرا ترمز می ‎زند...

و آیینه‎اش را تنظیم می‎ کند 

درست رویِ لبخند ِمن...

سبز که می ‎شود

تمامِ قرمزها را رد می‎کند...

اما هنوز هم باور ندارد

من از آنچه در آیینه می ‎بیند

به او نزدیک‎ ترم!


| سمانه سوادی |

  • پروازِ خیال ...

اکسیر جوانی

۲۴
خرداد


چهره ی زن ها آینه ی تمام قدِ مَردِ زندگیشان است

یک زن هر دوستت دارمی را که نمی شنود

یک خطِ کوچک میشود زیر چشمانش

و هر قدر معشوقه اش دل آزرده ترش می کند

پرنده های آسمانِ پیشانی اش

بیشتر و بیشتر می شود

زن هایی که در اوج میانسالی

هنوز هم زیبایند

زاده ی دستِ مردانِ ماهر ِ صورتگری اند

که بهترین اثرِ هنریِ عمرشان را

با "عشق"  آفریده اند

و بالعکس

زن هایی که زیبایی اشان

در اوجِ جوانی یکباره ناپدید می شود 

یک اثرِ هنریِ ناکام ؛زاده ی دست ِ مردانِ ناشیِ صورتگری اند 

که عشق را فقط در ابعادِ یک تخت جستجو می کنند 

همه ی زن ها زیبا متولد می شوند

اما همه ی زن ها زیبا نمی میرند

باور کن عشق برای زن همان اکسیر جوانیست...


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را!

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را!

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را!

 

مثل آن خواب، بعید است، ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را!


مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را...

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده ست، به تو

به تو اصرار نکرده ست فرآیندش را!

 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را!

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رقیبان به تو این بندش را:

 

منم آن شیخ سیه روز، که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را...!


| کاظم بهمنی |

  • پروازِ خیال ...

رنج

۲۴
خرداد


ما که خودمان را پنهان می کنیم

در تابستان

در چمدان های نقره ای

در سفرهایی به سمت شمال

در عکس های دسته جمعی

در باران

در شادی مرطوب دریایی در رامسر

رنج 

چگونه آدرس ها را پیدا می کند؟


| محسن بیدوازی |

  • پروازِ خیال ...


زن‌ها وقتی‌ خوشحالند لباس‌های زیبا می‌‌پوشند

وقتی‌ خوشحال ترند گوشواره آویزان می‌‌کنند

غمگین که باشند با موهایشان ور میروند

 تنها که باشند کفش می‌‌خرند، کتاب می‌خرند، قهوه زیاد می‌‌خورند

دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ می‌‌زنند، و دور از چشمِ دنیا، با واژه‌های تلخ، جمله‌های قشنگ می‌‌سازند

دلگیر که می‌‌شوند...فرق می‌کند، گاهی‌ با لباسی زیبا در را برایت باز می کنند و با لبخند به یک چای دعوتت می کنند، گاهی‌ با کتابی در دست، کنجِ یک کافه،  بی‌ خیالِ  حضورِ چشم‌های کنجکاو با موهایشان بازی میکنند...

حالا اگر تو مردی باشی‌ که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاه به گاه روی صورتت جابجا میکنی‌، با  همان حالتِ خودمانی همیشگی‌ و دست‌هایی‌ که بیشتر وقت‌ها تکلیفشان را نمی‌دانند به دیدن زنِ محبوبت بروی ، از کجا خواهی‌ فهمید در درون این موجودِ آراسته چگونه توفان جایش را به تعادلی پر جذبه می‌‌دهد؟

چگونه زمان در لحظه ی درد می‌‌ایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشم‌های منتظرش بفرستد؟ چگونه خواهی‌ فهمید زنی‌ که تا مرز جنون به معجزه ی رویا ایمان دارد، از پشتِ عینکِ سیاهش دیوانه وار دوستت دارد؟


| در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت / نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

صبح است

۱۹
خرداد


صبح است

باید همه خاطره ها را خواب کنم

نقابم را بردارم

و مثل یک زن خوشبخت

میزصبحانه را بچینم ؛

صبح است!

و شب با همه ی وسعتش

هنوز کنارم نشسته است!


| راضیه عبدی |

  • پروازِ خیال ...


دل ما هر چه کشید از تو کشید ،

هر چه از هر که شنید از تو شنید...


گر سیاه است شب و روز دلم ،

باید از چشم تو، از چشم تو دید...


|‌‌ قیصر امین پور |

  • پروازِ خیال ...


برایش نوشتم:

" زیر نور این آباژور

در ازدحام این قرص خواب های لعنتی

جایی در وسعت سرد این تختخواب

شب بخیر هایت گم شده است "

برایم نوشت:

" بخواب

عادت به هیچ چیز صلاح نیست "

و این منطقی ترین لالاییِ نیمه شب های من شد...


