آرزوى منى
- ۴ نظر
- ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۲۱
- ۴۳۲ نمایش
اندیشههای درهم و آشفته
هر دم مرا بیشتر
در خود فرو میکشید، فرسوده میکرد
بسیارخسته بودم
چشمهایم را بستم
خیال کردم دارد میآید،
هنوز میتوانم دستش را دور گردنم، بوی تنش، صدایش، گرمایش، مهر و محبتش را حس کنم
همه چیز سر جای خودش است
هیچ چیز دستنخورده
فقط کافی است
چشمانم را ببندم و در فکر فرو روم ...
چقدر باید بگذرد
تا آدمی بوی تن کسی را
که دوست داشته از یاد ببرد؟
و چقدر باید بگذرد
تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
| آنا گاوالدا |
کسی را اگر دوست داری، یک لحظه به نبودنش فکر کن ...
دلت اگر نریخت، دلش را نلرزان !
آسمان همیشه آبی نیست،
و آدم ها همیشه از سمتی که فکر می کنند محکم است می افتند ...
هزار سال هم که بگذرد،
تلخی دهان آدم های بریده را
تمام شکر های دنیا هم عوض نمی کند .
کسی را اگر دوست داری، برایش همان باش که می خواهی باشد ....
و یادت باشد
تمام برگهای تقویم
سهم تمام آدم ها نمی شود.
کسی را اگر دوست داری
بماند ...
| معصومه صابر |
آن وقتها کلی خرت و پرت می ریختم توی ساک پلاستیکی قرمز رنگم
چادر گلدار را سر می کردم و می رفتم با بچه های توی کوچه بازی کردن!
خیلی خوش می گذشت
اما به خانه که بر می گشتم مادرم لذت آنهمه بازی را با "قهر" کردنش از من می گرفت!
به بهانه ی اینکه دیر به خانه برگشته ام به خودش اجازه می داد ساعتها و گاه کل روز را حرفی نزد!
"دعوا" نمی کرد که! "قهر" می کرد، "قهر" ...
سکوت می کرد و نمی گفت سکوتش جان یک دختر بچه را به لبش می رساند!
تمام مدت سرم پایین بود و زیر چشمی نگاه می کردم ببینم کی دوباره لبخند می زند!
کی دوباره مرا در آغوش می کشد تا قول بدهم دیگر دیر نکنم!
مادرم چه می دانست من و لیلا که فقط با هم بازی نمی کردیم!
باید می رفتیم برای بچه هایمان کلی خرید می کردیم!
لباس می دوختیم و شعر توپولویم توپولو ، یادشان می دادیم!
تنشان می کردیم و برایشان قند توی دلمان آب می کردیم اینقدر که ملوس می شدند!
باید یک مدرسه ی خوب هم برایشان پیدا می کردیم!
به درس و مشق شان رسیدگی می کردیم!
و کلی کلاس های متفرقه که قرار بود در آینده به دردشان بخورد!
و تمام "هوش" های نه گانه شان را پروش می دادیم!
غذا ی مورد علاقه شان را می پختیم!
خوابشان می کردیم!
بیدارشان می کردیم!
روزی که "مریض" می شدند که دیگر حالمان نگفتنی بود!
اصلا آن ساعتها آدم خودمان نبودیم که
توی زندگی ساختگی مان کلی کار داشتیم که می بایست برای عروسکهای مان انجام می دادیم؟
خب تا همه اش را سرانجام می دادیم!
توی سرم می کوبیدم، ای داد بیداد لیلا باز هم دیر شد!
اصلا یادمان می رفت خودمان هم مادری داریم که لابلای تمام روزمرگی ها تمام حواسش پیش ماست!
مگر نه اینکه آدم وارد زندگی که می شود زمان از دستش در می رود؟
مگر همه ی آدم بزرگ ها وسط دوندگی های زندگی حرفهای مادرشان یادشان می ماند که من و لیلا یادمان بماند؟
مگر همه ی آدم بزرگها سرگرم زندگی شخصی شان که می شوند مادرشان را فراموش نمی کنند؟
نمی دانم چرا اینقد من و لیلا درگیر بچه ها و زندگی می شدیم که چشم های منتظر و نگران مادر فراموشمان می شد؟
اصلا مگر از خودش یاد نگرفته بودم که اینهمه مادر باشم؟ پس چرا همه اش مرا دعوا می کرد؟ همه اش قهر؟
من که فکر می کنم دیر برگشتن و قهر فقط بهانه بود!
من که فکر می کنم او دلش نمی خواست هیچ وقت دخترش "مادر" بشود، فقط همین!
| فاطمه نعمتی |
برای قهوه ی سرد و غذای شب مانده
برای دیدن صدباره ی پدرخوانده
برای آن ها که وصله ی تنت شده اند
برای خاطره هایی که دشمنت شده اند
به خاطر غزل گیرکرده در دهنت
برای مرده ی جامانده زیرِ پیرهنت
به خاطر بطری های چیده روی زمین
به خاطر سردرد و به خاطر کدُئین
برای چاقو دادن به دست های جدید
برای دوست شدن با شکست های جدید
به خاطر همه ی گریه های نیمه شبی
خدای گم شده در چند جمله ی عربی
برای خاطر شعر-این دکان رنگ رزی-
برای این ادبیاتِ فاخرِ عوضی
به رقص مرگ میان تنت ادامه بده
نفس بگیر و به جان کندنت ادامه بده...
| حامد ابراهیم پور |
از یک جایی به بعد خواستنش از نخواستنش سخت تر میشود...
به خواستنش که فکر میکنی قلبت از زخم هایی که زده مچاله میشود...
به خواستنش که فکر میکنی یادِ شبهای دلتنگی بغض میکارد توی گلویت...
به خواستنش که فکر میکنی یادِ تنهایی و همه نیامدن هایش مثل پتک فرو می آید روی مغزت...
به خواستنش که فکر میکنی یاد تک تک لحظه هایی که نخواست تو را،میشود طناب دار و میپیچد دور گردنت...
از یک جاهایی به بعد نه اینکه دوستش نداشته باشی یا دیگر با او بودن را نخواهی ها،نه...
ولی جای زخم هایی که هنوز تازه است،
وادارت میکند به نخواستنش...
| فاطمه جوادی |
روی تختم نشستهام باید،
این نفسهای آخرم باشد
وقتی از دست میروم شاید
نامه ای لای دفترم باشد
ناخوشم، مثل شعرهای خودم
تلخم از بغضهای تکراری
خاطراتی که روز و شب شدهاند
قرص هایی برای بیداری
تو که گرمی به زندگی خودت
گریه های مرا نمیفهمی
به حضورت هنوز معتادم
تو ولی بیبهانه بیرحمی
من که یک عمر در خودم بودم
سینهام را به عشق آلودی
رفتنت رفته رفته پیرم کرد
کاش از اول نیامده بودی
فکر کن! پشت هم دعا بکنی
تا سرت روی شانهاش باشد
میرود تا تمام خاطرهات
دو سه خط ، عاشقانهاش باشد
فکر کن! آخرین نفسهایت
زیر باران شبی رقم بخورد
عشق یعنی که رفته باشد و بعد
حالت از زندگی به هم بخورد
فکر کن! در شلوغی تهران
عصر پاییز در به در باشی
شهر را با خودت قدم بزنی
غرقِ رویای یک نفر باشی
مینویسم، اگرچه چشمانم
تا ابد از نگاه تو مستاند
تو برو تا همیشه راحت باش
خاطراتت مراقبم هستند
| پویا جمشیدی |
داشتم فکر می کردم اگر تو آنطور دستت را به شیشه ی پایین کشیده ی پنجره ی ماشین تکیه نمی دادی
و به چراغ قرمز چهار راه خیره نمی شدی شاید الان عاشقت نبودم.
داشتم فکر می کردم
که اگر لیوان داغ چایت را هر صبح بخاطر آن میگرن لعنتی به پیشانی ات نمی چسباندی تا گرمایش را حس کنی و بعد یک لکه ی قرمز روی پوستت نمی افتاد
شاید الان عاشقت نبودم .
داشتم فکر می کردم
اگر که ساعت دو نیمه شب زنگ نمی زدی و یک شعر برایم نمی خواندی
شاید الان عاشقت نبودم .
شاید الان عاشقت نبودم و تو یکی از صدها آدم معمولی دیگری برایم بودی
که توی پیاده رو از کنار هم رد می شویم و احتمالا با بی حوصلگی شانه هایمان بهم بخورد ،و بدون اینکه به یکدیگر نگاه کنیم کیفمان را سفت بچسبیم و با قدم هایمان شلنگ تخته بیاندازیم.
شاید الان عاشقت نبودم
و تو یکی از صدها آدم معمولی دیگری برایم بودی
که فروشنده ی کتاب فروشی ِ انتهای خیابان است .
که مردی با قدی متوسط است ، دکمه ی یکی از آستین هایش افتاده و توی مترو بلند بلند با تلفن حرف می زند.
یا مردی که لیست خرید زن مورد ناعلاقه اش را در دست دارد و اصلا برایش مهم نیست سیب زمینی های پلاسیده را انتخاب کرده .
شاید الان عاشقت نبودم
اگر که توی تراس ات،گلدان شمعدانی نداشتی
اگر که برای صاف کردن یقه ی پیراهنت
حواس جمع مرا لازم نداشتی
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم
شاید الان عاشقت نبودم...
| الهه سادات موسوی |
مرد ها را میشناسی؟!!
همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتنی،
که همیشه حریفِ درِ محکمِ شیشه ی مربا،سنگینی کیسه های خرید، جابجا کردنِ مبل های خانه و غُرغُرهای زنانه هستند،
که خوب میدانند کِی دلت هوسِ شیرینی ناپلئونی میکند تا برایت بخرند،یا کی دلت قدم زدنِ دوتایی می خواهد،
سر به هواهایِ مهربان که فراموش کاریشان را با شاخه ای گُل و خوراکی مورد علاقه ات و یک "ببخشیدِ" ساده از دلت در میاورند،
که وقتی از سرکار می آیند دل گرمِ حضورت در خانه هستند با همان برنجِ شفته روی اجاق،
خسته های هشتِ شب که با حوصله مینشیند پایِ حرف ها و تعریف کردن های با آب و تابت از اتفاقات امروز و غر زدن هایت از کلاسِ عصر و استادِ بدقلقت،
پسر بچه های تخس امروز که وقتِ خواب مظلوم می شوند و صدای خوروپوفشان که میپیچد میدانی هنوز زندگی جریان دارد،
پدرهای چندسالِ بعد که دلشان قنج میرود برای قد کشیدنِ پسرشان و خرگوشیِ موها و "بابا" گفتن هایِ دخترشان،
همان هایی که میتوانی کنارشان با خیالِ راحت یک روزایی خوب نباشی،آرایش نکنی،بی حوصله باشی و لباس های نامرتب بپوشی،نگرانِ جوش روی بینی و پفِ چشم ها و چربی های انباشته ی شکم و پهلویت نباشی،ترسِ زشت بودن وقتِ سرماخوردگی با چشم های قرمز و دماغِ آویزانُ پوسته پوسته و صورتِ بی روحت را نداری و میدانی هرطور باشی به چشمش زیبایی،
مردهایی را دیده ام که دوستت دارمشان را واو به واو صرف میکنند،
با صبح به صبح دست تکان دادنشان برایت قبلِ رفتنشان از پشتِ پنجره ،یا وقتی آن را سرِ میزِ صبحانه لقمه میکنند و دهانت میذارند، یا روزهایی که هوا سرد میشود "خودت را بپوشان سرما نخوری" از دهانشان نمی افتد،
مردها دوستت دارمشان را با همان غیرتِ شیرینشان پشتِ "روسریت را بکش جلو"، میانِ خنده های شیطنت آمیزشان وقتی حرصت را درآوردند و با "چقد این لباس به تو می آید " وقتی پیراهنِ گلداری که تازه برایت خریده اند را میپوشی، نشانت میدهند،
آنها که "مراقب خودت باشِ" قبلِ قطع کردنِ تلفنشان از هر دوستت دارمی دلنشین تر است،
مرد ها را میشناسی؟
همان اخم های وقتِ خستگی که دنیا بدون دیدنِ لبخند و برقِ چشمانشان وقتی میگویی"برایت چای بریزم؟" جایِ قشنگی نیست...
مردهایی از جنسِ پدرم که آغوششان امنیت و آرامش تمامِ دنیا را دارد ...
که هرچقدر هم بگویی مردها فلان باز هم یک روزهایی دلت برای پوشیدنِ پیراهنِ دو ایکس لارجِ مردانه ای تنگ می شود،
حواسمان باشد؛
هوایِ سوپرمن های زندگیمان را داشته باشیم...
| منیره بشری |
کاش هرگز تورا نمی دیدم
این جهان بی بهانه هم غم داشت
زندگی بی تو هم مرا می کشت
این جهنم فقط تورا کم داشت...
نیمه شب شد، هنوز بیدارم
تا تو را در خودم مچاله کنم
به خدایی که نیست زخمی را...
که به قلبم زدی حواله کنم
قبل تو، من پرنده ای بودم
آسمان می چکید از بالم...
بعد تو، آرزوی کوچکی ام:
"کاش چیزی بپرسد از حالم"
بغض هایم چرا نمی شکنند
در عزای هرآنچه سوزی من؟!
باز در حال دوره ات هستند
خاطرات شبانه روزی من...
عطر آغوش زیر باران را...
روی موج صدات خوابیدن
با تو در کوچه گریه کردن را...
با تو یک خواب مشترک دیدن
رفته ای ماه دیگران بشوی
بدنم مثل قبرها سرد است
فکر کن من چقدر غمگینم
عشق تنها دلیل این درد است
نیمه های شب است و بیدارم
نیمه های شب است و خوابیدی
کاش هرگز تورا نمی دیدم
کاش هرگز مرا نمیدیدی
| اهورا فروزان |
چیزهای زیادی بوده و هست که دوست داشتم، لذت به دست آوردنشان را تجربه کنم.
مثلا همیشه دلم میخواست صاحب بالن بزرگی باشم؛ بعد در حالیکه آذوقه یک سفر طولانی را جمع کردهام، دور دنیا را آنقدر بگردم تا هیچ جایی برای دیدن باقی نماند.
دوست داشتم اولین زنی باشم که پایش را روی کره ماه میگذارد و از آن بالا زمین را مثل نقطهای کوچک میبیند.
دوست داشتم نویسنده بزرگی باشم که برای خرید کتابهایش صف میبندند...
دوست داشتم مزرعه آفتابگردان داشتم و صبحها خودم شیر گاوهایم را میدوشیدم...
میخواستم رئیس جمهور باشم... وزیر... پزشک... وکیل...
اما از میان تمام اینها....
زنی هستم که به دوست داشتن تو، اکتفاء کرده است!
| فاطمه بهروزفخر |
قلب من خانه ی زنی تنهاست
که بغل می کند جنونش را
که در آغوش می کشد هر شب
گریه ی کودک درونش را
قلب من کودکی کهنسال است
که بلد نیست کودکی بکند
کودکی که هنوز می ترسد
اشتباهات کوچکی بکند
قلب من قلب دختری ترسوست
که از آغاز درد می ترسد
از پدر ، از نگاه ، از خشمش
از کمربند و مرد می ترسد
عشق را دیده است تنها در
جای خالی جمله سازی هاش
مادری شاد و خوب و خوشبخت است
در خیالات و خاله بازی هاش
قلب من کودکی سر راهی ست
که زنی نیمه شب رهایش کرد
هر کسی را که ذره ای زن بود
زیر لب مادرم صدایش کرد
قلب من مادری فداکار است
روز و شب پای گاز می سوزد
روی لب های خسته اش اما
باز لبخند تازه می دوزد
قلب من یک زن میانسال است
از شروع جدید می ترسد
در سیاهی روزگارش از
کشف موی سفید می ترسد
قلب من جانماز پیرزنی ست
که طلب می کند بهشتش را
که پس از سالها پذیرفته
بی کسی های سرنوشتش را
قلب من آن بنای تاریخی ست
که گذشت زمان خرابش کرد
قلعه ای با شکوه و برفی بود
که زمان چکه چکه آبش کرد
پرم از ضجه ی زنانی که
ترس های بزرگ می زایند
می شناسند جای زخمم را
بره هایی که گرگ می زایند
بغلم کن هنوز می ترسم
ترس هایم درنده ام بکنند
بغلم کن که مرده ام ، شاید
بوسه های تو زنده ام بکنند
| رویا ابراهیمی |
میگویند از عشق یک طرفه بپرهیزید!
عشق یک طرفه نوعی سم است....
کشنده و دردناک!
من مخالفم! حداقل برای یک زن اینگونه نیست.....
زنان به هرحسی عشق نمیگویند! وقتی اسم احساسشان را عشق میگذارند یعنی کار از کار گذشته! یعنی شما ناصح بیاورید و بگوید از صبح تا شب نصیحت کند! انگار نه انگار...
عشق یکطرفه بد هست اما خوبیایی هم دارد...!
زنان در عشق یکطرفه رشد میکنند،صبور میشوند،گل میکنند!قوی میشوند! جنگنده میشوند...اصلا عشق زن را بالغ میکند!
زنان حتی وقتی درگیر عشق های بی جواب میشوند دنیایشان را محدود میکنند به مردشان! مردی که روحش هم از این عشق خبر ندارد!
زنان پیچیده نیستند اما از دید بقیه،موجودات عجیبی هستند!
من موافقم...ما زنها انقدر بلدیم عشق بورزیم که همه را مبهوت میکنیم...ما زن ها انقدر بلدیم وفادار باشیم که هیچکس باورش نمیشود....
ما زنان حتی به عشق های یکطرفه مان هم وفاداریم!
ما زن ها عجیبیم...از دید مرد ها عجیبیم!
البته شاید هم حق با آنها باشد!
درباره زنی که تمام زندگی اش را وقف مردی میکند که حتی آن مرد نمیداند همچین زنی روی کره زمین زندگی میکند چه میتوان گفت؟!
ما زن ها در رویا به سر میبریم! در رویا دست مرد مورد علاقه مان را میگیریم و با او به دور دست ها میرویم! جایی که هیچکس نیست...در اغوشش فرو میرویم...اشک میریزیم!
از سختی هایی که در نبودش کشیدیم شکایت میکنیم!
بعد لبخند میزنیم و میگوییم چه خوب است که خداوند خیال و رویا را آفریده!
