کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب


در خیابانی

گل می فروشم

که نمی گذری 

از آن...

در کوچه ای منتظرم

که خانه

نداری ، دیگر....

در اتاقی زنده ام ،هنوز

که نیست

دلت با من....!


| نوشین جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


می خواستم به سربازها بگویم

نامه های معشوقه هایشان را

اگر بلند بلند بخوانند

جنگ تمام می شود ...


| مبین اعرابی |

  • پروازِ خیال ...

هرگز

۲۴
آذر


من نمی دانستم 

 معنی "هرگز" را  ؛

 تو چرا بازنگشتی دیگر ؟


| هوشنگ ابتهاج |

  • پروازِ خیال ...


کشته داده مسلسل چشمات

از کجا حکم تیر می گیری؟

قتل عام یه مملکت بس نیس؟

با چه رویی اسیر می گیری؟


عامل انقلاب تو قلبم

جرمت و اعتراف کن دختر

چشم های مسلحی داری

اسلحه ت رو غلاف کن دختر


با دوتا چشم قهوه قاجاریت

می کشی،اعتراض هم داری؟

اسلحه خیلی وقته ممنوعه

واسه چشمات جواز هم داری؟


تو یه سبک جدید تو شعری

داری آرووم رواج میگیری

عاشقی مسریه نیا سمتم

مرض لاعلاج میگیری


تن به آغوش دیگه ای بده من

تن به تنهایی خودم دادم

من یه عمره اسیرتم اما

با قرار وثیقه آزادم


از تو و زندگی و احوالت 

خبرای موثقی دارم

داری از تو چشام می خونی

چه چشای دهن لقی دارم


من به همراهیه تو محتاجم

بخدا احتیاج هم بد نیست

تو که باشی کنار من دیگه -

مرض لاعلاج هم بد نیست


بغلم کن که توی آغوشت 

کل دنیا بیوفته از چشمام

بغلم کن که واقعن خستم 

بغلم کن که واقعن تنهام


| هانی ملک زاده |

  • پروازِ خیال ...


زنی با گونه‌های خیس، امشب می رود از من

به جای کوه، شیرین را شکستی حضرتِ فرهاد


| مریم عظیمی |

  • پروازِ خیال ...


اگر تو دوست منی

کمک ام کن تا از تو هجرت کنم

اگر تو عشق منی

کمک ام کن تا از تو شفا یابم

اگر می ‌دانستم

که دوست داشتن خطر ناک است .. به تو دل نمی ‌بستم

اگر می ‌دانستم که دریا عمیق است… به دریا نمی زدم

اگر پایان ام را می ‌دانستم هرگز شروع نمی ‌کردم


دلتنگ تو ام پس به من یاد بده

که دلتنگ تو نباشم

به من یاد بده

چگونه برکنم از بن ، ریشه ‌های عشق تو را

به من یاد بده

چگونه می‌ میرد اشک در کاسه ی چشم

به من یاد بده چگونه دل می ‌میرد

و شور وشوق خودکشی می کند


اگر تو پیامبری

از این جادو رهایی‌ام ده

از این کفر

دوست داشتن تو کفر است … پاکیزه ‌ام گردان

از این کفر

اگر توان آن را داری

از این دریا بیرون ام بیاور

من شنا کردن نیاموخته ام

موج آبی چشمان ات… می‌ کشاندم

به سمت ژرفا

آبی

آبی

هیچ چیزی جز آبی نیست

من نو آموخته ‌ام

در دوست داشتن… و قایقی ندارم

اگر برای تو عزیزم … دست ‌ام را تو بگیر

که من از سر تا به پا عاشق ام

در زیر آب نفس می‌ کشم

غرق می ‌شوم

غرق

غرق


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...

احساس

۲۴
آذر


احساس

سنگ خارا نیست

که همین طور بماند و

بماند و

بماند...

احساس مثل شاپرک

مثل عطر

می پرد!

درست توی همان روزهایی که دوستت دارم

دوستم داشته باش!


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ فراری بدون نقشه نمیشه، اگه بخوای فرار کنی باید مدت ها روی فرارت فکر کنی، این که چطور بری و چه وقت بری، مخصوصا اینکه بخوای از یه رابطه فرار کنی.

گاهی وقت ها پیدا کردن راه فرار آسون نیست، راه فرار مثل یه دریچه پنهان می مونه وسط یه جنگل تاربک.

وقتی که دیدم داره میره فهمیدم واسه پیدا کردن راه فرارش خیلی تلاش کرده، نمی تونستم از رفتن منصرفش کنم، چون اون راه رو پیدا کرده بود و بالاخره یه روز می رفت.

- پس چی کار کردی؟

- نشستم کنار دریچه، سیگارم رو روشن کردم و رفتنش رو دیدم.

- بعدش رفتی خونه؟

- نه، یه پاکت سیگار کشیدم، گفتم شاید برگرده.

- بعدش چی؟ رفتی خونه؟

- آره رفتم خونه و همه عکس هاش رو جمع کردم.

- سوزوندی؟

- نه، گذاشتم تو انبار.

- چرا نسوزوندی؟

- دیوونه شدی؟ شاید برگرده!


| کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی /  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دوست داشتنت

سحر خیز ترین حسِ دنیاست

 که صبح ها

پیش از باز شدن چشم هایم

در من بیدار می شود ...


| فاطمه صابری نیا |

  • پروازِ خیال ...


مثل تمامِ وقت هایی که سرماخورده بودم و لج می کردم که دلم یخ دربهشت پرتقالی می خواهد یا پیراشکیِ چرب و چیلیِ پُرکالباس؛ اما مامان فقط یک جمله می گفت: "برات خوب نیست!" و من محکوم بودم به آرام نشستن...

مثل شب امتحان فیزیک که ویرم می گرفت پنجاه صفحه ی آخرِ برباد رفته را از زیرِ ده تا کتاب تست و جزوه بخوانم و بابا یک دفعه پیش دستیِ میوه به دست می آمد توی اتاق و از همان نگاه های عاقل اندر سفیهش تحویلم می داد که یعنی "فهمیدم...الکی جلدِ مشکی را قایم نکن زیرِ پنج مَن برگه ی سفید..."

و من گُر می گرفتم و وقتی می رفت دوباره شروع می کردم به خواندن و سردرآوردن از عاقبتِ اسکارلت اوهارایِ لجبازتر از خودم...

تهِ دلم می دانستم اینکه شب امتحان نهایی؛بیفتم دنبالِ رمانتیک بازی های یک دخترِ کله شق، ممکن است گند بزند به نمره ام، اما حسِ کنجکاویِ لعنتی ام می چربید به تمام معادله های حل نشده ی دینامیک و استاتیکِ تلنبار شده رویِ هم...

هفت سالم بود که یک شب از شدتِّ دندان درد؛گریه کردم تا صبح...بعدترش رفتیم کلینیک و دندانم پر شد؛

مامان تمامِ بیسکوئیت های شکلاتی و ویفرهای توت فرنگی و آدامس هایِ صورتیِ پولو را گذاشت توی بالاترین طبقه ی کابینت آشپزخانه و بعد هم گفت:

"این جور خوراکیا برات خوب نیستن!بزرگ نمی شی!دندوناتم خراب می شن..."

حالا اما نوزده سالم شده...قَدَّم می رسد هرچندتا بیسکوئیت که دلم می خواهد،بردارم از تویِ کابینتِ بلند...اما مسئله این است که دیگر آن شوقِ ملسِ کودکانه برای کشف دست نخوردگی هایِ کابینت،همراهم نیست...

همین چند شب پیش که با مامان نشسته بودیم پشتِ میز توی آشپزخانه،پرسیدم:

"چرا هنوزم خوراکیا رو می ذاری تو کابینت بلنده؟! الان که دیگه بزرگ شدیم ما!"

گفت:" نمی دونم...عادت کردم شاید!"

و من خندیدم و به این فکر کردم دوازده سال است هیچ کدام از دندان هایم خراب نشده...

بعدترش بغض کردم چون "تو" هم درست مثلِ تمامِ آن ویفرهای توت فرنگی و رمان هایِ کلاسیک و خیال بافی هایِ محضِ پانزده سالگی؛برایم خوب نیستی...

و من نمی توانم بگذارمت توی بلندترین طبقه ی کابینت و درش را ببندم؛

نمی توانم خودم را گول بزنم...

چون خیلی وقت است قَدَّم بهت می رسد،

قَدَّم خیلی وقت است می رسد...

امّا دستم؛

انگار هیچ وقت...


| مریم خسروی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

از پیری نترس

که چون همیشه برایم زیبا خواهی بود!

این قلب مهربان توست

که مرا چون کودکی شاد

در پی پروانه ای زیبا...

به سمت خود می کشاند!


از پیری نترس

و به مردی فکر کن که با هر چروک بر تنت

زخم هایش پنهان می شود

و با هر موی سپید...

بختش آرام می گیرد


گودی زیر چشم هات...

مرا به عمق بیشتری از دوست داشتن

خواهد برد

و دست های لرزانت

می تواند بارها

تنهایی ام را بتکاند.

از پیری نترس

و با تصویر شکوهمندی که از تو خواهم سرود...

مرا دوست تر بدار :


"قله ای پوشیده از برف

که گل های رنگین دامنش

دختران چوپان ایل را

زیباتر کرده است."


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


کاسه شعر من از دست تو افتاد و شکست

عاشقان فرصت خوبیست، غزل جمع کنید ...


| علیرضا آذر |

  • پروازِ خیال ...


سال ها بعد 

مردی کنار تو جدول حل می کند 

و زنی کنار من کاموا می بافد 

و ما هر دو 

پشت پنجره ای رو به پاییز 

دلتنگ خواهیم بود 

برای امروز 

برای حالا 

برای اینجا...


| بهرام حمیدیان |

  • پروازِ خیال ...


همیشه تو دوست داشتن هاتون طلبکار باشین 

همیشه به کسی که دوسش دارین یه چیزی به عنوان امانت بدین ! یا یه شی عجیب غریب و ‌بی ربط که اسمشو نشه گذاشت هدیه! بدین که براتون نگه داره، مثلا یک نارگیل! یا یه تخته سنگ یا مثلا صندلی! 

یا قول یه هدیه غیرممکن و نشدنی رو از طرف بگیرین، مثلا قول یه نهنگ صورتی!

مسخره است اما  این یه فوت کوزه گریه برای وقتایی که نیست ! یه بهانه خوب برای روزهایی که دلتنگ میشین

مثلا الان من ازش یه دونه زارفه ی آفریقایی سبز طلبکارم.

صدامو میشنوی؟

همین الان بیا زرافه ی سبزمو بده!


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


در میانسالی نگاه ما به عشق متفاوت می شود...

نگاه ما

سنگین و با وقار می شود،

در میانسالی عشق یعنی احساس امنیت، احساس آرامش

یعنی خواستن با تمام دل و جان...

عشق در میانسالی مثل یک شراب کهنه است، از های و هو افتاده است ته نشین شده است لِرد بسته است..

از سر نمی رود

از دل نمی پرد 

عطرش مدهوشت میکند

چله نشین خانه ات میکند

در میانسالی بهترین ابراز عشق شنیدن این جمله است:

«دردت به جانم داروهایت را به موقع خورده ای ؟؟»


| نسرین بهجتی |

  • پروازِ خیال ...

میشود؟

۲۴
آذر


آقا اجازه؟

میشود شما همانی باشید که موهایم را با لطافت نوازش میکند به اوقات دلتنگی؟

میشود بهانه هایم را به جان و دل بخرید و همانی باشید که نترسم از رفتنش؟

میشود همانی باشید که قربان صدقه ی چین و چروک چشم هایم میرود به اوقات پیری؟

من با جان و دل شریک تک تک لحظه هایتان میشوم اگر شما همانی باشید که دلم را بلد باشد!


| شیما احمدزاده |

  • پروازِ خیال ...


به سمت کعبه چشمت نماز میبردم 

خدا نخواست وگرنه خدای من بودی


| مرتضی امیری |

  • پروازِ خیال ...

دیوانه!

۲۳
آذر


خسته از کدبانو بودن

با دو استکان کمر باریک چای خوش عطر و رنگ

کنارم نشست و گفت...