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


مگر نمی‌گویند که هر آدمی یکبار عاشق می‌شود؟

پس چرا هر صبح که چشم‌هات را باز می‌کنی

دل می‌بازم باز؟

چرا هربار که از کنارم می‌گذری نفست می‌کشم باز؟

چرا هربار که می‌خندی

در آغوشت در به در می‌شوم باز؟

چرا هر بار که تنت را کشف می‌کنم

تکه‌های لباسم بال درمی‌ آورند باز؟

گل قشنگم

برای ستایش تو

بهشت جای حقیری ست

با همین دست‌های بی‌ قرار

به خدا می‌رسانمت


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


زنها

چیزهای غیر منتظره را دوست دارند؛

وسط یک چهار راهِ شلوغ دوستت دارم شنیدن را،

دسته گل به مناسبت هیچ چیز را،

کلیدی که به جای ساعتِ هفت

ساعتِ چهار بچرخد تویِ قفل را،

مردی که پیش بند بسته و

صورت کفیش عجیب دیدن دارد را...

زنها

چیزهای غیر منتظره را دوست دارند؛

بوسه های ناگهانی را،

بوسه های ناگهانی را،

بوسه های ناگهانی را...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...


روزها با فکر او دیوانه ام، شب بیشتر!

هر دو دلتنگ همیم اما من اغلب بیشتر...


باد می گوید که او آشفته گیسو دیدنی ست

شانه می گوید که با موی مرتب، بیشتر!


تا مرا بوسید، گفتم: آه ترکم کن، برو...

عمق هذیان می شود با سوزش تب، بیشتر!


حرفهایش از نوازشهای او شیرینتر است...

از هر انگشتش هنر می ریزد از لب، بیشتر!


یک اتاق و لقمه ای نان و کمی آغوش او...

من چه می خواهم مگر از این مکعب بیشتر...؟!


| سید سعید صاحب علم |

  • پروازِ خیال ...


همسرم شاید

دختری شمالی بود

در حنجره اش، دمنوش های سبز بهاره 

در چشم هاش، موج های پر تلاطم و آزاد

از خطه ی جنوب بود

با رگه هایی از حنا

و طرحی از گل های ارغوانی و کبود

که حک شده بود روی دست هاش


همسرم شاید

کُرد بود

چون سروها بلند و استوار

و قلبش که آهو بود

می رمید در کوه های اورومان تخت

کویر بود همسرم

در سرش خنکای بادیه ها

در موهاش نسیم بی وقت

در نگاهش نجابت اصل


همسرم شاید

بلوچ بود، سخت و ماندگار

تنش نحیف و درد

که جای زخم روی سینه اش

ستاره بود تا گمش نکنم

یک لُر بود

با شانه های محکم

که می شد روی آنها امن گریست

می شد روی زیبایی اش سوگند خورد...


همسرم وطنم بود،

وطنی که دور شد

و هیچ کس نفهمید که گاه ناخواسته

بی آنکه تَرک کنی...

یک مهاجری


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


همه ی زخم‌ها یک روز خوب می‌‌شوند. 

بعضی‌‌ها زود تر، بی‌ درد تر، بی‌ هیچ ردّی از بین می‌‌روند. یک روز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی اثری از آن نیست. 

متوجه می‌‌شوی خیلی‌ وقت است به آن فکر نکرده ای. یکروز دیگر آنجا نیست. 

بعضی‌ زخم‌ها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند. با هر لمسِ بی‌ هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع می‌‌شود، ریشه می‌‌زند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچه‌های قلبت، به چشمانت، به کیسه‌های اشکی گوشه ی چشمانت. شب ها، به پهلوی راست می‌‌خوابی‌ و مواظبی زخمت سر باز نکند. روز‌ها روی آن را خوب می‌‌پوشانی. دلت نمی‌خواهد کسی‌ زخمت را ببیند. دلت نمی‌خواهد کسی‌ چیزی بپرسد. می‌‌دانی آنجاست، ولی‌ با همه درد و سوزشش دلت می‌خواهد فراموشش کنی‌. 

یکروز صبح که لباس می‌‌پوشی متوجه می‌‌شوی از زخم‌هایت تنها خط‌های کج و معوج صورتی رنگی‌ مانده و از درد‌هایت یک یادآوری محو از حسی که مدت‌ها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون می‌زنی‌. نفسی تازه میکنی‌. دیگر از خودت و زخم‌هایت نمی‌‌ترسی‌. از آدم‌هایی‌ که زخمی ات می‌‌کنند نمی‌‌ترسی‌. می‌دانی که همه ی زخم‌ها دیر یا زود خوب می‌‌شوند.... 

حتی آنهایی که از عزیزترین‌هایت خورده ای.


| همه ی مادران به بهشت نمی روند / نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


به من بگو 

کدام خورشید 

از چهار طرف طلوع می کند ؟

از چهار طرف غروب ؟

تو از چهار طرف زیبا بودی 

من از چهار طرف

تنها !


| محمد عسکری ساج |

  • پروازِ خیال ...

کسی نمی آید

۱۶
خرداد


شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود

که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!


که هی سه نقطه بچینی اگر...ولی...شاید...

کسی نمی آید، نه! کسی نمی آید


| سید مهدی موسوی |

  • پروازِ خیال ...

بیشتر بمان

۱۵
خرداد


دستش را از روی زنگ بر نمی داشت!

گفتم: حتما خانه نیست، بیا برویم، شب باز برگرد!

گفت: خانه است!

اینبار با فشارِ بیشترى دستش را روی زنگ گذاشت، و آرام آرام شروع به شمردن کرد!

یک

دو..

گفتم: ببین، باز نمی کند، حتما نمی خواهد تو را ببیند!

سه

چهار...