ما زن ها اگر فرصت اثبات داشته باشیم
این توانایی را داریم که عشق های یکطرفه را تبدیل کنیم به حس های عمیق دو طرفه!
برای ما زنها عشق یکطرفه سخت هست اما توان گریز از آن را نداریم!
ما زن ها را از عشق های بی جواب نترسانید!
| نورا مرغوب |
دو تا میخونهی چشماتُ جم کن
خراباتی شده کل خیابون
شنیدم وقت خنده ماه میشی
بخند و دور خورشیدُ بخوابون
تو پیچاپیچ موهای بلندت
خدا هم دل بده گمراه میشه
بلند تر تر نکن موهاتُ دختر
که عمر آدما کوتاه میشه
تو تصویری ترین شعر خدایی
با اون اندام موزون و مطنطن
دو تا چشمای گرم قهوه ای؟؟ نه
دو تا مصرع که غرق استعارهن
چقد گرمه چقد گرمه چقد گرم
میسوزونه منُ آتیش چشمات
عرق کرده شراب بیست ساله
که گیرایی نداره پیش چشمات
برای این خمارِ خسته از "من"
با اون چشما که مستی می فروشن
دو تا پیک از شرابت رو بیار و
یه عالم "مزه"ی لبهات لطفا
| هانی ملک زاده |
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی! انگار محکوممان کردند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم! هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد دارد سیب برای پوست مفید است. البته کاربرد دیگر سیب هم در خانمان اینست که یک نفر عطسه کند و مادرم شروع کند هرروز یک سیب آب پز به خوردش بدهد تا یکوقت سرما نخورد.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که مامان. این همه میوه ی خوب!"
بعد یکهو به نظرم سیب ها مظلوم آمدند. چرا این حرف را زدم آنها که کاری به من نداشتند آرام و ساکت توی کیسه شان نشسته بودند!.. حتی آنقدر دلم برای سیب ها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!
آخر اصلا تقصیر سیب ها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز میوه نوبرانه بودند و ما را منتظر می گذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار می گرفتند و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب می ماندیم و بعد آن را با ذوق چندین برابر قیمت حالا می خریدیم و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!
برای همین هم به نظرم بعضی آدم ها شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان می کنند. کافی ست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور می کنند. اما مثل همان سیب به چشم نمی آیند. قدرشان را نمی دانیم.
حالا در عوض قدر آن آدم هایی را می دانیم که هر از گاه وارد زندگیمان می شوند و می روند. مثل توت فرنگی. هیچ خاصیتی هم ندارند. مزه هایشان هم آبکی شده و طعمی ندارند. بعد آن سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را می فروشیم به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که هیچوقت نیست و تازه با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم می شکنیم!
حیف که سیب را هرکار کنی سیب است و یاد نمی گیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را، بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را!
وای که بعضی آدم ها همان سیب هستند و سیب را جان به جانش هم کنی سیب است!
آدم های نوبرانه هم هرکار که کنند باز برای دیگران عزیز هستند. اصلا آدم ها عادت دارند هرچیز که زیاد نباشد را دوست داشته باشند. یک میوه هم حتی اگر در همه فصل ها باشد حالشان را بهم می زند. چه برسد به آدمش! اگر هروقت دلشان خواست دست دراز کنند و تو باشی از چشمشان خواهی افتاد. باید برای اینکه کنارشان باشی قیمت سنگینی پرداخت کنند تا قدرت را بدانند باید ماندنی نباشی تا پرستیده شوی.
یک راز مهم درباره انسان ها را به تو بگویم؟ آدم ها اصلا جنبه محبت زیادی.. ماندن زیادی.. عشق زیادی .. و هرچیز زیادی دیگر را ندارند. هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش. نوبرانه بودن را یاد بگیر
| لیلی رضایی |
در التهاب بغضهای بی سرانجامم
آینده ام را بی حضورت..ناگهان دیدم
از بی قراری های عصر جمعه ترسیدم
از بوسه هایت لابه لای گریه فهمیدم...
قدِّ زمستانی ترین روزِ خدا سردی
تا گریه کردم، گریه کردی.. برنمی گردی!؟
لعنت به پایانی ترین ساعاتِ هر هفته
لعنت به رویایی که حالا یادمان رفته
لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی
لعنت به من وقتی به آغوشم نمی آیی
| پویا جمشیدی |
محبوبم!
تو همه مثل من خسته ای؟
تو هم مثل من تنها...
و مثل من به این دوریِ زوال انگیز فکر میکنی؟
مثل اینکه باید دست کشید
و عشق را
چون ظرفی عتیقه و نایاب
در پستوها پنهان کرد
ظرفی که هر بار تکه ای از آن را
ناخواسته شکستیم،
گاه ترک خورد
گاهی بر زمین افتاد
و رنگِ گل های زیبایش ...
پرید!
مثل اینکه باید دست کشید
و عشق را
چون ظرفی عتیقه و نایاب
در پستوها پنهان کرد!
عشقی کهن و ماندگار
تا سالها بعد هر که یافت
از تنها بوته ی سرخِ جا مانده بر روی ظرف بفهمد...
"دوست داشتنت
ابدی ست"
| حمید جدیدی |
گفت: میدونی از اولشم بدرد هم نمی خوردیم دنیاهامون باهم فرق داشت یادش بخیر وقتی میرفتیم شمال هی می خواست تو جاده نگه دارم ! کوه بود میگفت نگه دار ،جنگل بود میگفت نگه دار،دریا بود میگفت نگه دار ، همه جا بساط چایی میکردیم .
گفتم: پدربزرگ منم میگفت سیگار بدرد نمیخوره! میکشی؟
گفت: نه سیگاری نیستم ،میدونی حرف همو نمیفهمیم ، اصلا شبیه هم نیستم همین آخرا یهو پرید تووی جوب آب و تمامِ مسیرو توی بارون ، تو اون سرما تا ته خیابون با کفش توی آب کنارم قدم زد!
گفتم: پدربزرگ منم نمی دونست برای چی سیگار میکشه! نمیکشی دیگه؟
گفت: اهلش نیستم ، میدونست خیلی دوسش دارم ،اولا که باهاش آشنا شدم همیشه دو ساعت منو میکاشت دم کافه، سینما، پارک.. عادت کرده بودم به دیر اومدناش ،عادت کرده بودم به اینکه هردفعه دست یه بچه رو میگرفت از سر چهارراه و با خودمون میبردیم تهشم بعد شام همه ی گلاشو میخرید ، میدونی این آخریا دیگه بلیطا رو همیشه سانس بعد از ساعتی که قرارمون بود میخریدم ،همیشه تو ماشین دو سه تا گلدون خالی َم داشتم...
گفتم: پدربزرگ منم همیشه میترسید آخر شب شه و بی سیگار بمونه! گفتی اهلش نیستی؟
گفت: نه باهاش حال نمیکنم، میدونی همیشه یه چیزایی واسه گفتن داشت، همیشه پر از حرف بود ، وقتی باهم بودیم خسته نمیشدم، حوصلش همیشه بود، اینقدر بودنش بودن بود که باقی دوستامو یادم رفته بود ، اینقدر بود که دیگه هیچکس به چشمم نمیومد!
گفتم: پدربزرگ منم یادش نمیومد که اولین سیگارش چی بود ولی یادش میموند باید سیگار بکشه! دودش اذیتت میکنه؟
گفت: نه ولی بنظرم بیخوده ، هیچ وقت دلم نمیخاست یهو تموم شه ، یه دفعه اومدنش مثل یه معجزه دنیامو عوض کرد، شدم یه آدم دیگه ، ولی یهو تموم شد ، کاش میشد برای بار آخرم حرفامونو بزنیم که هیچ علامت سوالی تو ذهنش نمونده باشه! ولی خوب میدونی تموم شد منم که فراموشش کردم...
گفتم:حیف سیگاری نیستی ، پدربزرگ منم چهل سال میگفت این آخرین نخشه و بعدش ترک میکنه و پاک میمونه ،اصلا میگفت سیگاری نیستم ، هیچوقتم نتونست ترکش کنه آخر سر پنج دقیقه قبل از مرگش یه نخ کشید، فقط پنج دقیقه پاک موند، توام جمع کن بریم سه ساعته داری ازش تعریف میکنی و میگی فراموشش کردم، فقط کسی میگه کاش برای بار آخرم حرفامونو میزدیم که هنوز دوسش داشته باشه و امید ، وگرنه کسی که میره سرشو میندازه پایین و توی سکوت محض فقط میره!ولی حیف سیگاری نیستی نمیفهمی، پاشو بریم بهشت زهرا باهاش حرف بزن دلت آروم بگیره....
| امیر مهدی زمانی |
کاش دخترم شبیه تو بود
کاش تو مادر ِ دخترم بودی
بعد ِ سالها هنوز میگم
جای ِ این زن کاش تو همسرم بودی
این زن شبیه تو نمی بوسه
این زن شبیه تو نمی خنده
کاش مثل تو موهاشو وا می کرد
اما همش موهاشو می بنده
تو کنار مرد خودت خوشبختی
تو خوشبختی
من با یه زن اما فقط همخونه م
یه همخونه م
گاهی وقتا اسمشم نمی دونم
پریشونم .. پریشونم
تو خونمون هر شب زمستونه
من منشا سرمای این خونم
این واسه من می میره اما من
تنها واسه تو زنده می مونم
لنزای رنگیشو که می ذاره
تو خونه بهتر می شه رفتارم
این زن همین که شکل تو می شه
اون لحظه بش می گم: دوسش دارم
تو کنار مرد خودت خوشبختی
تو خوشبختی
من با یه زن اما فقط همخونه م
یه هم خونه م
گاهی وقتا اسمشم نمی دونم
پریشونم ... پریشونم
| ترانه سرا : مهسا مجیدی پور |
| خواننده : فرزاد فتاحی |
قرار بود در کارت عروسی مان
یکی از شعر هایت را با خطِ خوبت بنویسی ...