امروز خیلی خسته شدم

هنوز هم کلی کار مانده!

توام که هیچ کمکی نمیکنی!

با لبخند شیطنت آمیز گفتم

چشم...

شما کمی چشمهایت را ببند و استراحت کن تا...

بوسه های نیمه کاره را تمام کنم

آغوش های نگرفته را بگیرم

دوستت دارم های نگفته را بگویم

و کمی دورت بگردم...

چپ چپ نگاهم کرد و گفت

واقعا که...

دیوانه!

از خواب پریدم!

هنوز نمیداند...

شنیدن دیوانه از لبهایش میتواند مرا به اولین مردی تبدیل کند که پرواز کرد...

حتی در خواب...


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...


شوهرش را "دکتر " خطاب می کرد، همانطور که با سرانگشتان ناخن های از ته گرفته اش بازی می کرد، گفت : دکتر ساعت ٧ از خواب بیدار می شود، دوش می گیرد، صبحانه می خورد، و بعد می رود بیمارستان ، ناهار هم نمی آید، 

شب حدود ١٠ از مطب برمی گردد، شامش را می خورد و تا ساعت ١١ تلویزیون می بیند، و بعد هم کتابی ورق می زند و می خوابد.

لبخند تلخی رو لب هایش ظاهر می شود و می گوید: مسواک می زند و بعد می خوابد.

می گوید تمام زندگی دکتر در همین سه خط خلاصه میشود. 

دلم میخواهد بپرسم

" تو کجای این سه خط قرار داری؟ " 

نمی پرسم؛ عادت به کنجکاوی ندارم ، شنونده ی خوبی هستم ، اما...

خودش می گوید: خیلی تنها هستم ، می گوید با وجود اینکه تنها نیستم ،خیلی تنها هستم !! دست خودم را می گیرم می برم توی جمع، باشگاه، کلاس نقاشی، انواع و اقسام کلاس های روانشناسی، جاهایی که آدم زیاد باشد، تاتر، سینما، کنسرت ...

تمرین می کنم شبیه آدمهای دیگه باشم 

توی پارک با غریبه ها حرف می زنم حتی گرم میگیرم، مثل همین الان که با شما هم صحبت شدم. 

حرف می زنم ببینم بقیه چطور زندگی می کنند، چطور تنهایی هایشان را پر می کنند، زندگی هایشان چقدر شبیه زندگی من هست، تنهایی هاشان چقدر ...

یادم می آید سالها پیش نوشتم : تنهایی اساسا از نبودن کسی شروع می شود که باید باشد اما نیست.

اما انگار تنهایی برای بعضی از آدمها با بودن کنار آدم دیگری شروع میشود ...


| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


من براى دوست داشتنت، به دلیل احتیاج ندارم.

همینکه بارون مى زنه..

همینکه یه جایى تووى دلم خالى میشه..

همینکه یه زخم کهنه روى قلبم دهن باز مى کنه..

یعنى به تو فکر مى کنم.

وقتى هوا مى گیره،

وقتى بارون مى باره..

آدم چه مى دونه، 

شاید خدا

دلش واسه کسى تنگ شده...


| پویا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


سرد

یعنی تو

که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم

به وقت هایی که کسی را دوست داری

که من نیستم 


گرم

یعنی تو

که هر نگاهت داغ می شود بر دلم

برای بعد ها

به وقت هایی که کسی را دوست داری

که منم 


آب

یعنی تو که بر سرم می ریزی

پاک

از ابرهای دلتنگِ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند

به جای هر غسلی

به جای هر بارانی 


خاک

یعنی خاک بر سر لحظه هایی

که ما مال هم نیستیم! 


خلاصه

خورشید

کتاب

کفش

کلید

کلمه

همه شان تویی

به تنهایی! 


تنهایی

یعنی تو

که نمی دانی بی من

چقدر تنهایی !


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...


گفتم که! بچه دار نخواهم شد

پشتم چه گفته اید؟! چه می گویید؟؟

من یک زن شکسته و گمراهم


گفتم که! بچه دار نخواهم شد

عمری عذاب مادر خود بودم...

احساس مادرانه نمیخواهم


یک جفتِ مانده از تن پاییزم

با بند ناف غصه گلاویزم

چندین قل آرزوی غم انگیزم...

 

این گریه ها درون جنونم هست

چندین جنین مرده درونم هست

آبستن هزاره ای از آهم....


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


نصف قهوه‌ات را که خوردى

بیا فنجان‌هایمان را عوض کنیم.

در کافه‌های شهر

نمی‌شود یک‌دیگر را بوسید!


| حسین محبى |

  • پروازِ خیال ...


تنهایی

یعنی من؛

وقتی روزها، 

دست درگردنِ خورشید می اندازی

و در روشناییِ جهان سهم داری!


تنهایی

یعنی تو؛

وقتی شب ها، 

هم آغوشِ ماه می شوم

و در تاریکیِ جهان دست دارم!


| نسترن وثوقی |

  • پروازِ خیال ...


آشپزخانه سنگر است،

یک سنگرِ زنانه !

سنگرى که زن را پناه می شود

آسمان دلش که بارانى می شود ظرفها را می شوید؛

آرزوهایش را تکه تکه میکند و در فریزر می گذارد؛

به بهانه ی پیازها اشک می ریزد؛

جانش که به جوش مى آید، غصه هایش را دم می کند؛

تنهایى هایش را در غذا میریزد و وقتى خوب جا افتاد آنها را در ظرف می چیند و با فکرهایش دورچین می کند؛

در آخر به همه ی آنها نگاه می کند، لبخند می زند، کمى عشق از گوشه ی دورِ دلش پیدا می کند و با آن روىِ تمامِ تنهایى و غصه هایش را می پوشاند.

زنانگى انتها ندارد

کترى سوتِ پایانِ جنگِ امروز را به صدا درمى آورد؛

و زن با خودش فکر می کند:

آشپزخانه سنگر است

یک سنگرِ زنانه !


| مارال مشکل گشا |

  • پروازِ خیال ...


من تو را برای باقی مانده ی عمرم میخواستم.

برای صبح های زود که نور آفتاب روی صورتت بخورد و آنقدر محو تماشایت شوم که بیدارت نکنم و خواب بمانی.

تو را برای قدم زدن در کوچه پس کوچه های تهران بزرگ و شلوغ میخواستم.

که پشت ویترین مغازه های رنگارنگش برای خودمان خاطراتی رنگی بسازیم و به همهمه ی ادم ها توجهی نکنیم. 

تو را برای شعر های بلند مولانا میخواستم. که چشم در چشم هم ،ابیاتش را بخوانیم. 

تو را برای چای تازه دم بعدازظهر با عطر حل میخواستم.که سر روی شانه ات بگذارم و ندانم که در عطر تو غرق شوم یا در عطر چای؟

من تورا برای نگرانی های گاه و بی گاهم میخواستم تا بی دلیل به تو زنگ بزنم و بگویم: کجایی جانِ من؟

راستش شنیده بودم، ادم ها می آیند تا بروند. هیچ کس، نباید دل ببندد به عبور نگاهی که معلوم نیست برای او باشد یا نه.

من اما وقتی تو را دیدم، تمام شنیده هایم را دور انداختم.

من تو را ،مثل قهرمان دنیای بچه ها دیدم. قهرمانی که  قرار بود بیاید و دستانم را بگیرد و مرا از میانِ تمامِ تنهایی هایم ، نجات دهد.

دستان تو معجزه بود و در آن زمان چگونه میتوانستم به این فکر کنم که قرار نیست اتفاقات، همان گونه بیفتند که من میخواهم؟ 

آن روز،عشق، با تمام توانش کاری کرد تا تمام روزهای اینده، با تو از مقابل چشمانم رد شوند.

من از ان روز، از همان روز اول، تو را در کنار خودم،برای باقی مانده ی عمرم خواسته بودم.


| رقیه رستمی |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

این نامه را بارها نوشتم

و هربار خطی به آن اضافه

سطری از آن را کاسته ام...!

تنها جمله ای که دست نخورده باقی ماند

"دوستت دارم" بود

که چون عروسی زیباست...

در میهمانی شبانه ای شلوغ.

نه می شود از آن چشم برداشت

و نه، نزدیک شد...


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


تو مرا از دست داده ای

نه من تو را

آدم چیزی را که ندارد از دست نمی دهد


| الهام دیداریان |

  • پروازِ خیال ...


برگرد، من بدجور غمگینم

برگرد آخر! خانه‌أت آباد 

با عشق سوزانم چه ها کردی؟

شیرینم، اما حیف! بی فرهاد


من که پری ِ قصّه‌أت بودم 

من که‌ دلم پیش دلت مانده 

شاید که معصیت نِمودم وَ

معبودم از درگاه خود، رانده  


با فاصله، پشت سرت هستم

هرگز نگاهت را نمی‌بینم 

ستّار بودم پیش ِ تو لابد!

هرگز گناهت را نمی‌بینم


لبخندت، عاج فیل من را خورد 

دست غرورم، پیش تو خالی‌ست

شاعر، نگاه عاشقش تنها 

خیره به گُل‌های همین قالی‌ست


نوشابه بودی توی لیوانم 

دائم برای من، خطر بودی 

هی ردّ پایت روی قلبم بود

دائم برایم دردسر بودی


آشفته‌ام کردی ولی اخطار...

در را به رویم باز می‌بندی

شاید امید ِ آخرم باشد 

آقا! برایم باز می‌خندی؟ 


| بنفشه کمالی |

  • پروازِ خیال ...


اصولا ما آدما عاشق نمیشیم !

فقط دلمون میخواد یکی باشه که ما رو دوست داشته باشه ،

و ما هم اونو ...

عشق مسئله اش جداست !

ما فقط نیاز به محبت بیشتری داریم !

ما اصولا عاشق نیستیم .


| معصومه تراکمه پور |

  • پروازِ خیال ...


آدم‌های زیادی را دیده‌ام که بی‌جرات‌اند...

نشسته‌اند گوشه‌ای و مدام فکر می‌کنند که اگر فقط یکی از رویاهایش را دنبال می‌کردند، چقدر خوشبخت‌تر از این بوده‌اند...

بعضی‌ها اما باجرات‌اند... شجاع! مردانه پای رویاهایشان می‌مانند و خودشان را مسئول رسیدن می‌دانند.

این‌ها، همان‌هایی هستند که وقتش برسد، خودشان را از هر چه باید و نباید جدا میکنند و با یک کوله‌پشتی، راهی رسیدن به هر آنچه که در دل دارند، می‌شوند!

این‌ها همان‌هایی هستند که وقتش برسد، یک دفعه و ناگهانی از تمام تعلقات‌شان دل می‌کنند...

این‌ها همان‌هایی هستند که دو روز دنیا را نمی‌نشینند و غصه نرسیدن‌هایشان را نمی‌خورند...

این‌ها همان آدم‌های شجاع قصه‌ها هستند که واقعی واقعی می‌شوند...

این‌ها همان‌هایی هستند که رفتن را بلدند!


| فاطمه بهروزفخر |

  • پروازِ خیال ...


بیدار مانده‌ام که تو را مثنوی کنم

آسوده تر بخواب عزیز دلی هنوز


| حسنا محمدزاده |

  • پروازِ خیال ...

چرا؟!

۲۲
آذر


ما زن ها

چرخ و فلکی از چرا ها سواریم

چرا رفت؟

چرا آمد اصلا؟

چرا؟

چرا؟

چرا نخندید؟


یکی بیاید تکانمان بدهد

بگوید پیاده شوید

"نبودن"

مهم تر از "چرا نبودن" است....


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...


هر کس تو را نواخت

به باران دچار شد

فکر کردن به تو

در خیابان هم

منجر به غرق شدن می شود


| آباعابدین |

  • پروازِ خیال ...

نصیحت

۲۲
آذر


وقتی بچه بودم، پدرم هر شب به من نصیحتی می کرد که باعث شد زندگیم نابود شه، اون می گفت: وقتی یه راهی رو انتخاب می کنی، هرچقدر هم که سختی داره تحمل کن، نا امید نشو، تا تهش برو. 