گفت: خودش گفت، اگر گفتم برو، یعنی بیشتر بمان، بیشتر سمج باش در خواستنم، در بدست آوردنم.. حتا اگه در را باز نکردم، آنقدر بمان که لبخندهایم پهن تر شود، که صورتم جوان تر شود، که این دل بیشتر قرص شود...

نگاهم کرد، گوش هایش را تیز کرد، پرسید: " صدای نفس هاش تا تو کوچه میاد، میشنوی؟ "

بیست

بیست وُ یک...


| سپیده امیدی |

  • پروازِ خیال ...


درگیر این آشپزخانه ی کوچکم

در جهانی که باید خیلی بزرگ باشد 

سرزمین هایش را دیده ام

کوههایش را

دریاهایش را

در کتاب جغرافیای دخترم

من اما

همچنان درگیر این آشپزخانه ام

که آسمان کوچکش را

حتی بخار یک فنجان چای هم 

می تواند برایم ابری کند.


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


اگر فرداروزی،

آن‌ها که مارا باهم دیده‌اند،

پرسیدند او که ‌بود؟

خیلی دقیق از من نگو

مختصر بگو؛

باقی عمر من است او...


| جمال ثریا |

  • پروازِ خیال ...

به درک

۱۵
خرداد


به درک اینکه دلت با من نیست

به درک حالِ دلم داغونه

به درک .. بارونِ پاییزی هم

نمیتونه تو رو برگردونه ...


حالِ من بعدِ تو اصلا خوش نیست

همه ی دلخوشیام بیمارن

زخم خوردم .. نفسم بند اومد 

تو ندیدی که چه دردی دارن ...


تک تکِ خاطره ها یادم هست

عطر تو از همشون لبریزه

واسه اینه که چشام بارونه

واسه اینه که دلم پاییزه ...


تو رو توو عکسِ خودت میبوسم

با همین حالِ بد و داغونم

تهِ هر خاطره ای ردِّت هست

من از این خاطره ها ممنونم .. !


یکم از تو تووی احساسم هست

که واسه زخمِ دلم تسکینه

به درک اینکه چشام هر لحظه

تو رو با غیرِ خودم میبینه ...


به درک اینکه دلت با من نیست

به درک حالِ دلم داغونه

به درک .. بارونِ پاییزی هم

نمیتونه تو رو برگردونه ...


ولی بازم تو رو دوسِت دارم ...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


فقط یک بار حس کردم یک نفر درکم کرد..

تازه با ربه کا بهم زده بودم و حالم خیلی بد بود ،

توی کافه نشسته بودم که دختر پیشخدمت به من گفت چقدر بهم ریخته ام ..

ماجرای دعوای با ربه کا و جدا شدنمان را برایش تعریف کردم ..

و او در جواب به من نگفت همه درد دارند ،

نگفت باید شرمنده باشم که چنین چیزی اذیتم می کند ،

نگفت جنبه ی مثبت زندگی را ببین، نگفت که تقصیر خودم است ،

بحث مارکوس ، نقاش فلج سر کوچه آگوستین را پیش نکشید،

فقط چهره اش را در هم کشید و گفت « آخ... »

همین . انگار خوب می فهمید که همین درد ساده و پیش پا افتاده ، چقدر دارد آزارم می دهد ..

تنها باری که حس کردم کسی درکم کرد، همان یک بار بود ...

همان یک بار


| شب بخیر آقای رئیس جمهور / ژاک پریم |

  • پروازِ خیال ...

شاعر

۱۴
خرداد


با شعر حق انتخاب کمتری داری

آدم که شاعر می شود تنهاست یا تنهاست


| مهدی فرجی |

  • پروازِ خیال ...


در پاکتی درگشوده

برایت مشتی سلام و بوسه فرستادم

با اندکی هوای نیالوده

و چند قطعه عکس نان برای تبرک

که پشتشان نوشته ام

آیا دوباره می بینمت؟

آیا هنوز

وقتی که می دوم

دلت هوای شانه های مرا دارد؟

آیا هنوز بر این عقیده ای که

دو دو تا مساوی چار است؟

و هیچ قصد توبه نداری؟

ناچارم برایت دعا کنم

از فرط عشق بمیری .


| رویا زرین |

  • پروازِ خیال ...

عزیزترین خط

۱۴
خرداد


من این شهر را میشناسم

درست مثل کف دستم

و یادم نمی رود

روی کدام خط این کف دست بود

که دیدمت

و شدی 

یکی از خطوط پیشانیم

عمیق ترین خطم

عزیزترین خط...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...

آسمان من تویی

۱۳
خرداد


از من می پرسند 

آسمان چه رنگی است؟ 

آبى

سرخ 

کبود؟ 

من از آنها می خواهم 

سوالشان را از تو بپرسند 

برای اینکه آسمان من تویی.


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


شک منی، یقین منی ، نیستی مگر؟!

انگاره های دین منی، نیستی مگر؟!


هم قبله ی نماز منی هم نیاز من...

چون مهر بر جبین منی ، نیستی مگر؟!


پیوسته با کمان دو ابرو میان شهر

عمری است در کمین منی، نیستی مگر؟


با آن شکوه شرقی و با این غم نجیب...

بانوی سرزمین منی، نیستی مگر؟!


من مستحق نیش توام، دیگری چرا؟!

محصول آستین منی، نیستی مگر؟!


| محمد سلمانی |

  • پروازِ خیال ...