همیشه می گفتی
شاعر شدی که با اسمم ترانه بنویسی و
با نگاهم ، عاشقانه نویسِ معاصر ها شوی !
حالا من نیستم و تو باز هم
مشهورانه با نوشتن هایت غوغا می کنی ...
فقط یک چیز
تمام عاشقانه هایی که برایم نوشتی را بسوزان !
نه می توانم طاقت بیاورم برای شخص دیگری بخوانی
نه تحمل دارم اتفاقی جایی ببینمشان ...
عاشقانه هایمان را یادم نیاور
بگذار مثل همان کارت عروسی ،
همیشه
یک رویا بماند .
بگذار هر چیزی که بوی " ما " را می دهد در گذشته
دفن شود ، من می خواهم بعد از تو زندگی کنم
پس بیا و قول و قرار های دو نفره ی مان را در هوا پخش نکن
تو که خوب می دانی
پنجره ی اتاق من همیشه باز است !
| ساینا سلمانی |
اشتباه در یک رابطه
آنجایی رخ می دهد
که می خواهیم کمبودهای مان را
با هوس های یک شبه جبران کنیم
به زور می چسبیم به آدم هایی که
از آنِ ما نیستند
و از آنِ شان نیستیم
روزی از همین روزهاست که
آدمِ اصل کاری مان را از دست می دهیم
همان کسی را که
فکرهای مان به هم نزدیک بود
و خواسته های مان به هم شبیه
بیش تر وقت ها هم
هر دو همزمان به یک چیز فکر می کردیم
و اگر یکی از ما حرفی می زد،
آن یکی می گفت:
_ دقیقا من هم همین را می خواستم بگویم!
و ما اغلب از این آدم های اصل کاری عبور می کنیم
درست مثل خیلی چیزهای اصلِ کاری دیگر...
این اتفاق یعنی
نقطه ی پایانِ تشکیل یک رابطه ی درست....
یعنی همان نقطه ی
گم کردنِ آدمِ اصلِ کاری زندگی...
| شیما سبحانی |
تو به یک زن نیاز داری!
به یک زن که صبح ها با نوازش عاشقانه اش از خواب نازت بیدارت کند...
و با یک صبحانه ی شیرین و بوسه ی کوچک بر لبت از تو خداحافظی کند...
تو به یک زن نیاز داری!
که وقتی خسته و گرسنه از سرکار برمیگردی و در خانه را وامیکنی بوی قورمه سبزی اش کل خانه را گرفته باشد! و صدای قل قلش از اشپز خانه بیاید...و تو آرام از پشت بغلش کنی و یک بوسه کوچک بر گردنش بزنی و او از هیجان به شوق بیاید!
تو به یک زن نیاز داری!
به یک زن که وقتی یک دنیا مشکل در سرت ریخته است بروی و او را در اغوش بگیری چشمانت را ببندی و در اغوشش فرو بروی و او با دستان لطیفش نوازشت کند و آن وقت تمام مشکلاتت از یادت برود...
تو به یک زن نیاز داری!
که دستانت را بگیرد در خیابان به این سو و آن سو بدود با دیووانه بازی هایش تو را به وجد بیاورد و با شیرین زبانیش به خنده بیندازتت حتی گهگاهی حرصت بدهد! و تو هزاربار از وجود او شکر کنی....
تو به یک زن نیاز داری!
که با غافلگیرترین برنامه خبر پدرشدنت را به تو بدهد! و تو تا شب در شوک و هیجان باشی! به یک زن که فرزندت را به دنیا بیاورد و اورا در اغوش بگیرد وتو هردوی انهارا بغل کنی!
تو به یک زن نیاز داری!
که هر روز نگران تو و فرزندانت بشود....و تا اخرین سفارش ها را قبل از رفتن به شما نکند ارام نگیرد...
تو به یک نیاز داری!
به یک زن که وقتی خوابت گرفت سرت را بر روی شانه ی او بگذاری دستانش را ببوسی بغلش کنی و در اغوش گرمش با نوازش های ارامش به خواب بروی...
تو به یک زن نیاز داری...
که به زندگیت شادابی و نشاط ببخشد ک گردوخاک های خانه ات را پاک کندو برق بیندازد! و هرروز به گل های گلدان با عشق آب بدهد مواظب همه چیز باشد،نگران همه چیز شود،عاشق همه چیز زندگی تو شود و تمام کارهایش را باعشق بخاطرت انجام دهد، حتی وقتی به یادت افتاد یک قلم بردارد و در دفتر شعرش چند خطی از تو بنویسد!...
تو به یک زن نیاز داری که از هوای تو استشمام کند...و هر لحظه با اسم تو نفس بکشد!
تو به یک زن نیاز داری!
تو برای تک تک لحظه هایت به یک زن نیــاز داری!
| غزل مسلمی |
تو آن روزها یک شماره بودی که اگر پول خرد پیدا می کردم کنار یک دکه زرد رنگ خسته، سر یک کوچه بن بست می ایستادم تا صدایت را بشنوم.
تو ... در حافظه ام بودی و چند نفر دیگر که عزیزکرده هایم بودند.
بقیه اسمی بودند و چند عدد که در دفترچه ای کوچک، گوشه کیفم به خواب رفته بودند.
آن روزها از صدای زنگ تلفن نمی ترسیدم ...
تمام خبرها خوب نبود ولی قابل تحمل بود .... فراموش می شد ... ویران نمی کرد.
حالا .... تلفنم به جای زنگ، موسیقی را که تو دوست داشتی پخش می کند ولی همیشه مرا می ترساند ...
شاید برای اینکه می دانم دیگر هرگز صدایی را که سالهاست در انتظارش مانده ام، نخواهم شنید....
یک سلام که با تمام سلام های دنیا تفاوت داشت...
تو آن روزها فقط یک شماره بودی .... مثل تمام شماره های شش رقمی که هرگز فراموش نمی شوند ...
| نیلوفر لاری پور |
دلخسته ام از شور و احساسِ جوانی
از عشقِ تو -این انفجار ناگهانی-
می خواستم عاشق نباشم تا بمانی
باور بکن می خواستم اما نمی شد ️
عشقِ تو را در جانِ خود پرورده بودم
هر چیزی از من خواستی، آورده بودم
با این که من سعیِ خودم را کرده بودم
راهی برای ماندنت پیدا نمی شد
یک عمر حاشا کردم این دلبستگی را
چون در نگاهت دیده بودم خستگی را
باید جدا می کردم این پیوستگی را
اما کسی که دل بِـبـُـرّد ، من نبودم
با این که در هر لحظه بودم بی قرارت
اما مرا هرگز نمی دیدی کنارت
گفتم ندارم بعد از این کاری به کارت
گفتم، ولی مردِ عمل کردن نبودم
با هیچکس حتی خودم حرفی ندارم
چون صحبتی با آدمِ برفی ندارم
من شعرم اما معنیِ ژرفی ندارم
هر واژه ای بیهوده با من در می افتد
حالا که افتادم به دامِ دانه ی تو،
مانندِ احمق ها شدم دیوانه ی تو!
هر کس که بگذارد سری بر شانه ی تو،
از پشت بامِ شانه ات با سر می افتد
| علی عابدی |
دلم گرفته و می خواهم از شما امشب
کمی گلایه کنم ، میان سطرها امشب
نپرس ، که نمی دانم از چه رو حالا...
نگو ، که درک نمی کنم...چرا امشب!
بیا که ساحل امنی نیاز دارم ... عشق
که رو زده طوفان به ناخدا امشب
همیشه تو می گفتی و سکوت از من بود
ولی شده این نقش جابجا امشب
زبان تلخ مرا در غزل نبین ، بانو
که باز می شکند بغضِ بی صدا امشب
شبیه همیشه به اشکم دچار خواهد شد
مسیر بوسه ی تو روی گونه ها امشب
دوباره جای خالی تو در کنار من حس شد
دلم گرفت و گریختم به ناکجا امشب
دلم گرفته و می خواهم از شما ، امشب
دلم شکسته ، که گفتم از این فضا ، امشب
| جلال بابایی پور |
آدم گاهی دِلَش نه عشق میخواهد نه دوست داشتن های آتشین و رنگـارنگـی که هرکسی آرزوی تجربه کردنش را دارد ، دِلش نمیخواهد کسـی برایش مهربان باشد و صبح به صبح با پیام ها و تماس های محبت آمیز بیدارش کند ، دِلَش نمیخواهد مدام نگران باشد و برای آینده ی نامعلومِ این دوست داشتن ها غصه بخورد ، از دنیای شیرینِ تنهایی أش فاصله بگیرد و خوشی های دوستانه أش را با یک آدمِ دیگر تقسیم کند...