اون می خواست من رو شجاع و سختکوش بار بیاره، غافل از اینکه من متخصص انتخاب کردن راه های اشتباه بودم! 

اشتباهی رفتم تو تیم بسکتبال و با وجود قد بلندی که داشتم، همیشه ذخیره وایسادم، من حتی نمی تونستم از یه متری توپ رو بندازم تو سبد، اما باز تلاش کردم و نا امید نشدم. در حالی که شاید من می تونستم یه تنیس باز حرفه ای شم! 

رشته تحصیلیم هم اشتباه انتخاب کردم، و با وجود اینکه توش هیچ استعدادی نداشتم ولی تا تهش رفتم و چند سالی عمرم رو هدر دادم.

من اشتباه های مسخره زیادی کردم اما تلخ ترینش دوست داشتن اشتباهی بود، همه اطرافیانم بهم می گفتن که این دوست داشتن نتیجه ای نداره، اما من گوشم بدهکار نبود، هیچ وقت نمی خواستم قبول کنم که راه رو اشتباهی اومدم، فکر می کردم آخرش همه چیز درست میشه، اما نشد. 

آخر سر یه روز به خودم اومدم و دیدم یه عمره دارم واسه چیزهای بی ارزش تلاش می کنم، گاهی با خودم میگم کاشکی پدرم بین نصیحت هاش، حداقل یه بار می گفت اگه فهمیدی یه راه رو اشتباه اومدی، الکی سماجت به خرج نده، همون لحظه بذارش کنار و از نو شروع کن...


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...


دل تنگم!

_باید تورا به یاد بیاورم

به من فکر کن!

به نیمه شبی که تورا ندارم!

از آدم ها بیشتر از تنهایی میترسم،

و فکر میکنم مرگ، با من چه نسبتی دارد؟!


_باید تورا به یاد بیاورم

زمستان های بی برف بی رحم ترند...

مثل زنان بی عشق...

مثل من...

که نامت را هم فراموش کرده ام

اما هنوز دوستت دارم...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...

crush

۲۲
آذر


امروز به کلمه‌ی خارجی جالبی برخوردم 

«کراش/Crush»؛ به دلبر به‌دست نیامده اطلاق می‌شود. 

به دلبری که تو هر چقدر دوستش داری، او همانقدر یا خبر ندارد؛ یا دارد و دوستت ندارد. 

هر چقدر در خیال توست و با او حرف می‌زنی، 

همانقدر او بودنت را عین خیالش نیست و هیچ نیازی به حرف زدن با تو ندارد. 

به دلبری که هر چقدر عاشقش هستی و دوست داری با تو باشد، او همانقدر دوست دارد با کسی جز تو باشد!

معانیِ دیگری هم دارد؛ له‌شدن، خرد شدن و با صدا شکستن. 

به‌نظرم عجیب هر سه‌تایش درست است؛ خصوصاً آخری!


 | سامان رضایی |

  • پروازِ خیال ...


من روزگار غربتم را دوست دارم

این حس و حال و حالتم را دوست دارم


یک عکس کوچک توى جیبِ کیفِ پولم

تنها ترین هم صحبتم را دوست دارم


بر عکس آدم هاى دل بسته به دنیا

هر تیک و تاکِ ساعتم را دوست دارم


امشب دوباره خاطرت مهمان من بود

مهمانى بى دعوتم را دوست دارم


هر چند باعث مى شود هر شب ببارم

اما دل کم طاقتم را دوست دارم


عادت شده این گریه هاى بى تو ، هرچند

مى خندى امّا عادتم را دوست دارم


| سید تقی سیدی |

  • پروازِ خیال ...


وقتی میدانید یک نفر دوستتان دارد 

وقتی میدانید حضورتان مهم است

حتی در حد چند ثانیه...

وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید 

خود خوری میکند...

وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید

پس چرا یکهو غیبتان میزند؟!

چرا میروید و دیگر خبری ازتان نمیشود؟!

پیش خودتان چه فکری میکنید؟!

لابد میگویید مشکل خودش است 

میخواست دوست نداشته باشد...!!

اینطور که نمیشود جانم! مثل این میماند که 

تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی 

بعد دکتر بگوید من کار دارم

میخواستی مریض نشوی...!

میبینی...؟! همین قدر درد دارد.


| محسن دعاوی |

  • پروازِ خیال ...


دوستی که همیشه موقع دست دادن برای خداحافظی توی اون لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هات یک فشار کوچیک می‌ده... چیزی شبیه یک بوسه مثلا...

راننده تاکسی‌ای که حتی اگه در ماشینش رو محکم ببندی بلند می‌گه: روز خوبی داشته باشی!

آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشم شون می‌شی، دستپاچه رو بر نمی‌گردونن، لبخند می‌زنن و هنوز نگاهت می‌کنن...

آدم‌هایی که حواسشون به بچه‌های خسته‌ی توی مترو هست، بهشون جا می‌دن و گاهی بغلشون می‌کنن...

اون‌هایی که دستی رو که برای تراکت دادن جلوشون دراز شد، رد نمی‌کنن ، هر چی باشه با لبخند می‌گیرن و یادشون نمیره که همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ رو می‌شه تا کرد و گذاشت توی کیف.

دوست‌هایی که بدون مناسبت کادو می‌خرن، مثلا می‌گن این شال پشت ویترین بود انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی...

آدم‌هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می‌خرن و با گل میرن خونه.

آدم‌های اس‌ام‌اس‌های آخر شب... که یادشون نمیره گاهی قبل از خواب به دوستانشون یادآوری کنن که چه عزیزند...

آدم‌های اس‌ام‌اس‌های پرمهر و بی‌بهانه، حتی اگر با اون‌ها بدخلقی و بی‌حوصلگی کرده باشی...

آدم‌هایی که هر چند وقت یکبار ایمیل پرمحبتی می‌زنن که مثلا تو را می‌خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، جوابی برات می‌نویسن که یعنی در کنارت هستم؛ کسانی که غم هیچ کس رو تاب نمیارن...

آدم‌هایی که حواسشون به گربه‌هاست، به پرنده‌ها، درخت‌ها و موجودات دیگه هم هست...

آدم‌هایی که اگه توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشون رو با لبخند تعارف می‌کنن که غریبگی نکنی.

آدم‌هایی که خنده رو از دنیا دریغ نمی‌کنن... توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می‌زنن و روی جدول لی‌لی می‌کنن.

همین آدم‌ها با همین کارهای کوچیکشون...

همین‌ها هستند که دنیا رو جای بهتری می‌کنن برای زندگی...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


بادکنک هم نیستم

که به شیطنت کودکی

بخورم به

شاخه ای

دری

دیواری

ودلم وا شود!


| احمد دریس |

  • پروازِ خیال ...

دل مشغولی

۲۰
آذر


یکی یکی برایم فرستاد:

فردا قرار است

با دوستانش بیرون برود

و چقدر هم خوشحال است،

بعد هم فلان کلاس را دارد

که اصلا حوصله‌ اش

را ندارد، 

بعد هم اگر بشود 

می‌رود پیش

دوست قدیمی اش و ... 

 و من خندیدم 

که میان این همه مشغله،

دل مشغولی من یادی از من نکرد ...

مواظب باشید 

که پشیمان نشوید،

از اینکه بفهمید

زمانی که دلتان را مشغول آدم‌های الکی کرده بودید 

کسی پشت خط منتظر مانده بود 


| مهدیه صالحی |

  • پروازِ خیال ...


نشنیدی که دلم گفت بمان ایست نرو

به خدا وقت خداحافظیت نیست نرو

نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست

گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو

کاش این ساد ه دلی ها ی مرا کرده قبول

به خدا در دل من مهر کسی نیست نرو

سر این چار مسیری که دلم ایست زند

جز تو ای دوست بگو یار دلم کیست نرو

حجم شب طی شد و من پشت سرت داد زدم

که بمان زندگیم عشق صباحیست نرو

گرچه دل دفتر عاشق شدگان سوخت ولی

باز ازآن مانده هنوز اسم تو در لیست نرو

ترس من گم شدن عقربه ها نیست ولی

بی گمان راه تو آخر به دو راهیست نرو


| اردشیر آقایی |

  • پروازِ خیال ...

منفجر شدن

۲۰
آذر


روزی که از این شهر رفت گفته بود دیگر پایم را اینجا نمی گذارم... 

گفته بود اولین شرط فراموشی این است که به جایی که خاطره ساختی برنگردی

گفته بود این شهر میدان مین خاطراتم هست...  گفته بود برگشتنم یعنی نابود شدن

همه ی این ها را گفته بود ولی بازی سرنوشت او را انداخته بود وسط میدان مین... 

پنج سالی گذشته بود...  شهر کمی عوض شده بود...  چند کافه و رستوران آن دوران مشاور املاک شده بودند این یعنی چند مین خنثی شده...  اما هنوز دریا بود...  دانشکده بود...ساندویچ هایدا بود ... پل قرار بود...

از آن رفاقت صمیمی دوران دانشکده یک پیام تبریک تولد و عید مانده بود... 

دیدن شماره اش به اندازه ی کافی چشم هایم را گرد کرده بود که به جای سلام گفت مهمون نمی خوای؟ 

مهمانم شد...  از آن پسر شوخ و خندان و خوشتیپ تبدیل شده بود به یک مرد جدی و خشک...  به جای کانورس کفش ورنی پا کرده بود و به جای تی شرت و شلوار جین ، کت و شلوار... عجیب عوض شده بود

رفتیم دانشکده تا کارهای اداری اش را انجام دهد...  از آنجا رفتیم کنار دریا...  به عادت قدیم نهار ساندویچ هایدا خوردیم و از پل قرار هم گذشتیم...  روی تمام خاطرات مین گذاری شده قدم زد...  منفجر نشد... انگار مین تمام خاطرات خنثی شده بود...  منتظر بودم که سراغ یار قدیمش را بگیرد... از آن دوران حرف بزند ... همان دورانی که می گفت بهترین دوران زندگیش بوده... اما سکوت کرده بود

شب وقتی داشت بر می گشت نگاهش کردم وگفتم دیدی منفجر نشدی، سخت می گرفتی... با زمان هر چیزی رو میشه فراموش کرد...  مثل دیوونه ها قهقهه زد و گفت : چند سال پیش تو یه شرکت همکار شدیم...  هر روز می دیدمش... دیگه میدون مین نبود...  بمب ساعتی بود که هر روز و هر ساعت منفجرم می کرد... خواستم منفجر نشم از اون شرکت رفتم... یه کار بدتر با حقوق کمتر گیرم اومد...  ولی گفتم بازم شکر که منفجر نمیشم... اون تو زندگی و کارش پیشرفت کرد و من پسرفت...من اشتباه می کردم منفجر شدن یعنی از زندگیت عقب بیوفتی... گور پدر خاطرات... 

گفت و رفت


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


روزنامه ی نیازمندی ها رو لوله کرده بود توو دستش، یه ریز باهاش میزد رو زانوش؛

_گفتم : چته پس؟ چرا انقد بی قراری؟

روزنامه رو کوبید رو میز،

صندلی رو عقب کشید و نشست رو به روم. با دستاش پیشونیشو گرفت

_گفت : هیچی، سردرگمم، نگران آینده م، اصلا نمیدونم فردا قراره چی بشه!

_گفتم : انقد خودتو اذیت نکن، بالاخره یه طوری میشه! یه کاری پیدا میکنی دیگه.

_گفت : هه! همینه دیگه! شما مَردا عین خیالتون نیست فردا چی میشه! 

_گفتم : چطور مگه؟

_گفت : فِک میکنین زندگی شوخیه! هیچ تلاشی نمیکنین براش.

هی پا میندازین رو پا و فکِ میکنین خوشبختی خودش میاد سراغتون!

_گفتم : میدونی فرق مَردا و زنا چیه؟

_گفت : نه، چیه؟

_گفتم : زنا به فردا فکر میکنن

مردا به پس فردا


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


این منم سلسله گیسوی پریشان خودَت

اوی او بودم و بعد از همه ایشانِ خودت


روبروی منِ دیوار به دیوارِ سکوت

آخرین پنجره هم باشد از آنِ خودت


پشتِ مهمانیِ یلدای تنت رفتی که

پای من را بکشانی به زمستان خودت


رفتنت شنبه ی پُر حادثه! اما... اما...