اثری بی نشان

۱۳
خرداد


دستِ روزگار چرخید ؛

من شاعر شدم؛

کتاب هایم چاپ شد؛

نوشتم؛

برنده شدم؛

امضا گرفتند؛

سلفی گرفتند...

و میدانی و می دانم که تمام این ها را مدیونِ رفتنت هستم!

یادم می آید یک بار یک جا؛

یکنفر که ظاهرا مثل خودم حال خوشی نداشت؛ نوشته ای از من را جایی بدونِ اسم، منتشر کرده بود...

دعوایمان شد؛ صدایش را بالا برد، گفت حالا انگار چه تحفه ای هستی مردک!

چیزی نگفتم، فقط در دلم؛

مرور کردم جوابی را که سالها می خواستم فریاد بزنم...!‌

شعر ؛ نثر؛ متن؛ قطعه؛ تکست، هرچه که اسمش را بگذاری؛ بدون نام بودنش از آن جهت که از دودِ دل من پرواز کرده مهم نیست!

من نگرانم، همان یک باری که اثری از من بی نشان منتشر شده، تو آن را خوانده باشی؛ و نفهمیده باشی شاعرش چه کسی است...!


| سید طه صداقت |

  • پروازِ خیال ...


ویرانه هایی متحرکیم

اما روبه روی تلویزیون

به بمب گذارها دشنام می دهیم

مرا ببخش عزیزم!

حتی جرأت ندارم مثل تروریست ها

مسئولیت ویرانی تو را

به عهده بگیرم.


| حسن آذری |

  • پروازِ خیال ...


بعضی آدمها برایمان

یک استکان چای داغند

در مسافرخانه ای بین راه

شبی برفی.

بعضی ها 

کبریتی کوچکند

که تاریکی هایمان را روشن کنند

تنها برای چند لحظه ی کوتاه

تنها برای چند لحظه

بعضی ها اما

توی چشمهایمان حلقه می زنند بعد می افتند.

روی گونه های منی حالا

سر می خوری

می رسی به لبهایم

بعضی آدمها چقدر تلخند.


| قرمز همیشه انار نیست / رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


برای تو زیباترین لحظه ها

کلاسای ظهر گلیم بافیه

هنوزم غروبای بعد از کلاس

یه میز و دو تا صندلی کافیه


دارم پرده ها رو عوض می کنم

تو با رنگ آبی موافق تری

همین بهترین حس دنیاست که

من از تو ، تو از قبل عاشق تری


با این سطل رنگی که تو دستمه

می خوام سقف ُ دیوار ُ آبی کنم

شاید هم به این خونه قانع نشم

برم کل دنیا رو آبی کنم


چقد خوبه این حس دلبستگی

چقد خوبه حتی همین خستگی

تو و بوی بارون و چای و غروب

همین چیزها یعنی وابستگی


تو رو زیر چشمی نگا میکنم

روی چارپایه که می ایستم

همه صورتم رنگ و وارنگیه

از این جور کارا بلد نیستم


تو زیباترین قصه ی ممکنی

برای منی که وفادارتم

نفس می کشم تا نفس می کشی

هوای منی و هوادارتم


چقد خوبه این حس دل بستگی

چقد خوبه حتی همین خستگی

تو و بوی بارون و چای و غروب

همین چیزها یعنی وابستگی


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...


مردی که پیراهن چهارخانه می پوشد

خودش را زندانی کرده است

مردی که پشت نرده های پنجره می ایستد

خیابان را زندانی کرده است

مردی که نمی خندد لب هایش را

ومردی که جدول حل می کند کلمه را زندانی کرده است

زندانی توام

و دیوارها بیش از آنکه بلند باشند

دلگیرند 

وقتی عکسی از تو به آن ها نیست

هر بوسه ات

شورشی در زندان

هر بوسه ات

روزنه ای در دیوار...

با هر بوسه ات

آجری از دیوار

میله ای از نرده ها

و خطی ازچهارخانه پیراهن من می افتد


| کلیدها / سید رسول پیره |

  • پروازِ خیال ...


بعد این همه سال دیدمش.

از موهای سفید کنار شقیقه وچین و چروکای صورتامون و جاافتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم،همون آدمای سابق بودیم!!!

میدونستم بالاخره یه روزی دوباره روبه رو میشیم باهم،با حقیقت!

انگار میترسیدیم همدیگه رو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم،پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی،کم چیزی نبود!

سکوتو شکست:

"نمیخواستم اذیت شی با دیدنم،اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه،نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو ازش دریغ کنم!"

نگاهش نکردم:

"دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست"

صدای پوزخندشو شنیدم:

"یادت نیس؟!خودت خواستی بری"

بغضم گرفت:

"تو نگفتی نرو،نگفتی بمون،نگفتی..."

صداش خش دارتر شد:

"فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی،خوشبخت تر میشی،اگه با من میموندی شاید..."

بی اینکه نگاهش کنم،خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:

"اول ابتدایی بودم،یادمه بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش،من مثل اون نبودم،از دیوار راست بالا میرفتم،شیطون بودم،مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی پوشیدم،مامان حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی،بابا مرید بود و من مراد!دوست داشت قوی و محکم بار بیام،کشتی گیر بزرگی بود قبلنا،باهام میجنگید،کشتی میگرفت،یادم می داد با پسربچه های توو کوچه که دعوام شد نترسم و فرار نکنم و ضربه فنیشون کنم،میخواست مرد بارم بیاره،غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده م!