آدم گاهی دِلَش فقط تنهایـی میخواهد و یک جای دِنج که بتواند به وسعتِ تمام غصه هایی که از تنها نبودن به دِلَش نشسته است، گریه کند و بعد از آن برای خودش باشد، بدون حس های مزاحم و ناامیدکننده دوست داشتنش را به اطرافیانش هدیه کند ، با دوستانش وقت بگذراند، با خانواده أش و خودش را بیرون بکشد از مردابِ دوست داشتن های عجیب و غریب این روزها که همیشه یک جایَش مثلِ درِ خانه ای قدیمی می لَنگَد و هیچ کاری هم نمیشود برایشان کرد.
اصلا همه ی آدم ها یکجایی ، بعد از مدت ها تنها نبودن نیاز دارند به آغوشِ تنهاییِشان برگردند و خیلی چیزهارا دوباره بسازند ، روحِ خسته و احساسات ویران شده یشان را ، عقایدشان را، اعتمادشان را ...
نیاز دارند تویِ خیابان های شلوغ شهر تنها قدم بزنند ، تنها خرید کنند و تنها تویِ کافه ای بنشینند و به حالِ خوبشان بخندند ، از شنیدن هیچ تجربه ی عاشقانه ای حسرت نخورند و قَلبشان به تَپِش نَیوفتد ، گوشه ای از پارک بایستند و به بازی بچه ها خیره شوند ، دنبال اهدافشان باشند و برای به تحقق پیوستنشان بِجَنگند، هروقت دلشان خواست گوشی را خاموش کنند و بدون هیچ استرسی دل به زندگیِ واقعی بسپارند، شیطنت هایشان را بگذارند تویِ کیفشان و با خود به همه جا ببرند، برایِ خودِ خودشان نفس بکشند و شاد بودن را با تمام وجود حس کنند.!
تمام آدمها یکجایی از زندگیشان باید به تنهایی هایشان برگردند و برای خودشان باشند، اگر به اینجای زندگی برسید"تنها" بودن اصلا وضعیت خوفناکی نیست!!
.......
هروقت لازم دانستید
به تنهایی هایتان برگردید
خیلی وقتها
تنها نبودن
به غم و غصه هایش نمی ارزد...
| نازنین عابدین پور |
یه کوه غرورم ولی خواهشا
منُ با غرورم قضاوت نکن
دو لول چشاتُ به سمتم نگیر
به این سینه انقد اصابت نکن
یه کوه غرورم عزیز دلم
تو تنها میتونی که فتحم کنی
نگاهت پر از آیه و معجزه س
تو میتونی این سنگُ آدم کنی
چقد باید این حسُ سرکوب کرد؟
چقد باید از دیدنت میخ شم
من اونقد می خوامت که باید یه روز
یه اسطوره تو طول تاریخ شم
چقد باید از دست من دور شی
چقد باید از دیدنت هل کنم
بگو کی به دستای تو میرسم
چقد دیگه باید تحمل کنم؟
به فکر من و حال و روز منی؟
یه فکری واسه برق چشمات کن
با هرکی نشین و نگو و نخند
یه وقتایی لطفا مراعات کن
ً
میدونم دلم خیلی واست کمه
واسه عشق و احساسِ آغوش تو
یکم نرخ دستاتُ بالا ببر
بذار جون بدم واسه آغوش تو
بیا و یخ خونه رو آب کن
بخند و بذار غرق آتیش شه
یه جوری بغل کن وجود منُ
که حتی خدا هم حسودیش شه
| هانی ملک زاده |
اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم.
اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم.
اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم.
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم.
اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون!
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم..
| مصطفی مستور |
دیشب خواب زن سابقم رو دیدم،موهاش رو بلوند کرده بود و آرایش غلیظی داشت،تو یه کازینو کنار شوهرش نشسته بود و داشت ورق بازی می کرد.من هم اونجا نقش کارت پخش کن رو داشتم!آدم تو خواب به کجاها که نمیره.دو تا ورق بهشون دادم،انگار من رو نشناخته بودن،شوهرش یه نگاه به ورق هاش کرد و با تحقیر بهم گفت:این چه طرز دست دادنه؟این که همش دو لو خشته!
زن سابقم نگاه دقیقی به من کرد و گفت:تو همون ابلهی نیستی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم؟
گفتم:نه نه!شاید فقط یکم شبیهش باشم!
اما اون اصرار داشت که حرفش درسته،آخر سر گفت:اگه راست میگی شلوارت رو در بیار،پشت پات یه خال داری.
این شد که محافظ های شوهرش به زور شلوارم رو در آوردن و من یکهو از خواب بلند شدم،شر شر عرق می ریختم،با دلهره یه لیوان آب خوردم و خوابیدم.
این بار خواب دیدم تو وان یه مسافرخونه قدیمی دارم خودم رو می شورم که ناگهان صدای شلیک گلوله و فریاد زنی رو شنیدم،سریع حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم،صدا از اتاق کناری بود،در رو با لگد باز کردم و دیدم زن سابقم پوست و استخون کنج دیوار وایساده و شوهرش تنفگ گرفته سمتش!وقتی من رو دید تفنگ رو گرفت طرفم و گفت:تو دیگه کی هستی؟
زن سابقم با گریه گفت:این همون ابلهیه که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم!
گفتم:نه،شاید یکم شبیهش باشم!
شوهرش گفت:چرا لخت اومدی اینجا؟نکنه با این رابطه داری؟
گفتم:من فقط داشتم خودم رو می شستم!
پوزخند زد و انگشتش رو گذاشت رو ماشه و بنگ!با فریاد از خواب پریدم،سرم داشت می ترکید،این بار آرامبخش خوردم و خوابیدم.
خواب دیدم تو خیابون برادوی قدم می زنم و بعد رفتم و از یه مرد مهربون یه هات داگ خریدم،دیگه خبری از زن سابقم نبود،مرد مهربون بهم گفت:از این سس خردل هم بزن
منم با ولع همه سس رو خالی کردم،مرد مهربون گفت:وایسا بگم بازم واست بیارن.
زنش رو صدا زد و گفت:عزیزم،یکم دیگه خردل بیار.
وقتی زنش اومد دیدم زن سابقمه،منتها یکم چاق و گوشتی تر شده بود،گفت:کی اون همه سس رو تموم کرده؟
یه نگاه به من کرد و به شوهرش گفت:این؟تو چطور گذاشتی ابلهی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم همه سس رو تموم کنه؟
اما قبل از اینکه بگم من اون نیستم،فقط یکم شبیهشم زنگ زدن به پلیس!
با گریه از خواب پریدم،از دیشب تا حالا دارم از خودم می پرسم که چرا خوابش رو دیدم؟غمگینم،من که فراموشش کرده بودم و اصلا بهش فکر نمی کردم،نکنه اون داشته به من فکر می کرده!
انگار دوباره دلم واسش تنگ شد،اصلا چرا آدم باید خواب کسی رو ببینه که می خواد فراموشش کنه؟
| آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی / روزبه معین |
میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم
زیر سایه خودم، رها از آدم ها
و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده
که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست
میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم
و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم
نمیخواهم این دوست داشتنِ زیاد را
که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره
و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره
از دلهره به دلتنگی
از دلتنگی به حماقت
میخواهم که نخواهم
" خواستنِ دیوانه وار "
با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "
روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش
به " خستگی " می انجامد
| پریسا زابلی ور |
آماده ام. بارانی پوشیده ام. چتر برداشته ام. چمدانم را بسته ام.
برای آخرین بار در آینه قدی خود را خیره شدم.
شبیه همه مسافر ها به جدی ترین شکل ممکن جدی به نظر می رسم.
پول، عینک و بلیط را برداشته ام. کلید را همان جایی که در نظر گرفته بودم فراموش می کنم.
تاکسی رسید. آقای راننده لطفا همین نیمه را به ترمینال برسان.
نیمه دیگرم نتوانست دل بکند. منصرف شد!
| پدرام مسافری |
لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟
کاش میشد که شما نیز خبردار شوید
لحظهای از من و از دردِ کهن سال دلم
از سرم آب گذشته است مهم نیست اگر
غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم
عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتماً
بنویسید به دفترچه ی اعمال دلم
آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولی انگار زبانم شده پامال دلم
مردم شهر! خدا حافظتان من رفتم
کسی از کوچهی غم آمده دنبال دلم...