بگذر از کوچه‌ی مَن بعدِ خیابان خودت...


| میثم بهاران |

  • پروازِ خیال ...


همین شکلی بمان

با همین شال گردن 

با همین اخم  

همین غرور 

همین کم محلی ها 

به شکایت شعرهای من گوش نکن 

می ترسم عوض شوی 

و من دیگر 

شعری برای گفتن نداشته باشم.. 


| زهرا طراوتی |

  • پروازِ خیال ...

دل من است

۲۰
آذر


اى ظریف ترین درد،

که بر سمت چپ سینه ام نشسته اى

این چنین بى تفاوت نباش!

چیزى که اینجا مى سوزد،

فانوس نیست

دل من ست ...!


| تورگوت اویار |

  • پروازِ خیال ...


وقتی عینکی شدم اولش حس میکردم یه چیزی مزاحممه 

همش یادم میرفت کجا گذاشتمش بعضی وقتا هم که اصلن برام مهم نبود 

مگر این که چیزی رو نمیتونستم ببینم میرفتم سراغش 

آروم آروم بهش عادت کردم طوری که وقتی نبود آروم و قرار نداشتم 

بعضی وقتا که گمش میکردم نبودش خیلی واضح و اعصاب خورد کن بود قشنگ حس میکردم یه چیزی کمه 

تا این که یه روزی چشمام خوب شد و نیازی به عینک نداشتم خیلی سخت بود برام 

اولش کلی اعصابم داغون شد از رو عادت دستم میذاشتم رو صورتم ولی با نبودش مساوی میشد انگار یه تیکه از بدنمو برده بودن

ولی آهسته آهسته با نبودش کنار اومدم 

شدم مثله روزای اول انگار نه انگار که عینکی بوده

تو هم مثل عینک بودی ...

بودنت اصلن برام مهم نبود

بعضی وقتا هم  مجبوری میومدم سراغت

تا این که به بودنت عادت کردم

وقتی نبودی احساس میکردم یه چیزی کمه یه چیزی گم شده 

آروم آروم بهت وابسته شدم قلبم بهت عادت کرده بود 

وقتی قلبمو تنها گذاشتی وقتی عوض شدی وقتی رفتی...

خیلی وحشتناک بود برام کلافه،سردرگم،غمگین،تنها،خسته 

همه این حسای مزخرفو با هم داشتم 

نمیدونم چرا نمیتونم با نبودت مثه عینک کنار بیام 

نبودنت همه جا حضور داره


| مهزاد حمدیان |

  • پروازِ خیال ...


تنهایی

مهربانم کرده است

شبیه سربازی که

از روی برجک دیده بانی

برای تک تیرانداز آن سوی مرز

دست تکان می دهد...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


آیا تو هم با چشمِ باز و خیس از اشک

خواب کسى را روز و شب بیدار دیدى؟


| کاظم بهمنی |

  • پروازِ خیال ...


_چقدر کم حرف شدی


+حوصله ندارم


_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه


+بعد از این همه مدت همدیگه روندیدیم که این حرفارو بزنیم


_واسه تو بعد ازاین همه مدته،منِ احمق هر روز وایمیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه میکنم


+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!


_آره خب عوض شدن تخصص تو بود...یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ


_مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی


+نه...مشکلم اینه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو

حالا نه اینکه نخوام...نمیتونم فراموش کنم اون روزارو


_پس بزار یه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همه چیزو جدی گرفته بودی .


این جمله را که گفت از صحنه ی نمایش زدم بیرون، هیچ کدام ازآن دیالوگ ها برای نمایش نامه نبود...زدم بیرون و با همان گریم وسرو وضع رفتم گوشه ای از دانشگاه که پاتوق بعداز کلاس هایمان بود نشستم به سیگار .

نگاهی به نیمکت خالی کناری ام انداختم و چشمانم را بستم.. .

چند سال قبل...یکی از همین بعداز ظهرهای سرد آذر، باد شدیدی میوزید..یک مسیرچند متری را هی میرفتم و می آمدم ودستانم را ها میکردم...نه از سرما،،قرار بود ببینمش وفشارم افتاده بود!

دیدمش از دور...مثل دختر بچه ای که محصور جنگل شده،چشم دوخته بود به آسمان و می آمد...باد موهایش را پخش کرده بود روی صورت و لبش...بدون پلک زدن خیره شدم به چشمانش...نزدیکم شده بود اما من در چشمانش سِیر میکردم

در جغرافیایی که نمی دانم چه ازجانم میخواست.. .

سردش بود..قدم زدیم..او حرف میزد و من دل دل میکردم دستانش را بگیرم.

رسیدیم به کافه ی دانشگاه...نشستیم کنار پنجره و جزوه ای که خواسته بود را روی میز گذاشتم...جزوه راورق زدو چشمش خوردبه برگه ی کوچکی که تمامِ دوست داشتنم رادرچند جمله برایش نوشته بودم .

خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت!

فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به درب که وارد شد...آمد و بی حرف کنارم نشست...صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.

موقع رفتن برگه ی کوچکی را روی میزم گذاشت.. .

پشت همان برگه نوشته بود

"پاییز که تمام است...میخواهم زمستان را آرامِ جان باشی"

با آتش سیگارم که به فیلتر رسیده بود به خودم آمدم.. .

نیمکت کناری ام را نگاه کردم

پسر جوانی را دیدم که شاخه گلی را بو میکشید.

که دل در دلش نبود .

که عشق را باور کرده بود.. .

یاد آخرین حرفش سرِ صحنه ی تئاتر افتادم... .

سردم شد

من آن روزها را باور کرده بودم

یاد حرف های آخرش افتادم

بازوهایم را سفت چسبیدم

گریم چهره ام به هم ریخت...


| علی سلطانی |

  • پروازِ خیال ...

کاش...

۱۹
آذر


کاش اسبی بودم

ولی سوارم عاشق بود

کاش آیینه ای بودم

ولی به دیوار اتاق زنی زیبا آویخته بودم

کاش گل سرخی بودم

ولی در روز عشاق به دختری هدیه ام می دادند

کاش قرص نانی بودم

ولی بر سفره ی زنی گرسنه.

کاش رودی بودم

ولی از وطنم کردستان می گذشتم


کاش بی هیچ شرطی

برای آخرین بار

تو را در آغوش می کشیدم وُ

آنگاه جان می سپردم


| شیرکو بیکس / ترجمه :بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


نوجوان که بودم عاشق یک دختری بودم که سال‌ها از من بزرگ‌تر بود...

من در خیالم روز به روز به او نزدیک‌تر می‌شدم و او ... در خیال او اصلاً من جایی نداشتم...

من تلاش‌های فراوانی می‌کردم حتی شعر هم می‌گفتم شعرهایم یکی از یکی افتضاح‌تر بود و اصلاً واژه‌ی "چیز شعر" را از روی شعرهای من برداشتند...

یک روز دختر بهم پیغام داد که از یکی خوشش آمده | گفت تپل است خوشتیپ است بامزه است یک وقت‌هایی شعر می‌گوید و ...

نمی‌دانم چرا من یک لحظه به خودم گرفتم... با ذوقِ فراوان پرسیدم:"من می‌شناسمش؟"

گفت:"بله... می‌شناسیش" گفتم شاید منظورش این است که آدم خودش را می‌شناسد و ...

گفتم من؟ خندید و گفت:"دیوونه"...

بعد فهمیدم عاشقِ یکی از نزدیکانم شده و ازم خواست کمکش کنم...

آن‌جا بود که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام کنار کشیدم...


کنار کشیدن حسِ بدی‌ست.. 

فکر کنم برای همین بود که علی دایی کنار نمی‌کشید یا مثلاً علی کریمی یکی دو سال دیر کنار کشید..

همین چند روز پیش فیلمِ کفش‌هایم کو را دیدم با خودم گفتم چرا پوراحمد کنار نمی‌کشد؟ ولی بعد با خودم فکر کردم و دیدم کنار کشیدن مگر به همین راحتی‌هاست؟

طرف با خودش می‌گوید این همه سال زحمت کشیدم این همه تلاش کردم یعنی همه‌اش تمام؟ یعنی دیگر امیدی نیست؟ 

کنار کشیدن یعنی دیگر ارزشی نداری یعنی دیگر به درد نمی‌خوری یعنی دیگر دیده نمی‌شوی شنیده نمی‌شوی خواسته نمی‌شوی ....

کنار جای بدی‌ست تنگ است تاریک است خلوت است... هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد کنار بکشد بس که آن وسط خوب است...ولی وقتی یک‌نفر کنار می‌کشد یعنی دیگر به ته خط رسیده‌است و قید تمام روزها و شب‌ها و لحظه‌های خوب را زده‌است... یعنی تصمیم گرفته‌است به جای اینکه کنار کشیده شود کنار برود...

رفتن سگش به کشیده شدن شرف دارد...

وقتی شنیدید یک نفر گفت:"کنار کشیدم" فرقی ندارد چه فوتبال باشد و چه رابطه هیچ‌چیز نگویید فقط یا دستش را بگیرید یا بغلش کنید ... هیچ چیز دیگری نگویید...


| کیومرث مرزبان |

  • پروازِ خیال ...

زیبایی زن

۱۷
آذر


هنگامی که عاشق یک زن می شوید , 

شما در هنگام آزادی زن عاشق می شوید ولی وقتی که او را به خانه آوردید , 

همه ی امکانات آزاد بودن را از او می گیرید , 

و با این گرفتن آزادی ها زیبایی او را هم از او باز می ستانید . 

بعد ناگهان یک روز در می یابید که دیگر عاشق او نیستید , چون او دیگر زن زیبایی نیست . 

این اتفاق همیشه می افتد . بعد از این حادثه به جستجوی زن دیگر می پردازید و اصلا فکر نمی کنید که چه اتفاقی افتاده است . 

شما به این فرآیند و اینکه چطور زیبایی زن را از بین برده اید توجهی نمی کنید .


| شکوه آزادی / اوشو |

  • پروازِ خیال ...


تو فکر میکنی عاشق بودن را بلد نیستی چون نمی توانی برایم کادوهای گران بخری و در بهترین رستوران ها و کافه ها تولدم را جشن بگیری ، دوستان جنس مخالفم را دعوت کنی و در مقابلشان ببوسی أم که نشانشان بدهی عاشقی تا به عاشق بودنت حسودی کنند و دلشان بسوزد... نمیتوانی ماشین های مدل بالا بخری که تفریح هایمان را شیرین تر کنی ، نمیتوانی لباس های مارک بپوشی و عطرهایی بزنی که بویش تا مدت ها توی خیالم باشد و مدام تورا به یادم بیاورد ، نمیتوانی ساعت های گران بخری و لحظه های دوریمان را دقیق تر بشماری...نمیتوانی وعده ی لباس های خارجی و سفرهای عجیب غریب را به من بدهی!!...

براى همین همیشه میگویی عاشق های خوب میتوانند برای معشوقه هایشان کارهای بزرگی انجام دهند و سورپرایزهای عجیبی تدارک ببینند....!!

من اما فکر میکنم تو عاشق خوبی برای من هستی ، آنقدر خوب که بتوانم دوست داشتنت را فریاد بزنم و به بودنت افتخار کنم.... عاشق خوبی هستی چون میتوانی هربار که دیدی أم دست خالی نیایی ، شاخه گلی برایم بخری و خوراکی ها و کتاب های مورد علاقه أم را توی کیفت قایم کنی تا بگردم ، پیدایشان کنم و جیغ های بنفش بکشم ، میتوانی پا به پای شیطنت هایم بدوی و به نفس نفس بیوفتی اما گلایه نکنی ، خرابکاری هایم را با عشق ببینی ، در مقابل عصبانیتم لبخند بزنی و بگویی چقدر عاشق تر میشوی وقتی سرت داد میزنم و مرا بزور بخندانی، تو میتوانی مرا تحسین کنی، قربان صدقه أم بروی و جوری دوستم داشته باشی که دفترخاطراتم پر باشد از خاطرات خوبی که برایم ساختی ، آرزوهایی که از روی دلم برداشتی و برآورده شان کردی ،میتوانی برایم لباس های گلدار بخری و نگهشان داری وقتی عروست شدم بپوشم و کلی ذوق کنی ، میتوانی برایم کتاب بخوانی و یادداشت های عاشقانه بنویسی ، برایم بادکنک های رنگی بخری و آنطور که دوست دارم نگاهم کنی ، بی انتظار و صادقانه...