اون سال دوچرخه های اسپورت مد شده بودن و حسابی دلمو برده بودنو من یکیشو میخواستم هرجوری که بود!مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره،بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو برام میگیره و چی بهتر از این!از همون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و تماشا کردن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه.یه ماه مونده به آخر مدرسه ها اما همه چیز عوض شد،اون دخترک لوس با یه دست بند طلای پر زرق و برق و سرو صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم میکشید و میگفت مادربزرگش براش گرفته،من پدربزرگ و مادربزرگ پر مهر و محبتی نداشتم که همچین کاری برام کنن ولی عوضش بابام بود!به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست بند بیشتر موافق بود،هرچی نباشه دخترونه تر بود!

گذشت تا کارنامه مو گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم،اینا مهم نبود،مهم انتقام بود!

یادمه،کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم،خندید و به عادت همیشه ش پیشونیمو بوسیدو گفت که فردا میریم و اون دوچرخه رو برام میگیره،با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش،بریم برام دست بند بخریم که جیرینگ جیرینگم صدا بده و برق بزنه،بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خوند،روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!

خوشحال بودم اما بابا تا شب دیگه کلمه ای باهام حرف نزد،شب بعد از اینکه همه خوابیدن اومد بالا سرمو آروم صدام زد،بیدار بودم،پریدم بغلش،اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست بند طلا،گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه،به ظاهر بهتره،با ارزشتره،موندگار تره،شاید دوچرخه دوروز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری،دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه‌ت شی،نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی،چه عشقی داره توی مسابقه با بچه های محل اول شم،یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد ترک دوچرخه تجربه کنم،گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید،اما بچگیاتو شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه

گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب تر، باید محکم وایسی روی خوبه،گفت خوب تر همیشم بهترین انتخاب نیست،

گفت یه وقتایی باید ریسک کرد،خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم داشته باشی جاشو نمیگیرن،باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشیم،باز اون متوسطه برات حسرت میشه.باتموم بچگیم با قلبم حس کردم فهمیدم حرفای قهرمانمو.

فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم،شبش موقع خواب بابا این دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه،اما کاش به سن و سالم اعتماد نمی کرد و اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میاورد

میدونی رفتن بهتر بود

ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو،جای خالیتو توو قلبم پر نکرد

کاش یبار میگفتی بمون!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...

می ترسم بگویم

۱۱
خرداد


می ترسم،

می ترسم

به آنکه دوست می‌ دارم

بگویم

"دوستت دارم".

بی تردید؛

شراب که از سبو

سرازیر شود

اندکی از آن کاسته می‌شود!


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

رفتن خوب است

۱۰
خرداد


رفتن خوب است. گاهی. نبودن. نمایشِ نبودن. خوب است آدم جای خالی‌اش را نشان بدهد. به همسرش، معشوقش، رفیقش، خانواده‌اش، و حتی خودش. خوب است آدم به یاد بیاورد - و به دیگران یادآوری کند - که وقتی نبود، زندگی چگونه بود. خوب است آدم سکونِ متعفنِ مردابِ عادت را بر هم بزند. خرقِ عادت. سنگ بزرگی بیندازد وسط روزمرگی و خوابِ مرداب‌وارش را پاره کند. آدم‌ها - از جمله خودِ آدم - باید بدانند بودنش بهتر از نبودنش است. باید یادشان بیاید. گاهی با یک سفر. یا رفتنی کوتاه. حتی با قهر.

گیرم که ترسناک به نظر برسد. «اگر نخواهد که من برگردم چه کنم؟». بله، آدم چه کند؟ آدم باید از خودش بپرسد. باید شجاعت روبه‌رو شدن با آینه‌ای که تصویرش در او نیست - دیگر نیست - داشته باشد.

اما بیایید یک چیزی درِ گوش‌تان بگویم: رفتن، نبودن، نمایشِ نبودن، نباید زیاد طول بکشد. نباید عادت شود. نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد. نباید گذاشت دل، به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید. آدم نباید آن‌قدر برود و دور شود، که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند خارج شود. 

بگذارید درِ گوش‌تان بگویم: آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد. آدمی که یک بار تا سرحد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

دو تا دایره

۱۰
خرداد


از عشق همین خاطره می ماند و بس !

گلدان لب پنجره می ماند و بس !

ازآن همه چای عصر گاهی با هم

بر میز دو تا دایره می ماند و بس !


| احسان افشاری |

  • پروازِ خیال ...


آنقدر در اعماق سکوت فرو رفته بودم 

که اشیاء را می شنیدم

صدای سوختن کاغذ سیگارم را

صدای نفس های تو در کلمات

صدای هم آغوشی انگشتانت با موهایت

حتی صدای به من فکر نکردن هایت را .‌..


| سید حمیدرضا برقعی |

  • پروازِ خیال ...


گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست!


حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!


 بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را...

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست!


آه در آینه، تنها کدرت خواهد کرد!

آه! دیگر دمت ای دوست، مسیحایی نیست!


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی، نیست...


خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست...!


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...



نمی دانم چه مرگش شده این روزها

هی میلرزد...