| نجمه زارع |
کاش دوباره به خاطرم نمیآمدی
کاش هر کدام از ما
در همان سالها پیش مانده بودیم
کاش پس از این سالهای دورِ دورِ
تصویر هامان
از عکسها بیرون نمیآمد
کسی از گذشتههای خوبِ خوب
آغوش باز نمیکرد
سرم با سینه ات آشنا نمیشد
کاش آن آرامش گم شده
هرگز باز نمیگشت
کاش بوسه ات
طعمی غریب و تلخ داشت
کاش مارا گریزی بود
از دوست داشتن
کاش شانه به شانه ی هم
در قاب روی طاقچه میماندیم
آنوقت
نیازی به درکِ این آدمهای تازه
با پیراهنی آغشته به عطرهای تازه، نبود
هر کدامِ ما
زندگی خودش را داشت
تو، با زنی شبیهِ من
من، با مردی شبیهِ تو
| نیکی فیروزکوهی |
کافیست توی اتاقتان جای میز تحریرتان را با تخت عوض کنید
حس خوب تغییری را که دارید مثل وقتی است که یک قاب جدید برای گوشی تان می خرید
اصلا خیلی هم نباید این حس خوب برای آدم خرج بردارد
کافیست نایلونی که روی کنترل تلویزیونتان کشیده اید را عوض کنید ، به شما قول می دهم تا یک هفته موقع دیدن تلویزیون حس خوبی دارید
کفش های کتانی تان را یکجا بکنید توی ماشین لباسشویی
با پنبه و الکل بیفتید به جان لپتاپتان و خوشحال باشید
مثلا ما چهارتایی وقتی می شینیم توی ماشین هلک و هلک میزنیم می رویم جاده ی شمال چه اتفاقی می افتد که حالمان خوب میشود ، همان چهار تایی که اینجا توی یک خانه با هم زندگی می کنیم
ما آدم ها زنده ایم به همین تغییر ها ، و این هم یک نیاز است ، مثل آب ، غذا و معشوقه
دو تا تیر و تخته را که جا بجا کنید می شود تعویض دکوراسیون نه تغییر اتاق
مسافرت که می روید خانه و زندگیتان را از ریشه نکنده اید ببرید
کتانی تان را که می شورید همان کتانی قبلی است
و تلویزیونتان همان تلویزیون است
لطفا هروقت رابطه تان نیاز به تغییر داشت بزنید تیر و تخته ها را جابجا کنید
رستوران همیشگی تان را عوض کنید
به جای پیامک دادن مدام تلفن بزنید
بجای عزیزم بگویید گلم
دکوراسیون رابطه تان را عوض کنید اما طرف تان را عوض نکنید
لطفا عشقتان را از حالتی به حالت دیگر تغییر دهید ، نه از آدمی به آدم دیگر .
| مسعود ممیزالاشجار |
هی غزل می نویسم از چشمت بس که چشمان تو غزل خیز است
بند بندم دوباره امسال از حسرت دیدن تو لبریز است
غزلم مثل خاک نیشابور هوس حمله ی تو را دارد
آنقدر تشنه ی رسیدن توست بیت بیتش قنات و کاریز است
حمله کن تا تصرفش بکنی در دروازه ی غزل باز است
چند قرن است خاک نیشابور تشنه ی چشم های چنگیز است
حمله کن!گوش من نمی شنود سوره های "پیمبرم "را که
آیه آیه سفارشاتش "از، شر چشمان او بپرهیز "است
من و تو "زوج" های ... نه! بانو!! من و تو "فرد "های خوشبختیم!
با دو فرهنگ ضد هم که فقط ...خاک چشمانشان غزل خیز است
| منصوره فیروزی |
یه کوه یخم سرد و بی حوصله
که دست تو میخواد خرابم کنه
من عادت ندارم به این حس خوب
به دستی که می تونه آبم کنه
تو حواترین دختر عالمی
غرورم زیاده،کمش می کنی
یه دیوونه عاشق نمیشه ولی
می دونم یه روز آدمش می کنی
یه کوه غرور و کشیدی زمین
یه کوه غرورم،به بادم بده
من از زندگی با خودم خسته ام
من عاشق نمیشم تو یادم بده
تو یادم بده زندگی کردن و
کنار تو عاشق شدن سخت نیست
بجز تو که بی خواب آغوشتم
خیالم کنار کسی تخت نیست
کسی رو به روته که تا پای جون
به قول و قرارش عمل می کنه
یه دیوونه وقتی اراده کنه
خدا رو هم حتی بغل می کنه
بلرزون غرورم رو توی چشام
دل سنگ و سرد من و سست کن
دل و عشق و آغوش و لبخندت و
بچین توی پاکت برام پست کن
یه کوهم که می تونه از این به بعد
پناه غم و زخم و دردت بشه
یه آغوش گرمم برا خنده هات
چقد خوبه گاهی تو سردت بشه
| هانی ملک زاده |
زنى نوشته «من عاشق نرگسام». ما از این جمله مىفهمیم که زنى عاشق نرگس است. یک منطقدان با خواندن این جمله پى مىبرد که دستکم یک زن وجود دارد که عاشق نرگس است. یک گلفروش امیدوار مىشود که زنى براى خودش یا کسى براى زن از او نرگس بخرد. یک معلم ادبیات با خود مىاندیشد که من در این جمله نهاد و عاشق مسند
و نرگس مضافالیه است.
اما مردى که عاشق آن زن است - زنى که نوشته «من عاشق نرگسام» - با خواندن این جمله قلبش لحظهاى مىایستد و دوباره جان مىگیرد. اگر آینهاى پیش روى مرد باشد، مرد مىبیند که صورتش ناگهان سرخ مىشود و لبخندى بىاختیار به چهرهاش مىدود. مردى که عاشقِ زنى است که عاشقِ نرگس است، خودش به ناگاه عاشق نرگس مىشود. به ناگاه به تمام گلفروشىهایى که مىشناسد یا نمىشناسد فکر مىکند. به تمام چهارراههایى که روزى پشت چراغ قرمز آنها گلفروشهاى دورهگرد را دیده است، یا ندیده است. مردى که به ناگاه عاشقِ نرگس شده است، به دستهى نرگسهایى مىاندیشد که در دست دارد، و به دستان معشوقش وقتى که نرگسها را با اشتیاق از او مىگیرد. و به خندهى آن زن مىاندیشد در آن لحظه، و به بوى منتشر در هوا، و به آهنگى که دارد پخش مىشود، و به نورى که بر چیزها تابیده در آن دم. مرد حرکت بدنِ آن زن را مىبیند در خیال، که چگونه مىچرخد و مىخرامد و گلدانى را مىجوید و مىیابد و زیر شیر آب مىگیرد و نرگسها را در آن مىگذارد و یک بار دیگر جمعشان مىکند - با دستانش - و بو مىکشدشان، عمیق و طولانى، و به سوى مرد بازمىگردد. و به حالت چشمهاى زن فکر مىکند - آخ از حالت چشمهایش - وقتى که دارد به خاطر نرگسها - که او عاشقشان است - از او سپاسگزارى مىکند، در سکوت، بى کلام .
پس - خانمها، آقایان - بار دیگر که دیدید جملهى «من عاشق نرگسام» جایى، گوشه و کنارى، از دهان زنى روى زمین افتاده است، لطفى کنید و خم شوید، برش دارید، ببوسیدش و بگذاریدش روى هرّه یا طاقچه یا بلندى؛ جایى که مردى که عاشق زنى است که او را گم کرده - یا هرگز نیافته - آن را ببیند، قلبش لحظهاى بایستد و دوباره جان بگیرد. به حق همین برکت. همین یک لقمه نان. همین یک تکه عشق.
| حسین وحدانی |
بیا برویم خانهی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالشهای کهنهی این مسافرخانه است
روی زمین میخوابیم
دفترِ ترانههای حافظ را
زیر سر خواهیم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پیاله برمیخیزیم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه
خواهد شد.
این همان مطلبیست
که از سهمِ سادهی همین زندگی
به ما خواهد رسید.
حالا دست از دوختن این دگمههای شکسته بردار،
برایت پیراهنِ خوشرنگِ قشنگی خریدهام،
وِل کن بیا برویم رو به نورِ چراغ بنشینیم
اینجا دعای روشن هیچ دختری !
برآورده نمیشود
به خدا خانهی خودمان خوب است،
خانهی خودمان خوب است ....
| سید علی صالحی |
محبوبم!
تا اطلاع ثانوی
همه چیز تعطیل است.
"بوسه" را کنار گذاشته ام!
و آغوشم
لابه لای لباس های گرم زمستانی ست.
آستین کشیده ام روی دست هام
هوای دست هات
به سرم نزند
و توی سَرم را
پر کرده ام از بدهی و قبض و کرایه خانه،
جای خیال تو را گرفته اند...
قرض های سرسام آور آخر برج!
شانس شاید رو کند به من
حواسم پیش بلیط های بخت آزمایی ست
تو دست بریز...
حکم که دل نبود بود؟!
تخته های نرد کردستان را دوست تر دارم...
باور نمی شود!...جفت شش...!
تو اما تمام خانه ها را بسته ای!
تا اطلاع ثانوی
همه چیز تعطیل است
بوسه و آغوش و دستی در کار نیست
و این قلبی که تق و لق می زند
می زند
و در هر پمپاژ بی رمق
باز به یادم می آورد
"دوست داشتنت... همچنان در حال کار است"
| حمید جدیدی |
امروز خمیردندانم تمام شد. خوشحال شدم.
مدتیست که با وسایل و اشیاء دور و برم مسابقه میدهم برای بقا.
مثلاً به قوطی ربّ گوجهای که تازه خریدهام میگویم: ببینیم من بیشتر دوام میآورم توی این دنیا یا تو!
و هر بار که برنده میشوم احساس میکنم توی طناب کشی با مرگ برنده شدهام!
حالم خوب است! امروز خمیردندان قدیمیم را شکست دادم.
اما یک روز هم میرسد که خمیردندان و مداد تا نیمه تراشیده، حتی بستهٔ گوشت چرخ کردهٔ توی فریزر بلأخره شکستم میدهند.
آنوقت من نیستم
اما روسری هایم هنوز به چوب رختی آویزانند و
هنوز این ضبط قدیمی برای هر کسی که دکمهاش را فشار دهد "یاد ایام" میخواند.