تو عاشق خوبی هستی چون آنقدر  امنی که میتوانم وقت و بی وقت غصه هایم را به مهربانیت بسپارم و گاهی پیشت خوب نباشم ، لباس های نامرتب بپوشم ، آرایش نکنم ، از خستگی چشم هایم نترسم ،گریه کنم ، ادای بچه های لجباز را دربیاورم و وقتی از فکر های مسخره أم میگویم نگران از دست دادنت نباشم...

تو حتمأ عاشق خوبی هستی 

که مرا 

با تمام 

نامهربانی هایم 

واقعی دوست داری!!

......

عاشق های خوب 

گاهی جز عشقی واقعی چیزی نمیتوانند داشته باشند...

تنهایشان نگذارید !!!


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


بانو

میشود من همان آدم خیالیِ تنهایتان باشم که 

جلوی تمامِ آینه های قدی یِِ عمرت برایش دلبرانه رقصیدید؟

میشود من همانی باشم که وقت خرید در خیالت میگفت : "این بیشتر بهت میاد"...

میشود همان نیامده ای باشم که همیشه  برایش میپوشید و آرایش میکنید؟

امکان دارد من دلیل بلندیِ زلف شما باشم بانو؟

اصلا ً

ای کاش نام کوچکم را

"سلیقه ی شما"

میگذاشتند ...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...

کمى انصاف

۱۷
آذر


هیچکس خودش را در هیچ رابطه اى مقصر نمیداند...

همه ى ما آنقدر غرور داریم...

که همیشه حق را به جانبِ خودمان می دانیم...

از نظر خودمان،فرشتگانى هستیم،

که داشتیم زندگیمان را می کردیم

که یک نفر آمد...  

و ما را با خاک یکسان کرد و رفت...

داخلِ شعرها...

داخلِ متنها می گردیم... 

دنبالِ جمله اى که طرف مقابل را بکوبد و ما را مظلوم ترین آدمِ دنیا نشان دهد...

گاهى یادمان میرود...

آدمى که الان می خواهیم سر به تنش نباشد،

تا دیروز پُزَش را به عالم و آدم میدادیم...!

کمى انصاف شاید...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...

جنگ

۱۷
آذر


جنگ

زنان زیبا را خیاط می کند !

تا هست

کلاه می دوزند

و تمام که می شود

چشم 

به 

در ...


| صادق اصغری |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم

از بوسه هایی که ذخیره کرده بودم

از عطر موهایی که استنشاق...

از لمس دست هات، میان دستانم

چندتایی بیشتر نمانده!

زمستان سردی پیش روست

و من از همیشه پیر و خسته تر...


گاهی صدای سایش استخوان هایم را می شنوم

که توامان با صدای باد بر پنجره

دوری ات را سخت تر می کند!

زمستان سردی پیش روست...

و یخبندان

عصرهای جمعه را منقبض تر کرده است

گلویم را منقبض تر کرده است

قلبم را

و این تخت

که روزی به قدر هر دومان جا داشت!


می شنوی؟

صدای مرا می شنوی؟

و این نامه را

که سرد و غمگین است خواهی خواند؟!

و از ابتذال افسارگسیخته ی "تنهایی"

سهمی از بوسه هات 

سهمی از دستانت

و سهمی از عطر موهات

چیزی برایم کنار خواهی گذاشت!؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

دل بِرفت

۱۷
آذر


غالباً در هر تصادف، می رود چیزی زِ دست

لحظه‌ی برخورد چشمت با نگاهم، دل بِرفت


| حسین فروتن |

  • پروازِ خیال ...


+ برمیگرده... به معجزه اعتقاد داری؟

- معجزه؟

+ آره، فک کن امروز یه پیرمرد دیدم با یه لیوان آب و یه مشما قرص کشون کشون خودشو تو قطار بین جمعیتِ وایساده تو راهرو رسوند به زنش. دیروز یه بچه ی سه ساله دیدم از پنجره ی یه خونه ی سه طبقه پرت شد پایین، همون موقع درست زیر پنجره یه مرد بود که بچه رو‌ دید... فکر کن چند سال پیش تو جنگ سر اینکه خدای کی مهربون تره داشتیم خون همو میریختیم ولی یه گلوله از ده سانتیمتری سرم رد شد! فکر کن زن پیرمردِ داشت سکته میکرد ولی پیرمردِ فهمید و نذاشت! بچه هه نزدیک بود بپاشه کف خیابون ولی مرده فهمید و نذاشت... سربازِ دشمن با تفنگش به سمت مغز من شلیک کرد ولی گلوله فهمید و نخورد! اینا معجزه است دیگه...

- میگن یه ستاره هست، هر سال یک ثانیه طلوع میکنه. یک ثانیه تو یه سال کمه ولی اگر توی همون لحظه جای درستی باشی میتونی ببینیش. اینم معجزه اس؟

+ هوووم... نه فکر نکنم!

- پیرمرده "دید" و نذاشت، مرده "دید" و نذاشت، اون سربازه "ندید" و تو نمردی ولی اون "دید" و گذاشت رفت!

+ چی؟

- هیچی، میگم چشمای اونم معجزه بود...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


با درد ، با دلشوره ، با تردید

با واژه های زخمی و تب دار

با یاد موهات شعر می بافم

تو گیسوهای ِ گیج ِ گندمزار

 

آغوش مردونه فراوونه

حرفای مردونه کمن دختر

مهتاب و زیر ابر پنهون کن

مردا  همه مثل همن دختر

 

از این نمی ترسم که بعد از تو

آه کسی پشت سرم باشه

ترسم از اینه ،تا ابد هر شب

یاد یه زن هم بسترم باشه

 

جادوی اون چشمای بی انصاف

 بازم من و توُِ بسترت هل داد

اندام ِ موزون ِ تو می گفتن:

می شه میون برف هم گل داد

 

تو حیف می شی ماهی قرمز

آغوش من مثل یه مردابه!

من مرد این افسانه ها نیستم

تو «هم نفس» می خوای نه «هم خوابه»


| حسین غیاثی |

  • پروازِ خیال ...


پرنده اگر بر شانه ات نمی نشیند

پنجره اگر با نفست مات نمی شود

چای اگر لبت را نمی سوزاند

بوی نان اگر گرسنه ات نمی کند

نگاهی اگر دلت را نمی لرزاند

شب اگر بغض ات نمی گیرد

بوی عطری اگر دیوانه ات نمی کند

خاطره ای اگر اشکت را در نمی آورد

جمعه اگر دلتنگ ات نمی کند

گل اگر برایت زیبا نیست،

بدان که مُرده ای...


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


زنِ همسایه هرروز خوشبختی اش را

با صدای النگوهایش نشانم می دهد

دوستم با دنباله ی ابروهایش

که هی کوتاه و بلند می شود

و رنگ لبهایش، که با هر بوسه کمرنگ تر !


خواهرم

با زیباییِ غمگینش

که پشت هفت پرده پنهان مانده است

و دخترم با وعده های پوچِ معلمی

که تمام فرداها قرار است مبصرش کند!


حالا چقدر می توانم

لای خوشبختی های مختلف

دنبال خودم بگردم

الف....

ب....

جیم...

دال...

الف...

ب...

جیم...

دال...

بگردم و به هیچکس نگویم

چگونه می شود اینهمه سال

به فنجانی چای خرسند بود..! 


به سکوتی که لای چینِ پرده ها،

مرتّب نشسته است

به مدادی تراشیده،

کاغذی سپید به پنجره ای که گاهی

صدای پیرِ آوازخوانی دوره گرد

با دستهای بلندش باز می کند

به چند عاشقانه ی قدیمیِ بی مجوز

و دستمالی که تابِ هقهقم را بیاورد..


| لیلا کردبچه |

  • پروازِ خیال ...


- میدونی،دلتنگی چیه؟


+ نه!


- دلتنگی،یعنی یه جایی دارم، بلند بلند میخندم، یهو بیای تو ذهنم...

یادم بیفته،به اون خنده های قشنگ ات!از اونایی که،همش تو عکس هاته!

بعد یهو،تمام لب هام جمع میشه،چشام پر اشک میشه!


+ دیگه چی؟


- دارم درس میخونما!از اون درس سختا!

بعد،شروع کنم به گل کشیدن،وسط صفحه،ببینم دارم اسم تو مینویسم!که یه چیز،از اون بالا میخوره رو اسمت و اسمتو خیس میکنه!


+ عجب!


- یه وقتایی ام،دارم مثل آدم زندگی میکنم!آهنگ شاد گوش میدم!میرقصم!

اما، یکی از حرفای احساسی‌ت، میاد جلو چشمام!یاد سلیقه و علایق ات میفتم!یاد بهونه هات!دیر خوابیدن هات!تنها بودن هات!لوس بودن هات!نامرد بودنات!

بعد مییبنم،همینجوری ساعت ها،زل زدم یه جا!! دارم میلرزم!


+ چه سخته!


- سخت اونجاییشه که، بی تو، با همه ی فراموش کردن هات دارم قدم میزنم! ولی اون شهردار و مغازه دار لعنتی، اسم تو رو، از روز نبودنت، هی گذاشتن همه جا! همه جا رو که نگاه میکنم، میبینم تویی! حتی،همه رو شبیه تو میبینم!

اینا به کنار، حتی وقتی میبینم،یکی دست عشقشو گرفته و جای رژ لب اش روشه، وسط خیابون،هی میریزم تو خودمو و هی داد میزنم!هی تو رو,میخوام…


+ دیگه بدتر از اینم هست؟


- اره، موقع هایی که انلاینی ولی با من حرف نمیزنی!

باید برم دنبال بهونه تا سر صحبت‌و باهات باز کنم!

آخ... تایپ کردنت یعنی حواست الان به منه…!


+ من که نمیفهمم چی میگی!


- تو هیچ وقت نمیفهمی من چی میگم…!

دلتنگی یعنی چی!

چی به سر من آورده!

تو،

دلتنگی هاتو،

یه روزی میون گودی دستای من

جا گذاشتی!

ولی من اونا رو بزرگ کردم!

میفهمی؟


+ نه!


- فرق من با تو،تو همینه...


| فرنوش همتی |

  • پروازِ خیال ...

سی و دو

۱۷
آذر


به خاطر سیگار و به خاطر سرطان

براى کشف زنى قد بلند در فنجان


براى آنها که وصله ى تنت شده اند

براى خاطره هایى که دشمنت شده اند


به خاطر همه ى گریه هاى نیمه شبى

خداى گم شده در چند جمله ى عربى


براى خاطر شعر، این دکان رنگ رزى

براى این ادبیات فاخر عوضى


براى وا شدن زخم هاى آخرى ات

به خاطر سیگار و غذاى حاضرى ات


قرار شد اندوه تو مستمر بشود

مقدر است که رنج تو بیشتر بشود


که تا نفس مى آید دوندگى بکنى

مقدر است بمانى و زندگى بکنى:


شبیه خودکشى عنکبوت تنهایى

که گردن خود را لاى تار پیچیده


شبیه لاشه ى در ریل منتشر شده اى

که بوى خونش توى قطار پیچیده


شبیه قاصدک مرده اى که در گوشش

هزار تا خبر ناگوار پیچیده


شبیه گم شدن کارمند جزئى که

جنازه اش دور میز کار پیچیده


شبیه مین خنثى نکرده اى شده اى

که در سرش هوس انفجار پیچیده


تویى و ساعاتى که پر از سکوت شدند

32 تا شمع لعنتى که فوت شدند...


سى و دو تا شمع لعنتى که توى سرت...