وقتی صبح

با صدایی بیدار می شوم و

میدوم سمت پنجره

زنِ همسایه کیف شوهرش را گرفته و مرد

پاشنه ی کفشش را بالا میکشد

کیف و آغوش را با هم میدهد

بی انصاف میلرزد

میلرزد ..

وقتی ظهر

میروم برایِ خودم سیگار بگیرم

و کنجِ غربتِ پارک دودش کنم

زن شامی اش را لقمه میکند و مرد

برایش نوشابه باز میکند

خنده هایشان کفترها را میپراند

بی انصاف میلرزد

میلرزد ..

وقتی شب

خودم را به رخوت کاناپه تکیه میدهم

هی کانال عوض میکنم

هی زن نگاهش در نگاهِ مرد گره می خورد و

هی مرد گره را کور میکند و

هی کارگردانِ لعنتی کات نمیدهد

بی انصاف میلرزد

میلرزد

تنها که باشی

دلت حتی از دیدنِ یک " جفت " کفش هم 

میلرزد !


| سمانه سوادی |

  • پروازِ خیال ...

گره

۰۹
خرداد


یک بار هم که از زمین و زمان شاکی بودم گفتم:

"لعنت به این زندگی که پر شده از گره کور!!!"

باخنده گفت:

"ناشکری نکن عزیزجان!

همه ی این گره ها که میگویی باز شدنی اند؛

حالا یا با دست، یا با چنگ و دندان!

تنها گره کور زندگی تو دست های من است که هیچ شکلی باز نمی شود، نه با دندان، نه به زور دست!"

ناشکری نمیکنم اما تنها گرهی که از زندگی من باز شد، همان دست های او بود، 

آن هم نه با چنگ و دندان و زور، با گره شدن در دست های یک غریبه!


| طاهره اباذری هریس |

  • پروازِ خیال ...


زنی که در شالیزار رویاهایش را درو می کند

محبوب تر است

یا آن که صدایش را در تار موهایش می بافد؟

زنی که در کافه ها آزادی را می نویسد 

محبوب تر است

یا آن که در پستو ناخن های جویده اش را

بنفش می زند ؟


چه فرق می کند !

وقتی هر خوشه ی گندم 

به اندازه ی گندمزار 

طلاکوب شده است ...


پرنده ی نقره ای

روزی که از چشم هایم زاده شدی

نام کوچکت را ماه گذاشتم !

و حالا هر دو در یک برکه 

خود را به یاد می آوریم ...


شب

از پهلوی راستم شروع می شود

و قلبم

شیهه ی مادیان ها را سنگین میکند


نگاه کن 

به چهار طرف نگاه کن

آفتاب زن است

بوته ی شمشاد زن است

تخم ریزی لاک پشت ها زن است

و از هر طرف که نگاه کنی !

جهان همه زن است ...


| مریم سادات حسینی |

  • پروازِ خیال ...


حس خوبی‌ست در آغوش خودت پیر شوم 

اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم 


آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم

با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم 


حس خوبی‌ست نفس‌های تو را لمس کنم

آن‌قدر سیر ببوسم نکند سیر شوم؟


درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد 

حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم 


باید ابراز کنم نیت رویایم را 

باید از زاویه‌ی شعر تو تفسیر شوم 


یک غزل باشم و تا مرز جنونت ببرم 

پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم 


اولین تار سفید سر من را دیدی 

حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم


| صنم نافع |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

عشق

پرنده است

آزاد و شاد و  همواره در اوج

می تواند به ت

دو بال برای پرواز ببخشد!

عشق پرنده است

و یکروز بی آنکه خود بخواهی

تو را 

به شیشه ی پنجره ای 

خواهد کوباند.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید : "چقدر وقت دارم؟"

"بیست و چهار ساعت, شاید کم تر"

ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند.

" میخواهم دو خواهش بکنم. اول ,دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگی ام لذت ببرم. من خیلی خسته ام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کرده ام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد, علاقه را به آنها از دست دادم. "

"و خواهش دوم چیست؟"

می خواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم.میخواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبوده ام که بروم و از نزدیک ببینمش. میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل می فروشد, صحبت کنم.بار ها از کنار هم رد شده ایم, و هیچ وقت از او نپرسیده ام حالش چطور است.و میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم میپوشیدم, همیشه انقدر از سرما خوردگی می ترسیدم.

خلاصه دکتر،میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم,به هر مردی که خوشم می آید لبخند بزنم,تمام قهوه هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم.

می خواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم.احساسات من همیشه بوده اند، فقط پنهان شان می کردم.


| ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد / پائولو کوئلیو |

  • پروازِ خیال ...


بیداری ام چه دانی؟ ای خُفته ای که شب ها

ننشسته ای به حَسرت، نشمُرده ای سِتاره...


| فروغی بسطامی |

  • پروازِ خیال ...


کمتر زنى مى توان سراغ کرد 

که در ذهنش نسبت به بستگانِ مردى 

که دوستش مى دارد،

مرتکب جنایت نشده باشد !

آرى... 

عشق در پشتِ سیماى درخشانش

یک غولِ دیگرکُش نهفته دارد !

"هیچ کس مباد براى تو،

الّا من !

ناگفتهٔ زن به مردى که مى ستاید، 

چنین است 

هیچ کس، به جز من..."


| محمود دولت آبادی |

  • پروازِ خیال ...