مثل تو که نیستی
و هنوز هر بار در شیشهٔ عطرت را باز میکنم اتاقها نفس میکشند.
| پانتهآ صفائی |
غلت میزند روی شانه ی سمت چپ
نوک دماغش میخورد به نوک دماغم
میخندد...
چشمانِ بدونِ میکاپ اش برق میزند
نفس گرم اش میرسد به لبم
موهایش را کنار میزنم
موهایش را نفسِ عمیق میکشم
از پیشانی نوازش میکنم تا زیر چانه اش
آبِ دهانش را قورت میدهد
میگوید لطفا قصه بگو برایم
میگوید لطفا صدایت را صاف نکن و قصه بگو!
میگویم چشمانت
سرش را کج میکند و میگوید همین؟!
میگویم تمام قصه چشمان توست
در آغوشم میگیرد
انگار که باران به زمین رسیده باشد...
| علی سلطانی |
حالا جدا از بعضی ها که خیلی خوش خوراک هستند ، هرچه دم دستشان می آید می بلعند بعضی ها هم هستند پر از ادا و اطوار که ماشاالله چشم هایشان کار جوانه های چشاییشان را هم گردن گرفته اند؛
بچه هایی هستند که می گویند آبگوشت دوست ندارند ، خب ندارند ، دوست داشتن خودشان است ، شکم خودشان است ، دوست دارند با چیزی که خوششان می آید پرش کنند ، حالا نه که واقعا آبگوشت بد مزه باشد ها ، نه ، اینها همه اش زیر سر همان چشم است که با قیافه آبگوشت حال نمی کند ، حالا تو هزار بار بگو بخور ، بگو بچه بخور جان بگیری ، بخور داری میمیری ، نمی خورد ، خب واقعا چشم هایش آبگوشت را چشم گیر نکرده اند ، حالا همین بچه دو صبایی که بگذرد ، یکم عقل توی سرش بیاید ، آبگوشت خور می شود ، حالا جان گرفته ، دیگر مردنی نیست ، کسی به زور آبگوشت توی حلقش نمی ریزد ، کسی تعارفش نمی کند
این
دقیقا
همان ماییم
درست وقتی یکی دوستمان دارد ، هی برایمان عاشقانه حرف می زند ، هی می خواهد حالی مان کند که فلانی دوستت دارم ، ما نمی خواهیم ، ما دوست نداریم
خب دل خودمان است ، احساس خودمان است ، دوست داشتن خودمان است ، دوست داریم با دوست داشتن هرکه دوست داریم پرش کنیم ، حالا نه که واقعا طرف بد باشد ها ، نه ، اینها همه اش زیر سر همان چشم است ، که با قیافه طرف حال نمی کند ، حالا نه که فقط قیافه ، کلا حال نمی کند ، مثل آبگوشت ، نمی دانم لامذهب کور است ، ناسلامتی چشم است که ، حالا دو صبا ، شاید هم چند صبا که گذشت ، عقل توی سرمان آمد ، می بینیم ای داد بیداد ، چقدر آن طرف خوب است ، چقدر دوستش داریم ، چقدر خوشمزه است ، مثل آبگوشت
ولی دیر است
این عقل ما همیشه عقب است
همیشه دیر می آید
مثل دندان عقل که دیر تر تشریفشان را می آورند
حیف
دیگر کسی دوستت دارم تعارفمان نمیکند...
| مسعود ممیزالاشجار |
می توانی همین روزها وارد زندگی من بشوی
مثلا در یک فروشگاه
وقتی که قوطی های کنسرو را جا به جا می کنی
و یا در یک دکه روزنامه فروشی
وقتی که باد
حوادث را ورق می زند
میتوانی با من قدم بزنی
پیاده روها ما را کنار هم تجربه کنند
خیابان باران بگیرد
و من چترم را تنها روی سر تو باز کنم
برای تمام شعرهایی که به شاعرانگی نرسیده اند
تصمیم بگیر
خوشبختی
بالشی ست سفید
که موهای سیاه تو را کم دارد
لای در را باز میگذارم
میتوانی همین روزها وارد اتاقم بشوی
لباس تور بلندت را برقصانی
خیالت را کنار تخت بگذاری...
| محمد علی نوری |
دختران ما از زمانی که چشم باز میکنند، اول به آنها میگویند دختر فلانی هستی،
بعد که کمی بزرگتر میشوند همسر فلانی میشوند و کمی دیگر مادر فلانی.
آن وقت روزی میرسد که از خودشان میپرسند خودم چه کسی هستم؟
من در کجا قرار دارم؟
چرا خودم را فراموش کردم؟
اینجا فضای دردناکی است که اگر یک زن به آن برسد،
مخصوصا اگر در سن و سالی باشد که دیگر بسیاری از لحظات را از دست داده
و نمیتواند چیزی را جبران کند، برایش بسیار دردناک خواهد بود.
| پوران درخشنده |
مرا دوست بدار!
مرا آرام دوست بدار!
مرا بسان نوازش باد بر گندمزار
بسان کشیدگی موج بر امتداد ساحل
و سادگی بی حصرِ آسمانی آبی
دوست بدار!
مرا دوست بدار!
مرا آرام دوست بدار!
قلبی که هفتاد بار در دقیقه می تپد...
یقینا زیباتر از پمپاژهای بی امانِ شوقی گذراست،
و دردی که کهنه و قدیمی ست
رنجی به مراتب
کمتر از زخم های تازه خواهد داشت
مرا دوست بدار!
مرا آرام دوست بدار!
و در سفری که بی انتهاست
بسان یک موسیقی بی کلام
جاده ای بی مسافر
و راهی که منتهی به دره ای عمیق است...
آرام
آرامتر
دوست بدار
چرا که شیب تند
چون عشقی آتشین
می تواند کشنده باشد!
| حمید جدیدی |
از خواب برگشتم به تنهایی
پل میزنم از تو به زیبایی
چشمامو میبندم و میبینم
دنیا رو با چشم تو میبینم
دنیای من با عشق درگیره
عشقی که تو نباشی میمیره
عشقی که توو دست تو گل داده
عشقی که به دست من افتاده
تو مثل من رویاتو میبافی
با دست من موهاتو میبافی
خورشیدو با چشمات روشن کن
یک بار ماه و قسمتِ من کن
من پشت این پنجره میشینم
بارونو توو چشم تو میبینم
عیبی نداره... چشماتو واکن
عیبی نداره باز غمگینم
بازی نکن با قلب داغونم
من آخر بازی رو میدونم
حیفه بخوایم از هم جدا باشیم
من خیلی وقته با تو هم خونهم...
| ترانه سرا : بنیامین دیلم کتولی / عزیز عباسی |
| خواننده : والایار |
شب قبلش لای ملافه هایی که بوی نفتالین میدادن غلت زده بودم و رد اشکم رنگِ صورتی شو تبدیل به بنفش کبود کرده بود.
خواهرم خوشحال بود. اون می گفت زنی که پنجره های خونه ش پرده های حریرِ سفید داشته باشه خوشبخته! ..
چند وقته بعد که دیدمش، گونه هاش کبود بودن، انگار که رد اشک به خودش ببینه.
هنوز اون پرده های حریر رو داشت، کنارشون زدو گفت : می دونی چیه؟
زنی که بتونه پرده های خونه شو کنار بزنه و از اینکه چروک های زیر چشمش توی نور مستقیم ِ آفتاب بیشتر خودشو نشون میدن نترسه خوشبخته...
زنی که از آینه ها نترسه خوشبخته ...
زنی که به پرده های سفید بلند فکر نمی کنه خوشبخته...
| الهه سادات موسوی |
_آخرین باری که اینجا اومدیم یادته؟!
+ آره ... آخرین باری که همدیگه رو دیدیم همین جا بود ... دقیقا همین میز نشسته بودیم ، فقط الان جامون عوض شده
_ خیلی سال گذشته ... خیلی عوض شدیم ولی اینجا هنوز مثل قدیمه ...
+ کاش نبود ... احساس می کنم تک تک این میز و صندلی ها بهم خیره شدن و دارن سرزنشم میکنن
_ نمی خواد زمین رو بِکنی و خاطره ها رو بیرون بیاری ...
+ یه سوال بپرسم؟
_ آره حتما
+ بعد از من دوباره با کسی اینجا اومدی ؟!
- آره با خیلی ها
+ سخت نبود؟!
_ وقتی قرار بود برای آخرین بار ببینمشون اینجا قرار میگذاشتم ...اینجا جایی بود که یاد گرفته بودم میشه فراموشی گرفت ...یه برمودایی داره که همه ی خاطره ها رو قورت میده... رو همین صندلی می شستم و یادم میومد من مهمتر از اینارو از دست دادم ...
+ یه اعترافی کنم ... من هنوز بهت فکر می کنم ، خیلی زیاد ، گفتم شاید ...
_ ادامه نده چون چیزی عوض نمیشه ... فقط یاد بگیر دنیا خیلی نامرده
+ چرا؟!
_چون وقتی چیزی یا کسی رو با همه ی وجودت می خوای ، نمی تونی داشته باشیش ولی یه روز میرسه که همون رو میتونی داشته باشی ولی دیگه نمی خوایش
| حسین حائریان |
در بوسه هایتان مراقب باشید. اولین بوسه؛ اولین گام به نزدیکی ست؛ لبی که می بوسد با قلبی که بوسیده می شود؛ رابطه ای ساده دارد!