تو دود میکنى و سوت مى زند پدرت


سى و دو رابطه ى پشت سر گذاشته ات

سى و دو نفرین از مادر نداشته ات


سى و دو زخم که اندازه ى تن اند هنوز

سى و دو زن که تو را جیغ میزنند هنوز


سى و دو تا زن در جیب هاى پیرهنت

سى و دو بوسه ى شلاق خورده در دهنت


سى و دو تا پل درهم شکسته پشت سرت

سى و دو عقرب آتش گرفته در جگرت


میان پنجه ى دیروزها مچاله شدى

به زندگى چسبیدى، سى و دوساله شدى...


| حامد ابراهیم پور |

  • پروازِ خیال ...


محبوبم!

معشوقه ی نداشته ی این روزهام...

تو هم مثل من تنهایی...؟!

و از نبودن جفت پرنده ای که پرواز کرد

به گریه های پنهانی فکر می کنی؟


مثل من به دریا

به موج های پرتلاطم

که هر بار جنازه ای را پس میزنند...!

به این هجمه ی مزمن از عشق

به سرسام درختان در باد

به انجماد زیرِ صفر دست ها

به باران بی جا

به شتک های بی امان باد بر پنجره

به چایِ مانده و سیاه عصر

به خنده های بی دلیل و سرد

به من...

به من فکر میکنی؟


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

نشنیدن

۱۷
آذر


وقتی کسی می رود، وقتی کسی قرار است که دیگر نباشد؛

خانواده اش، اطرافیانش، یا کسانی که او را دوست دارند،

با همه چیزِ او کنار می آیند؛

با نبودنش، با ندیدنش، با صدا نزدنش، با خیلی چیزهای دیگرش،

اما هرگز نمیتوانند با نشنیدن اش، کنار بیایند.

راستش را بخواهی

نشنیدنِ کسی، مرزِ میانِ بودن و نبودنِ اوست.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


آنچه از عقل کشیدم دو عدد دندان بود

چند چیز است که باید سَرِ دل هم بکشم

دورم و دورم از آن ساز و صدای نَفَسَت

که برقصم وسطِ خانه و کِل هم بِکِشم

پس طبیعی‌ست که شب‌ها بنشینم یک‌جا

یاد تو باشم و سیگارِ ڪَمِل هم بکشم


دل من، خوش به همین بسته‌ی آبی رنگ است


مثلِ شومینه‌ی برقی وسطِ فصلی سرد

شعله را در بغلِ چوب، نگه داشته‌ای

آن گلی را که برایت، شبِ عقد آوردم

گرچه خشکیده ولی خوب نگه داشته‌ای

روی هر طاقچه و توی هر آن‌چه کمد است

آن‌همه شیشه‌ی مشروب، نگه داشته‌ای


من در آن خانه فقط جنسِ اضافی بودم؟!


دورم و دورم از آن شب که مرا خوابی بود

در سرم بینِ دو افراطیِ عاشق، جنگ است

آه... ای فکرِ عزیزم! برو و صبح بیا

وقت با حوصله و دل، همه با هم تنگ است

پس طبیعی‌ست که شب‌ها بنِشینم یک‌جا...

دل من، خوش به همین بسته‌ی آبی رنگ است


هرچه من را به تو نزدیک کند، دل‌خوشی است...


آن نبودم که نگُنجم به دل و حوصله‌ات

گرچه من شیفته‌ی فلسفه‌بافی بودم

آن نبودم که نباشم، که نخواهم باشم

فکر کردم که به اندازه‌ی کافی بودم

هرچه را داشته ای، خوب نگه داشته‌ای

من در آن خانه فقط جنس اضافی بودم!


که سپردی به خدا کارِ نگهداری را...


| یاسر قنبرلو |

  • پروازِ خیال ...


- حاضری؟ 

+ آره... فقط یادت باشه اولین چیزی که درباره ی هم دیگه تو ذهنمون اومد رو باید بگیم ...  بدون مکث... بدون فکر...  

- باشه تو شروع کن...

+ اولین بار که دیدمت خودخواه و مغرور به نظرم اومدی...کلی هم اون روزا پشت سرت حرف می زدم ... 

-من واست تو دانشکده اسم گذاشته بودم...  بهت می گفتم یخچال طبیعی... چون خیلی سرد برخورد می کردی با همه... 

+ بدجنس...  یادته تو مهمونی وقت رفتن کفشاتو زیر آب گرفته بودن و مجبور شدی کفشاتو خیس پا کنی...  اون کار من بود

- پس اینطور...یادمه می گفتی برگه جریمه ماشینای دیگه رو میان میذارن رو شیشه ماشینت و کلی حرص می خوری قبل از اینکه بفهمی واسه تو نیست ...  اونم کار منه دیگه

+من یه بار تو زندگیم عاشق شدم

-باختی...  قرار بود درباره ی هم دیگه بگیم...  این چه ربطی به من داره 

+ همش به تو ربط داره...


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


و کاش پشتِ انبوهِ خاکستری پنجره

زنی‌ را می‌‌دید

ایستاده بر آستانه ی فصلی سرد

که مثلِ  فروغ

بوسه می‌طلبید

و باران

و آغوشی بی‌ قرار

و کاش خاطره ی باغِ

از هجوم هیچ کلاغی نمی‌ترسید

کاش هیچکس نمی‌ترسید


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...

هفت

۱۷
آذر


هفت سال عمری نیست! 

چشم بر هم بگذاری 

کودکت به مدرسه می رود 


هفت ساعت وقت زیادی نیست 

چشم باز کنی 

باید به اداره ات بروی 


هفت دقیقه اما 

زمان زیادی ست

که منتظر مانده باشی 

قطارها به ایستگاه رسیده باشند 

کشتی ها لنگر بیندازند 

و هواپیما مسافرانش را پیاده کرده باشد 

 

تو اما 

هفت دقیقه

تمام عمرت را پرسه بزنی


| صدیقه مرادزاده |

  • پروازِ خیال ...

بوفالوها

۱۷
آذر


می گویند بوفالوها آنقدر در راهِ خود مصمم اند

و آنقدر برای رسیدن به مقصدشان، مسیرِ مستقیم خود را با تمامِ توان در دشت ادامه می دهند،

که اگر در جلوی راهشان پرتگاه بلندی باشد، از آن به پایین پرت می شوند.

این روزها فکر میکنم تفاوتی با بوفالوها ندارم

وقتی که این همه دوستت دارم.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


چه ایراد دارد

اگر روزی جنابِ معشوق 

از سرما 

نوک دماغش قرمز شد

بانویِ‌ قصه شال‌گردن آغشته به عطرِ گرمش را 

سه دور ،دورِ گردن جناب معشوق بپیچاند؟

چه ایراد دارد 

این جنابِ معشوق ناز کند کمی،

بانوی قصه خریدارش باشد؟

چه ایراد دارد اگر گاهی 

جنابِ معشوق گریه کند حتی،

و بانوی قصه چشمهایش را ببوسد و در آغوش بگیردش؟

چه ایراد دارد؟


گاهی جناب هایِ معشوق 

پشت آن همه اخم و چشم های ریز شده

پشت رگ گردنی که از شدت غیرت نبضش مشخص است

پشت قسط های عقب مانده و هزینه های تمام نشدنی

پشت جمله ی مرد که گریه نمیکند،لوس نشو ...

احتیاج به یک شانه ی ظریف و موهای بلند

از جنسِ عِشق ،با همان عطر همیشگی

برای رفع پریشانی حال خود دارند ...


بانویِ‌قصه ی جنابِ‌معشوق 

شانه ای باش برای پریشانیِ حالِ روزهای بی نشانیِ زندگی‌اش

که اگر نباشد

پریشان حالیَت تمامی ندارد ...


| کاف وفا |

  • پروازِ خیال ...

پرنده شدم

۱۷
آذر

شعبده باز بود
گفت دوستت دارم و 
من
پرنده شدم

| زهره میرشکار  |
  • پروازِ خیال ...


کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه اُمّید

مرا رفته،مرا مُرده، مرا در قاب میخواهی ...


| محمد صادق زمانی |

  • پروازِ خیال ...

خیال

۱۷
آذر


گفتم :" همیشه فکر می کردم آدم ها می توانند در خیال هم، عاشق هم بشوند بدون آن که حتی یک بار دست یکدیگر را لمس کنند...

ولی بعد همه چیز ذره ذره عوض شد. تازه فهمیدم که یک زنم. 

یواش یواش حواسم درگیر شد. 

به دیدنش عادت کردم، باید او را در کنارم حس می کردم، صدایش را می شنیدم، باید هر بار مطمئن می شدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند. 

حالا فکر میکنم دروغ است؛

نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد. 

اگر بشود خیالات است...

ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. 

فکر می کردم آدم ها همان طور که آمده اند، می روند. 

نمی دانستم که نمی روند، می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند." 


| رویای تبت / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. 

بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. 

بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. 

بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را می‌بافد. 

بلد بود موهایش را ببافد. 

بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود. 

بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشه‌ای بریزد که رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همه‌ی این‌ها را معشوقش دوست‌تر می‌دارد. 

بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد. 

بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.


همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. 

بلد نبود دوست داشته شود. 

بلد نبود خودش را رها کند. 

بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. 

برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. 

برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند.


| حسین وحدانی |

  • پروازِ خیال ...

بخواب

۱۷
آذر


بخواب، 

آرامشِ خیال نداشته ام ، پیشکش. 

خستگی پلک هایت را سبک کن، کمی شانه دارم ، اندکی آغوش برای گریستن . 

قول می دهم حرفت را از چشم هایت بفهمم، 

دهانت را برای گفتن کلمات بی احساس باز نکن، 

اگر از دوستت دارم هایی که بخشیدم چیزی در آستین داری، یکی دو تا دردهای مزمن مرا کفایت می کند... 

خسته ای عزیز من! 

عجب روز طولانی و غروب نفس گیری بود، 

بخواب ، نامهربان من... 

شب بخیر هم نمی خواهم، 

شبی که تو ماهش نباشی به خیر نمی شود ...!


| روشنک آرامش |

  • پروازِ خیال ...


من از این هوا وحشت دارم! 

این هوای تمیز و  شفاف خیلی آزار دهنده ست، بدم میاد از هوای برفی، از هوای بعد از  بارون و سنگ فرش های نم زده متنفرم، این ها خطرناکن، 

درست مثل یه دست لباس نو که هنوز مارکش رو نکندی، یا یه عطر تازه که هنوز به خودت نزدی، به نظرت این ها ترسناک نیستن؟ با وجود این ها آدم همش دوست داره بزنه بیرون. 

ولی به جاش عاشق هوای گرم و داغ و طاقت فرسام، عاشق اینم که از کف پیاده رو آتش در بیاد، 

اصلا وقتی هواشناسی میگه توی خونه هاتون بمونید طوفان در راهه یا اینکه به دلیل آلودگی همه جا تعطیله می خوام بال در بیارم. 

البته این ها دلیل نمیشه که به من بگی نا امید یا ضد حال! 

من فقط اینجوری خیالم راحت تره، می دونم که دلیلی نداره برم بیرون، 

می دونم که قرار نیست چیزی رو از دست بدم و می دونم اون لعنتی هم با کسی جایی نمیره.


| آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...

ندارم هم...

۱۷
آذر


دردِ پنهانِ قصه های منی

وقتِ بارانِ تندِ پاییزی

فالِ بودن کنارِ هم را کی

توی فنجانِ قهوه میریزی ؟


تا کجا گریه را یدک بکشم ؟

غصه ها را کجا پیاده کنم ؟

کسر های نبودنت را هم

با چه حرفی به عشق ساده کنم ؟


با چه لحنی تـو را صدا بزنم

تا به شهری که نیست برگردی ..

در هیاهوی رفتنت ای کاش

جمعه را مُبتلا نمی‌کردی ...


دوستت دارم و ندارم هم ..

خسته ام از هوا و حالِ خودم

رفته ای تا به غیرِ من برسی

تا بپیچم به دست و بالِ خودم ...


بغضِ این شعر اتفاقی نیست !

درد ها را خودت رقم زده ای

قصد کردی که عاشقش باشی ؟

باشد اما به کوهِ غم زده ای !


حالِ من خوب میشود کم کم

مثلِ پاییز های بعد از تو

باد .. باران .. خودش نمی‌فهمد

وااای از این هوای بعد از تـو ...


دوستت دارم و ندارم هم ..