می بوسیدمت

۰۶
خرداد


دلتنگی اگر واگیر داشت 

می بوسیدمت...


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...


نیمی از جان مرا بردی، محبت داشتی!

نیم باقی مانده هم، هر وقت فرصت داشتی!


بر زمین افتادم و دیدم سراغم آمدی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی!


خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی!


زخم خوردم گاهی از ایشان و گاه از چشم تو...

با رقیبان بر سر جانم رقابت داشتی!


ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته ست، کاش

اندکی در مهربانی نیز همت داشتی...!


| سجاد سامانی |

  • پروازِ خیال ...


زنان و درختان چقدر به هم شبیه‌اند!

هر دو ریشه دارند و برگ و بار می‌دهند. 

هر دو بهارهای بسیار دارند 

و زمستان‌های بسیارتر. 

هر دو به نور محتاج‌اند و هر دو 

نفس می‌بخشند و زندگی. 

و در کمین هر دویشان تبرهای بسیار است. 

برای بریدن‌ها، برای شکستن‌ها، 

برای قطع امیدها...

اما هنر زن بودن، 

جوانه زدن‌های پی‌درپی است،

حتی وقتی شاخه‌هایت را شکستند، 

حتی وقتی ساقه‌هایت را زدند، 

حتی وقتی بی‌رحمی تبر، تنت را، 

تنه‌ات را از ته برید...

تو اما ریشه‌ات را نگه دار، 

دست‌هایت را به آسمان بلند کن

تو دوباره سبز خواهی شد...


| عرفان نظر آهاری |

  • پروازِ خیال ...

یکی من بودم

۰۳
خرداد


از آن همه زن که دوستت داشتند

یکی من بودم و

دیگران عاشقت بودند

از آن همه زن که دوستت داشتند

یکی من بودم و 

آن ها به آغوشی مردانه فکر می کردند

یکی من بودم و 

آنها از فکر بچه هایی 

با نام خانوادگی تو در شناسنامه هاشان لبخند می زدند

برف میدان آزادی را پوشانده

برف 

انقلاب را

امام حسین را

و شهدا زیر برف پیدا نیست

از آن همه زن

تنها من مانده ام 

که با قاب عکس کهنه ات

همه ی زمستان خودم را گرم کرده ام


| فلورا تاجیکی |

  • پروازِ خیال ...


معنی رفتن را وقتی فهمیدم که همسایه دوران کودکی‌ام که دخترشان همبازی‌ام بود، برای همیشه از آنجا رفتند.

آن موقع‌ها فکر می‌کردم، اگر یواشکی زیر پتو زیاد گریه کنم، شاید هیچ‌وقت از آنجا نروند.

اما آن‌ها، سر روز مقرر اثاث‌شان را بار زدند و رفتند.

معنی نشدن‌ها را هم، توی همان دوران فهمیدم. کلاس سوم، مبصر کلاس اولی‌ها شدم. هنوزم که هنوز است وقتی به خوشحالی حاصل از مبصر شدن فکر می‌کنم، ناخودآگاه چیزی درون دلم تکان می‌خورد.

من وظیفه داشتم ناخن‌هایشان را ببینم، قبل از معلم دفتر مشق‌هایشان را نگاه کنم و وقتی خانم معلم‌شان وارد کلاس شد، بگویم: برپا...

اما این خوشحالی و اعتماد به نفسی که یک دختر بچه ۹ ساله از مبصر شدن، به دست آورده بود، زیاد طولی نکشید.

پریچهر که هم جثه بزرگتری نسبت به من داشت و هم برادرزاده خانم مدیر بود، به جای من مبصر کلاس اولی‌ها شد.

آن موقع هم هر چقدر زیر پتو گریه کردم، نتوانستم دوباره مبصر بشوم.

راستش بیشتر از کلاس اولی‌ها دلگیر بودم. کلاس اولی‌هایی که ازشان انتظار داشتم، سراغم بیایند و بگویند: دل‌شان می‌خواهد من مبصرشان باشم نه پریچهر...

اما هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها هم نیفتاد. پریچهر تا آخر سال مبصر کلاس اولی‌ها ماند و اسم‌شان را توی ‌«بد»ها، «خوب»ها نوشت...

بزرگ‌تر که شدم فهمیدم، خیلی چیزها دست من نیست... یعنی دست ما نیست!

آدم‌های رفتنی باید بروند

و آدم‌های ماندنی، تحت هر شرایطی می‌مانند.

اتفاقایی که باید بیفتند، می‌افتند

و اتفاق‌هایی که نباید...

آن موقع نه تنها از رفتن دختر همسایه ناراحت بودم که از خودش هم برای تن دادن به رفتن، دلگیر...

اما بعدها خودمان هم از آنجا اثاث‌کشی کردیم و من هم رفتنی شدم.

همه ما بارها و بارها جز آدم‌های رفتنی و  ماندنی شده‌ایم. درست مثل آدم‌هایی که ما را از رفتن‌شان دلگیر کردند و به گمان ما، ماندن را بلد نبودند...

حالا که چندین سال از روزگار کودکی‌ام می‌گذرد، فهمیدم رفتن آدم‌ها، نشدن اتفاقات جز لاینفک زندگی هستند.

باید بروند، باید نشوند تا زندگی با تمام دلتنگی‌هایش معنا پیدا کند.