بوسه های کوتاه و کوچک؛ قلبی را نمی لرزاند. دونده ای که پاهای ضعیفی دارد، تمایلی به شرکت در هیچ مسابقه ای را ندارد.
بوسه های عمیق و طولانی ولی، قلب را به تپشی مداوم می اندازد. بی امان و خسته کننده. چون دونده ای که به خط پایان رسیده است و خمیده و نفس زنان به مسابقه ی بعدی فکر میکند...!
در بوسه هایتان مراقب باشید
جوری ببوسید که شروع به دویدن کند.
جوری ببوسید که هرگز به خط پایان نرسد.
جوری که هر بار جاهایی از لب هایتان مانده باشد هنوز ...
برای جاهای خالی قلبش.
| حمید جدیدی |
نه پیشانی بلندی دارم
نه انگشت های کشیده ای
از وقتی دوستت دارم
رو به هر آینه ای که می ایستم
بیش تر از آنکه زیبا باشم !
خوشبختم ...
به من بگو ناگهان چگونه شد
که از میان این همه درخت سر به فلک کشیده
این همه شاخه ی سرسبز
زنی را پذیرفتی
که چشم هایش !
همرنگ چوب سوخته است؟
و صدای قلبش ، صدای گر گر آتش ...
چگونه شد که از این جنگل بزرگ
از میان این همه گل های رنگارنگ
تنها یک گیاه ناشناخته را
خوشبخت کرده ای !
عشق من ؟
| مهسا چراغعلی |
تو عاشق میشی و من بیخیالم
غرورم میگه بی احساس باشم
نمک می ریزی و حسی ندارم
یکم شاید نمک نشناس باشم
تو برگشتی به آغوشم ولی نه
من اون دیوونه ی سابق نمی شم
یه جوری با خودم قهرم که دیگه
تو هر کاری کنی عاشق نمی شم
تمومش کن بذار از اول راه
دلت با واقعیت رو به رو شه
من و تو مال همدیگه نمی شیم
بذار این قصه از آخر شرو شه
زمین میافتی از اوج خیالت
چشاتُ باز کن، پرواز بسه
من این راهُ یه قرن پیش رفتم
منو یاد خودم ننداز بسه
دارم می سوزم و چیزی نمیگم
تو قبلا زندگیمُ دود کردی
تمومش کن من احساسی ندارم
خودت این آدم نابود کردی...
| هانی ملک زاده |
رو دوستت دارم رمز گذاشته بودیم مثلا جلو جمع وقتی نمیشد بگه دوسم داره
میگفت هوا چقدر گرمه ...
از این دیوونه بازیایی که هرکی به یه شکل تو رابطه اش با کسی که دوسش داره ،
داره ...
شاید وقتی باهم توی دانشگاه بودیم روزی صدبارگرمش
میشد !!
حتی خوب یادمه یه بار که برف میومدو باهاش قهر بودمو با فاصله از هم راه میرفتیم، وسطه خیابون داد زد گفت ای خدا خودت شاهدی میبینی که چقدر گرمه ....
کسایی که دور و برمون بودن با یه نگاه متعجب چند ثانیه ای نگامون کردنو بعدم رفتن ...
فقط من بودم که بهش گفتم منم گرمم هست ...
منظورمو فهمید و وسطه زمستون از سر عشق گرم شدیم ...
چند وقت بعد
به هردلیلی که بود چند وقتی دور افتادیم
انگار چشم خوردیم
انگار جدامون کردن ...
روز تولدم نمیدونم بچه ها آورده بودنش یا خودش اومده بود ...
اما تا اومدم شمع و فوت کنمو آرزو کنم ...
یهو با یقه ی لباسش بازی کرد و گفت نمیدونم چرا انقدر هوا گرمه ...!!!
از حرفش فهمیدم
بهمن ماه که گرمش باشه یعنی هنوزم امیدی هست
هنوزم عشقی هست ...!
| شهرزاد پاییزی |
یک روز صبح
قبل از اینکه به آینه چشم بدوزی
تلفن همراهت را بردار و سلامم کن!
و به رسم عادت شیرین گذشته...
عکس خواب آلودت را برایم بفرست!
مگر میتوانم قربان صدقه ات نروم؟!
قول میدهم هیچ چیز به روی خودم نیاورم!
و انگار که همین دیشب...
خیلی بی حاشیه و صمیمانه
هم را بوسیده و شب بخیر گفته ایم!
.
.
خیالت راحت
من آنقدر دلم تنگ است
که یادم می رود چه بلایی سرم آورده ای!
| علی سلطانی |
تو حق نداری
عاشق کسی بمانی
که سالهاست رفته!
تو مال کسی نیستی که نیست!
تو حق نداری
اسم دردهای مزمنت را عشق بگذاری
میتوانی مدیون زخم هایت باشی،
اما محتاج آنکه زخمی ات کرده نه!
دست بردار
ازین افسانه های بی سر و ته
که به نام عشق
فرصت عشق را از تو میگیرند!
آنکه تو را زخمی خود میخواهد
آدم تو نیست!
آدم نیست!
و تو سالهاست
حوای بی آدمی...حواست نیست!
| افشین یداللهی |
زنی که
روز ندارد زنی که شب دارد
زنی که درد ندارد زنی که تب دارد
زنی که
داغ غمی ناگزیر در قلبش
و حس تلخ «جدایی بی سبب» دارد
زنی که واکنش یک کنش درون خود است
زنى که مشکل او ریشه در عصب دارد
زنی که با همهی زن شدن موافق نیست
و از لحاظ زبانی به زن نسب دارد
زنى که حاصل یک انقلاب بیرونیست
زنی که حاملیک جبر کاملن تلخ است
زنی که جبرترین جبر ممکن جبر است
زنی که زیر لبش با خودش میاندیشد
که زن همیشه به زن بودنش لقب دارد
زنی که هیچ کس عاشقش نخواهد شد
زنی که حرف ندارد زنی که لب دارد
| سید احمد حسینی |
محبوبم!
چیزهای کوچکتر
همیشه ترس بیشتری به همراه دارد!
مثل مرگ یک عزیز
که در عوض شهری جنگ زده ما را بیشتر می ترساند
مثل زخم کوچک روی انگشت
که در عوض عضوی که از تن ات خارج کرده اند
ما را بیشتر می ترساند
مثل صدای شکستن پنجره...
در عوض صدای شکستن رعد!
مثل شکستنِ...
آیا کسی صدای شکستن قلبی را شنیده است!؟
و این عجیب نیست که
که چونین شکستن بی صدا
این همه ترس دارد؟
| حمید جدیدی |
من از اینکه موهای فِری داشتم همیشه متنفر بودم ، اصلأ این موج های ناهموارو حلقه های کَج و مَعوَج هیچ جوره توی کَتَم نمیرفت ، دلم موی صاف میخواست که پَر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد ... موهای فر را چه به دلبری ، اصلأ پرواز بلد نیستند که بخواهند دلبری کنند.
گاهی از دم اسبی های پٌر فرازو نشیب موهای فرفری أم کلافه میشدم و حسادت یکجوری می افتاد به جانم که ساعت ها برای صاف کردنشان وقت میگذاشتم اما فایده ای نداشت ، فوق فوقش یک ساعت دوام می آورد و بعد مثل سیم تلفن درهم میپیچید و مثل اولش میشد...
خواهرم اما موهای صاف و پٌرپشتی داشت ، از آنهایی که وقتی دست رویش میکشیدی حس لمس ابریشم به دستانت هدیه میشد ، بافتن موهای مرتب و صافَش هم خیلی لذت بخش بود... اما موهای خودم، دلم برای موهای خودم میسوخت ، با اینکه انواع و اقسام نرم کننده ها را به موهایم میزدم ، بازهم نه آنقدر نرم بود که حس لمس ابریشم را داشته باشد نه آنقدر صاف که کسی دلش بخواهد بنشیند و باحوصله و عشق ببافدشان ، برایم سخت بود که فرفری های حجیم زیر مقنعه را جمع و جور کنم و موج های طولانی را از دریای خٌروشانَش بگیرم، برای همین همیشه دلم میخواست موهایم کوتاه باشد ،
اما از یک جایی به بعد آنقدر بزرگ شده بودم که به بلند بودنشان احتیاج داشته باشم ، فرفری بودنش از همان جا بیشتر به چشم آمد که بلندی أش به کمرم رسید ، دیگر دوست داشتنشان برایم محال بود...سخت جمع و جورشان میکردم...
دلم میخواست مثل خیلی ها از زیر چتری موهایم ، دنیا را ببینم و باد را دوست خود بدانم، میخواستم اما نمیشد این فرفری های خشن نمیخواستند چتر باشند و زیباترم کنند!! اما یک روز بارانی
از لا به لای پیچ و تاب موهای باران خورده أم تو را پیدا کردم...
تویی که میگفتی همیشه توی خیالت عاشق یک دختر مو فرفری بودی ای ،
کسی که توی شعرهایت با موی باز قدم بزند و پیچ و تاب موهایش باد را گمراه کند ،
دختری شبیه من که با دست مهربانت به موج های خروشان موهایش آرامش ببخشی....
میدانی من حالا موهایم را خیلی دوست دارم
و فکر میکنم چقدر خوشبختم که مرا از موهای فرفری أم شناختی و عاشقم شدی!!
دختران مو فرفری
شاعران زیادی
برای خودشان دارند...
| نازنین عابدین پور |