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


قبل از تو دیوانه ی "او" بودم.

دیوانه ی زنگ صدایش، دیوانه ی رنگ موهایش، دیوانه ی برق نگاهش، شعرهای مورد علاقه اش، فیلمهای دوست داشتنی اش، آهنگهای توی پلی لیستش...

دیوانه ی هرچه که مربوط به او بود؛

حتی خودکار رو به اتمامی که روی میز جا می گذاشت.


روزهایی که احتمال دیدنش بیشتر از همیشه بود با سرعت برق از جا می پریدم و روزهایی که احتمال هر برخوردی با او صفر بود، انگار کسی با چسب دو طرفه مرا به تخت می چسباند.

وقتی نشد که با هم باشیم، مطمئن بودم اینقدر دیوانه شده ام که بعد از این هر عابری را شبیه او ببینم و این دیوانگی آن قدری خشونت بار هست که با اولین دوستت دارمی که از زبان کسی جز او بشنوم، بی درنگ مشتی حواله ی لبهای گوینده اش کنم...

وقتی تو گفتی دوستت دارم، دستانم مشت شد، اما مشتی حواله ی لبهایت نشد. چشم دوختم به لبخندی که کم کم آب شد و 

وقتی بدون جواب به جمله ی دو کلمه ایت راهم را کشیدم و رفتم، فقط به این فکر می کردم که چطور نه بگویم تا دیوانه ای شبیه من نشوی. هر بار که میدیدمت برای فکر کردن بیشتر و رسیدن به جواب درست تر سکوت کردم و تو هر بار محبت بیشتری ریختی توی دلم. انقدر که جای فکر به چطور نه گفتن به تو، فکر میکردم چطور به عادت غصه خوردن بابت نبود "او" نه بگویم تا برچسب عاشق واقعی نبودن را از خودم دور کنم...


دیروز بعد از این همه وقت، درست لحظه ای که تو با لبخند به طرفم می آمدی دیدمش.

دلم میخواست دستت را میگرفتم و میرفتم رخ به رخش می ایستادم. برخلاف روزهای دیوانگی، صاف در چشمانش زل میزدم و با لبخندی از ته دل، ازش تشکر می کردم. تشکر می کردم بابت هدیه دادن آن دیوانگی ها، بابت یادگاری هایی که از خودش جا "نگذاشت"، بابت لبخندهایی که دریغ کرد... و مهم تر از همه بابت اینکه با نبودش، بودن تو را به من هدیه داد.

میخواستم این دیوانگی جدیدی را که دچارش شدم با ذوق به او معرفی کنم، اما حسرت نگاهی که به دستان قفل شده مان دوخته شد، دست و پایم را بست. حسرت نگاه دیوانه ای با دستان مشت شده، شبیه دیوانگی های من، قبل از دیوانگی کردن با تو.


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


محبوب ابدی

مرگ همیشه آرام و بی صدا نیست

صدای شکستن شاخه ای در باد

افتادن استکان بلورین از دستان زنان گریان

بستن نابه هنگام درب اتاق

سقوط قاب عکسی دو نفره...

خُرد شدن اشیا به وقت جنون

خُرد شدن استخوان هام

خُرد شدن استخوان هام

خُرد شدن استخوان هام...


_ برای ادامه ی این نامه

کمی از شانه های محبوبم را بیاورید

باید برای مرثیه ی عشق

هق هق مردانه ای سر دهم..._


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


می شود آنقدر بوسه بارانم کنی که خواب ببرد مرا... ؟

می شود جوری صدایم کنی که قند توی دلم آب شود... ؟

می شود بنشینم کنار دستت،

دستت را بیاندازی دور گردنم،

بینی ات را بچسبانی به بینی ام،

چشم بدوزی به چشمم،

دیوانه ام کنی...؟

می شود آنقدر حریصانه و یکریز " دوستت دارم " بگویی، که دیگر گوشم بدهکار هیچ حرف حسابی نباشد....؟

می شود دستهایت فقط گره دست های من شود...؟

تو با من قدم بزنی،

من به آدم ها فخر بفروشم

می شود راه بیایی با دلم...؟

می شود بغلم کنی،

سرم را بگذارم روی شانه ات

هی بوسه بزنی به موهایم

می شود عطر موهایم دیوانه ات کند...؟

می شود دیوانه ام شوی...؟

می شود یک خواهش دیگر هم بکنم؟

می شود مال من شوی...؟


| پریسا زابلی پور |

  • پروازِ خیال ...


اجازه ندهیم یک رابطه که عمرش تمام شده هی کش پیدا کند تا جایی که همهء خاطرات خوبش را هم با خودش ببرد،

ما فقط بلد شدیم یلخی عاشق شویم. یاد گرفتیم فقط عشق بورزیم. یادمان ندادند عاشق چه جور"آدمی" شویم. 

آغوش باز کردیم و چشم باز نکردیم، دلمان لرزید دستمان و نگاهمان، حواسمان پرت یار شد، جاده را گم کردیم. کداممان وقتی فهمید معشوق از جنس دیگری ست، چیزی نیست که او می خواست،

برگشت توی جاده خودش؟ کداممان به وقتش رشته را پاره کردیم؟ 

زندگی کوفتمان شد. خوشی به کاممان ماسید ولی بیرون رفتن از رابطه را یاد نگرفتیم. 

تا ته داستان را از حفظ یم، از تلخی ماجرا خبر داریم ولی می زنیم به دل قصه تا ذوب شویم که تا آخر آخرش را بازی کرده باشیم 

غافل از اینکه ته قصه، گاهی فقط حسرت منتظر ماست...

 

| مریم سمیع زادگان |

  • پروازِ خیال ...


عاشق زنی مشو

که می اندیشد،

که می داند،

که داناست،

که توان پرواز دارد،

به زنی که خود را باور دارد!

عاشق زنی مشو که

هنگام عشق ورزیدن، می‌خندد یا می‌گرید،

که قادر است جسمش را به روح بدل کند...

و از آن بیشتر،"عاشق شعر است"!

(اینان خطرناک‌ترین‌ها هستند)

و یا زنی که می‌تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،

و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!

عاشق زنی مشو که

پُر،

مفرح،

هشیار،

نافرمان

و جوابده است!

پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی!

چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می‌شوی...

چه با تو بماند یا نه...

چه عاشق تو باشد یا نه...

از اینگونه زن

بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست!


| مارتا ریورا گاریدو |

  • پروازِ خیال ...

غلط

۲۸
آبان

یه خونه که با شهر کارى نداشت
یه کوچه که آروم و بُن بست بود
یه گلدون سفالى پر از عطر یاس
هوایى که از بوى گل مست بود

تو رد مى شدى خونه گُر مى گرفت
صداى قدم هات و تا مى شنید
دل پنجره باز مى شد تو باد
غم از پشت شیشه سرک مى کشید

غلط کردى عاشق شدى لعنتى !
غلط کردى این پرده رو پس زدى
یه رویا ازت تو سرم داشتم
غلط کردى به رویاهام دس زدى

من و پنجره حالمون خوب نیست
چه آرامشى پشت این پرده بود
بگو خاطراتت از اینجا برَن
ببینم ! کسى دعوتت کرده بود ؟

خودت اومدى ، رفتنم حقته
با اصرار و خواهش نمى خوام تورو
همون حالِ خوبم گرفتى ازم
چه تصمیم خوبى گرفتى ! برو

غلط کردى عاشق شدى لعنتى !
غلط کردى این پرده رو پس زدى
یه رویا ازت تو سرم داشتم
غلط کردى به رویاهام دس زدى

| ترانه سرا و خواننده: رستاک حلاج |

  • پروازِ خیال ...


+ تو هنوز حاضر نشدی؟ 

- کاش می شد نیام...  اصلا حوصله ی مهمونی و این چیزا رو ندارم

+ حوصله ی مهمونی نداری یا نمی خوای ببینیش؟ 

- ببینمش که چی... ببینم با این و اون میگه و می خنده و میرقصه و منم مثل یه مجسمه نگاش کنم و حرص بخورم

+ باز شروع شد...  خوب اون علم غیب نداره که بدونه چی تو دلته... صد بار بهت گفتم حرف برای زدنه...  حرف برای گفتنه...   حرف اگه تو دل بمونه خوره ی جونت میشه... هر چی دیرتر بگی گفتنش سخت تر میشه...  یه روز به خودت میای که دیگه حرفی واسه گفتن نداری  یا اگه داری دیگه کسی نیست که حرفتو بهش بزنی ...

- بیرون گود نشستی و میگی لنگش کن...  می فهمی چقدر سخته...  می دونی اگه بگم و واکنشه اون چیزی نباشه که من می خوام چقدر خورد میشم ... ولش کن اصلا نمی خوام راجبش حرف بزنم

+ حرف حرف میاره...  پس گوش کن... خیلی سال پیش اون وقتا که دورم خیلی شلوغ تر از الان بود ، وسط تمام آدم های رنگ و وارنگی که واسه چند شب میومدن تو زندگیم ، یه جایی که فکرشو نمی کردم گیر اوفتادم... هیتلر دیگه کیه؟!  اون اگه اراده می کرد با چشماش یه دنیا رو فتح می کرد... نمی دونم چجوری ولی عوض شده بودم...  زرق و برق هیچکسی روم اثر نداشت ... چشم و دل و مغزم جای دیگه ای بود... هر کی منو میدید می گفت مگه اون چی داره؟  اون احمقا ندیده بودنش تا بفهمن با دست خالی هم میشه کسی رو نابود کرد ...

- بعدش چی شد...  بهش گفتی؟ 

+ یه شب خودمو تو انباری حبس کردم...  تو یه انباری دو در یک تا صبح قدم زدم... آفتاب که بیرون زد،  رفتم سراغش...  تو چشماش زل زدم ... نمی دونم چجوری بودم که ترسیده بود بهم گفت چیزی مصرف کردی؟  گفتم آره فکر و خیالتو...  فهمید...تو چشمام زل زد با یه لبخند که از بدشانسیم هیچ داوینچی نبود اونجا تا ثبتش کنه،  بهم گفت به نظرت ما می تونیم با هم باشیم...  نگاش کردم و گفتم معلومه که نه...  فقط خواستم بدونی...  فقط خواستم حرفی تو دلم نمونه همین...  

+ خوب تو که بهش نرسیدی پس چه فایده داشت این گفتن؟ 

- فایدش این بود که به زندگی برگشتم...  تونستم دوباره زندگی کنم...  حرفی گوشه ی دلم نموند که هر شب خوره ی جونم بشه...

  تو ماشین منتظرتم زود بیا


| حسین حائریان |

  • پروازِ خیال ...


سیصد و شصت و پنج روز عجیب با قطاری از این مسیر گذشت

سیصد و شصت و پنج صبح و غروب بر سر این چنار پیر گذشت


سیصد و شصت و پنج صبح سپید، صبح‌خیزی به صد هزار امید

سیصد و شصت و پنج شام سیاه، رنگ سلول یک اسیر، گذشت


ساعتی در ضیافت حافظ، ساعتی با روایت بیدل

ساعتی در برابر جنگل ساعتی در دل کویر گذشت


ساعتی نور و رنگ و موسیقی، ساعتی آه و اشک و دلتنگی

ساعتی شوق یک تبسم گرم، ساعتی صبرِ ناگزیر، گذشت


رشته‌های سپید مویم را هر زمانی بلندتر دیدم

گفتم: ای وای، ماه نو آمد... ولی این روزها چه دیر گذشت


زندگی یک قطار مضطرب است، به همین اضطراب، عادت کن

اگر از ابتدای آبان رفت، اگر از انتهای تیر گذشت


| محمدکاظم کاظمی |

  • پروازِ خیال ...


ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡ

ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺯﻧﯽ

ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ

ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ

ﺁﺟﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﻢ.

ﺣﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻗﻮﻥِ ﻣﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ.


ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﻧﺪ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺗﺮﺍﺯ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،

ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ

ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.


| ﮐﺎﺭﻝ ﺳﻨﺪﺑﺮﮒ / ﺗﺮﺟمه: بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...