حالا یاد گرفته‌ام تا می‌توانم از آدم‌ها عکس و خاطره جمع کنم تا رفتن‌شان را تاب بیاورم.

یاد گرفته‌ام برای کسی که قصد رفتن دارد، دست تکان بدهم و بگویم:

سفر به سلامت عزیز دوست‌داشتنی...

یاد بگیریم رفتن‌ ها را تاب بیاوریم.


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...

تیرِ خلاص

۰۳
خرداد


تماس، پشتِ تماس و هراس، پشتِ هراس 

نگاه خیره ی دیوارهای بی احساس


هجوم دلهره ی فکرهای پی در پی 

به جرم های نکرده، به حکم های قصاص


به آبرو که چه آسان به باد خواهد رفت 

به بارِ واژه ی پر اضطراب ِ حق الناس


به حجم شایعه هایی که قصه خواهد شد 

به حرفِ مفتِ دهان پر کنِ بدونِ اساس 


و فکر می کند این خوشترین صدای شب است:

صدای چک-چکِ خونابه، بعدِ تیرِ خلاص...


| نفیسه سادات موسوی |

  • پروازِ خیال ...


نه تو می‌ مانی نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتا‌هی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آنچنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند

لحظه‌ها عریانند

به تن لحظه‌ی خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده‌ست

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه‌ی دنیا که چه‌ها خواهد کرد

گنجه‌ی دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته‌های فردا همه‌ای کاش، ای‌کاش

ظرف این لحظه ولیکن خالی‌ست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید در این بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی‌ ست

تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده..


| کیوان شاهبداغی |

  • پروازِ خیال ...


عروسیش بود. درست همان شبی که قرار بود پانسمان پام را عوض کنم.سوراخ‌های ریز باند لای گوشتم فرو رفته بود و کنده نمی‌شد. آب داغ می‌خورد به زخم خشک‌نشده‌ام و بیشتر درد می‌گرفت. صدای درد پیچیده بود توی گوشم. توی گوش او؟ لابد صدای آهنگ‌های قری می‌آمد. راستی کدام آهنگ را بیشتر از همه دوست داشت؟ سعی کردم آهنگ مورد علاقه‌اش را یادم بیاورم. 

حرف‌هاش یادم آمد: «صبر می‌کنم. یه سال، دو سال، پنجاه سال». همیشه فکر می‌کردم اینطوری که نمی‌شود. او که نباید پاسوز من و درس و کارم بشود. راستی گفتم پاسوز؟ پام داشت می‌سوخت. یک روز و دو روز هم نبود. شاید پنجاه روز بود که می‌سوخت. دست‌هام را انقدر روی مچ پام فشار داده بودم که دیگر حسشان نمی‌کردم. دست‌های او؟ لابد انقدر توی هوا چرخانده بود که حسشان نمی‌کرد. شاید هم می‌کرد. چمی‌دانم. آدم شب عروسیش دست‌هاش را حس می‌کند دیگر. نه؟ 

قوطی بتادین را خالی کردم توی آب داغ و چشم‌هام را فشار دادم روی زانوهام. همیشه زانوهای آدم بهترین جا برای پاک‌کرن اشک‌اند، حالا گیرم که او همان شب بخواهد اشک شوقش را روی شانه‌ی فلانی پاک کند! یک دقیقه، دو دقیقه، پنجاه دقیقه نشسته بودم توی آب داغ و باز هم باندها باز نشدند. 

بعضی زخم‌ها عمیقند. عین چی می‌چسبند به گوشت آدم. راهی نیست جز کندنشان. به اندازه‌ی کافی صبر کرده بودم. او یک سال صبر کرده بود که من یک ساعت صبر بکنم؟ اصلا کی گفته بود صبر خوب است؟ چشم‌هام را بستم و یک، دو... تا پنجاه شمردم و باند را از ته کندم! خون پاشید بیرون و همه‌ی تشت را پر کرد. مثل گلبرگ‌های سرخی که می‌ریزند سر عروس و داماد. 

راستی عروسیش بود همان شب. گفته بودم؟


| نیلوفر نیک بنیاد |

  • پروازِ خیال ...

همدَرد

۰۱
خرداد


او که "همدَردَم" شده ؛ گویا خودش هم "درد" بود

او خودش زخمِ همان مرهَم که می آوَرد بود...


| سید سعید صاحب علم |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

به قلبم فکر میکنم!

به دست و دهان و پاهایم

که بی تو

ملول و بی استفاده اند!

گاه اما

پیرمردی می شوم 

که قلب بیمارش، دوستش دارد

لرزش دستانش، دوستش دارد

لکنت زبانش، دوستش دارد

و دردِ پاها

تنها دارایی اوست که تمامی ندارد!

پیرمردی که از آلزایمرش راضی ست

ولی اعضای تن اش سعی می کنند

چیزی را به یادش آورند...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


در این خانه 

هیچکس از تو حرفی نمیزند

و من هر روز بیشتر از روز قبل زندگی میکنم

صبح ها با لبخند بیدار میشوم،

گل ها را آب میدهم،

صبحانه درست میکنم،

روی تراس خانه مینشینم،

دو لیوان چای میریزم

و یکی همیشه سرد میشود..  


| دلارام شریفی |

  • پروازِ خیال ...