این طوری که نمیشود؛

یعنی هیچ وقت یادِ من نیوفتادی؟

هیچ وقت دلت برای من تنگ نشد؟ 

مثلا دل تنگ آن بستنیِ شکلاتی وسطِ میدآنِ شهر...

یا هیچ وقت یادت نیامد که باهم رفتیم کوه تا غروبِ جمعه را از بالای کوه ببینیم؟

نمیشود ک عزیز دلم؛

یعنی هیچ جای زندگیت چایی نخوردی که یادِ کافه یِ دنجِ خیابانِ ۲۴ بیوفتی؟

یآ قهوه ی ترک که بخواهی مثل آن شب ها تا صبح کتابِ لعنتی را تمام کنی که داستانش موقع خواب نصفه نیمه نماند؟

هرجور که فکر میکنم نمیشود عزیز دلم...

اصلا بگو با لباس سورمه ای ت چه کردی؟

همان که عصربهاری با یک باران دل چسب باهم خریدیم و به تنت می آمد...

اصلا قبول...این ها هیچ!!!

چطور هنوز در آن خانه نفس میکشی؟چطور خیابان های شهر را بالا پایین میکنی؟

چطور وقتی در تمام این سالها هیچ خبری از تو نیست؟

یعنی هیچ کدامشان من را یادت نمی آورد؟

یعنی هیچ کدآم زل نمی زنند به چشم هایت و بپرسند: لعنتی ؛ شما که دونفر بودین...از اون یکی چه خبر؟فراموشش کردی؟


| فاطمه زهرا عباسی |

  • پروازِ خیال ...

بلاتکلیفی

۲۷
آبان


آروم آروم قدم برمیداشتم و به ویترین مغازه ها نگاه میکردم ، حالم از بلاتکلیفی بد بود.

پشت ویترین یه مغازه وایستادم و به لباس آبیِ روشنی که داشت نگام میکرد ، نگاه کردم ، ازش خوشم اومد وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم اون لباسو نشونم بده ، وقتی تو دستم گرفتمش جنسش اونی نبود که میخواستم اما وارد اتاق پٌرٌو شدم و پوشیدمش ، بهم نمیومد.

وقتی رفتم بیرون نگاهِ منتظر فروشنده مجبورم کرد بگم "اونجور که فکر میکردم نبود" ، فروشنده لبخند زدو چندتا لباس دیگم نشونم داد انقدر گفت و تعریف و تمجید کرد که با تمام بی حوصلگی مجبور شدم یکی دیگه از اونارو پٌرٌو کنم ، تویِ آینه به خودم نگاه کردم با این لباسِ تیره خیلی غمگین تر بنظر میرسیدم ، دلم واسه نگاه منتظرش میسوخت و خجالت میکشیدم برم بیرون و بگم اینم نپسندیدم ، گونه هام از خجالت قرمز شده بود....

اصرار فروشنده واسه خرید و حال الانم خیلی بنظرم آشنا اومد ،  یادم افتاد وقتی باهات آشنا شدم قصدم خریدن دلت بود آخه میدونی تو از دور همونی بودی که میخواستم درست مثل اون لباس پشت ویترین ، اما وقتی بیشتر شناختمت فهمیدم اشتباه میکردم خوب بودی اما بِهٍم نمیومدی...

وقتی گفتم میخوام برم تو مثل فروشنده ی مغازه هر چیز خوبی داشتی نشونم دادی ، مهربونیت دو برابر شد ، وقت بیشتری برام گذاشتی اما من بجای اینکه نظرم عوض بشه شرمنده تر شدم و بعد از اون بخاطر این موندم که دلم برات میسوخت و نمیتونستم بگم خریدار نیستم و میخوام برم ...

با صدای فروشنده که بخاطر تأخیر زیادم نگران شده بود به خودم اومدم ، اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون ، نگاه متعجبشو که دیدم گفتم نمیخوامش و قبل اینکه حرفی بزنه از مغازه رفتم بیرون .

 گوشیمو در آوردم و برات نوشتم :تَرَحٌم و رودربایسی هیچوقت دلیل خوبی واسه انجام دادن کاری که دوس نداری نیست ، وقتی بخاطر دلسوزی پیش کسی بمونی بهش ظلم کردی دیگه نمیتونم بهت ظلم کنم... خدانگهدار!!

نفس عمیق کشیدم ، بلاتکلیفی مث یه پرنده از زندگیم پر کشیده بود...


| نازنین عابدین پور |

  • پروازِ خیال ...


لطفا به بند اول سبابه ات بگو

یک ذره صبر و حوصله اش بیشتر شود

از بُخل، زنگ خانه ی من سکته می کند

دستت اگر کمی متمایل به در شود


در می زنی که وارد تنهایی ام شوی

اما بعید نیست زمانی که می روی

در از خودش جلای وطن گفته، مثل من

در جستجوی در زدنت دربه در شود


گفتی بیا و سر بکش از استکان من

لاجرعه سرکشیدم و گس شد زبان من

گفتم بیا و دست بکش از دهان من

این زهر مار عرضه ندارد شکر شود


این بچه لاک پشتِ نگون بخت سال هاست

از تخم در می آید و سوی تو می دود

اما مقدر است که در آخرین قدم

یعنی در آستانه ی دریا دمر شود


نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم

در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام

یا کاسه ای شراب شوم تا بنوشی ام

هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود!


هر نطفه ای که دوست ندارد ورم شود

پس من ورم شدم_ورمی در درون تو_

تا هی بزرگ تر بشوم ، تا جنون تو

همراه قد کشیدن من بیشتر شود


گفتم پسر شوم که تو را آرزو کنم

هی جان به سر شوم که تو را آرزو کنم 

پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو

از شرم ناتوانی خود جان به سر شود


دستت مبارک است که چَک می زند به گوش

دستت مبارک است که می آورد به هوش

عیسای دست های مبارک! بزن مرا...

تا مرده ای به زنده شدن مفتخر شود!


| حسین صفا |

  • پروازِ خیال ...


من دلم پیش کسی نیست، خیالت راحت

منم و یک دل دیوانه ی، خاطر خواهت


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...


در زندگی تاریخ هایی هست، که نمی توانی فراموششان کنی. تاریخ هایی هست که زمان و مکان را برایت متوقف می کنند.

تاریخ هایی که مثل همه ی تاریخ های دیگر تقویم ات، تنها چند عدد معمولی اند، اما این عددها برای تو با همه ی عددهای دیگر فرق دارند،

و فرق این عددها را تنها تو می دانی، نه هیچ کس دیگر.

این ها تاریخ هایی هستند که با هیچ تاریخ دیگری عوضشان نمی کنی، 

تاریخ هایی که حتی حاضر نیستی 

یک عدد آنها را با هزاران عدد دیگر عوض کنی.

این تاریخ هایی هستند که بی کم و کاست می خواهی شان، 

نه یک عدد کمتر، نه یک عدد بیشتر؛ 

درست همان را می خواهی که بود.

این ها تاریخ هایی هستند که رنگ و بو دارند، 

که صدا و تصویر دارند، 

که به خودشان عطر می زنند، 

همان عطر همیشگی را هم می زنند.

تاریخ هایی که میتوانی لمسشان کنی، در آغوششان بکشی، با آن ها حرف بزنی، به آنها خیره شوی، و وقتی نگاهت به اعدادشان بیفتد، ضربان قلبت را تند کنند و نفس ات را بند بیاورند.

این ها تاریخ هایی گریه و لبخند دارند، 

تاریخ هایی هستند که بغض ات را می شکنند، 

که لَجَت در می آورند

تاریخ های که با آنها قهر می کنی، آشتی میکنی

که با آنها دعوا می کنی

که مدت ها سراغشان نمی روی

که وانمود میکنی دیگر نمی شناسی شان؛

اما هرگز

اما هرگز فراموششان نمی کنی، 

چرا که برای همیشه 

گوشه ی کاغذ تقویم ات را تا زده اند.


| بابک زمانی |

  • پروازِ خیال ...

قرمز

۲۶
آبان


در بین جمعیـت گُم ات کردم

سالِ هزار و سیصـد و گریه

سالی که قبل از عیدِ نوروزش

یک شالِ قرمز کرده ای هدیه ...


هر روز دنبالِ تو میگردم

آخر به غربـت میکشد کارم

دقت کنی میبینی ام در شهر

یک شالِ قرمـز بر سرم دارم ...


لعنت به من که دوستت دارم

لعنت به قرمـزهای بعد از تو

دیروز ها همراه من بودی

لعنت به این فـردای بعد از تو ...


میخواستم بال و پـرم باشی

یک تاجِ گل روی سرم باشی

عاشق کنی کلِ جهانم را

آن نیمه ی بهـترترم باشی ..


اما نشد .. رفتی.. امان از عشق

من هم برایت شعـر میریسم

پاییـز غوغا میکند اینجا

هر شب به یـادِ رفتنت خیسم ...


پس لرزه های رفتنت را هم

بردار و از این شهر راهی شو

هی خواستم مالِ خودم باشی

اصلا اسیرِ هر که خواهی شو !


مِهرِ زیادی هم زیان دارد !

میخواهمت میخواهمت کشک است

بیرون برو از عمـقِ احساسم

در را به روی عشـق خواهم بست ...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...

رژ لب قرمز!

۲۶
آبان


زن

افسردگی اش را

پشتِ رژ لب قرمزش پنهان می کند

مرد

پشتِ هم خوابگی های همیشگی

با زنانی با رژ لب قرمز!

و " تنهایی"

هرگز کوله پشتی بر کتف نمی‌اندازد!


| مهدیه لطیفی |

  • پروازِ خیال ...


می‌دونی ؟

از یه جایی بعد دوره ی اینجور عشقا می‌گذره؛

فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته... ، وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و باکدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه!

قشنگ بودن خوبه ها؛ ولی تهِ تهش اونی می‌مونه که داغون و خسته و لهتم دیده.

عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیس و کلافه، باهاش دوئیدی، باهاش خندیدی، باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و برف ریزون زمستون با صورت سرخ و سفید پیچیده شده لای شال‌گردن که ازش فقط دوتا چشم مونده دلت گرم شده کنارش.

می‌دونی؟

آدم مگه چی ازین دنیا می‌خواد جز اینکه یه نفر داغون و له و خستشو هم بخواد؟ که داغون و له و خستم که باشه بتونه باهاش بخنده و مهم نباشه اگه ریملش ریخته

یا رنگ رژش رفته یا لباسش لک شده 

و با معشوقه‌های با پرستیژ توی کتابا، زمین تا آسمون فرق داره! آدم ته تهش تنهاییش رو با اونی تقسیم می‌کنه که خیالش راحته کنارش هرجوری هم که باشه،"خودشه"

وگرنه خیابونا پره از آدمایی که انگار بازیِ "کی از همه قشنگتره؛ من من من من" راه انداختن. حالا تو با آروم‌ترین صدایی که از خودت سراغ داری بپرس

"کی از همه‌ی دنیا بیشتر منو می‌خواد؟"

به شرفم قسم، اگه بلندتر از همه داد نزدم:

من...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


من آدولف هیتلر هستم!

اما نه اون هیتلری که جنگ جهانی رو به راه انداخت، 

نه اون هیتلری که باعث مرگ هزاران نفر شد، راستش من نه طرفدار فاشیسم هستم، نه نازیسم.

من فقط همونم که یه شب به سرم زد فاتح قلب کسی بشم که همه دنیا می گفتن هیچ وقت نمی تونم این کار رو بکنم، ولی من با تموم قدرت شروع کردم، خوب هم پیش رفتم.

خیلی هم بهش نزدیک شدم، اما درست لحظه ای که خواستم تصاحبش کنم، 

اسیر سرما شدم، سرمای نگاهش، مثل هیتلر که اسیر سرمای زمستون شوروی شد!

سرمای نگاه کسی که دوسش داری با سرمای زمستون شوروی هیچ فرقی نداره، 

جفتش باعث میشه یه ارتش تلف بشه و یه جنگ جهانی رو ببازی...

می دونی اگه آدولف هیتلر اسیر سرمای وحشتناک شوروی نشده بود چه اتقافی می افتاد؟

اون می تونست کل دنیا رو بگیره!


| قهوه سرد آقای نویسنده/  روزبه معین |

  • پروازِ خیال ...