کافه شعر

******
اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بد حالش کنید
ثواب دارد...

" دنیا به شاعرها بدهکاره "

******
برای دیدن عکس در سایز واقعی
بر روی آن کلیک کنید.
امیدوارم از پست ها لذت ببرید :))

بایگانی
محبوب ترین مطالب


من الان دلم کیک شکلاتی میخواد

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد! همین الان. ندارم ولى ! لواشک دارم، ولى کیک شکلاتى ندارم! باید تا فردا که قنادى ها باز مى کنن، صبر کنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم کیک شکلاتى بخواد... . من فقط مى دونم که الان دلم کیک شکلاتى مى خواد و ندارم، پس قبول مى کنم که ندارم. ندارم دیگه. ولى خب دلم مى خواد. اما ندارم! ولى  خب .... اما.... ولى ... اما... ولى.... اما !

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چى رو؟ گفت سورپرایزه! مبل ها و فرش و میز ناهارخورى و کلن دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکى، همونى که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمى دونم همون بود یا نه. اما همونى بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلى جا خورده بودم. گفت چى مى گى؟ گفتم چى مى گم؟ مى گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جاى خالى اى تو خونه که مامان خالى کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمى خواستم بزنم تو پرش. ولى هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من مى خوره! من که خیلى سال از داشتنش دل کندم.  ده سالى تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ى عموم.

یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوى که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمى خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطورى تموم مى شد که یه روزى بر مى گرده ، وسط داستان هم اینجورى بود که داره همه ى تلاشش رو مى کنه که برگرده. این وسطا هم گاهى به من از فرانسه زنگ مى زد و ابراز دلتنگى مى کرد. بعد از هفت سال خیالبافى دیدم چاره اى ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هى دل کندم و هى خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خیلى وقته که دل کندم!

یه دوستى داشتم کاسه ى صبرش خیلى بزرگ بود. عاشق یه پسرى شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پى زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن . خودت مى دونى که پژمان بر نمى گرده. گفت ولى من صبر مى کنم. هر کارى هم لازم باشه مى کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعا نویس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلى خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلى عصبانى بود. پرسیدم چى شده. گفت پژمان اونى نبود که من فکر مى کردم. گفتم پژمان همونى بود که تو فکر مى کردى، ولى اونى نبود که الان مى خواستى. پژمان اونى بود که تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا مى خواستى که باشه، و وقتى نبود، باید دل مى کندى!

من الان دلم کیک شکلاتى مى خواد. الان مى خواد ولی...


| رخساره ابراهیم نژاد |

  • پروازِ خیال ...


تنهایی اندازه های مختلف دارد

در پارک

اندازه ی جای خالی کسی

که کنارت قدم بزند

در کافه

به اندازه ی فنجان قهوه ای

که روبرویت سرد...

سرد است

و تنهایی در تخت خواب های دونفره

به بزرگی تمام دنیاست


|‌ فلورا تاجیکی |

  • پروازِ خیال ...


باید به مرگ فکر کنم یا نبودنت

از من گذشتنت...نه!ولی با که بودنت...

یا از دهان یک زن دیگر سرودنت...

دیگر بعید نیست اگر خون به پا کنم....


دستان بغض، دور گلویم چه میکنید؟

وقتی "از آن که رفته" بگویم چه میکنید؟!

"او مال من نبود و من اویم"... چه میکنید-

-حالا اگر دوباره هم او را صدا کنم؟!


از من...که سالهاست میفتم به چاه تو

تا انعکاس چشم کسی در نگاه تو

میسوزد آه من، همه را از گناه تو...

بنشین برای حال دوتامان دعا کنم


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


جمعه مرد بی معشوقه ایست

با پیرهنی چروک ،

که تنهایی اش را ؛

لای شعرهایش 

پک میزند.

فقط عصرها،

کمی خاکستری تر…


| محسن حمزه |

  • پروازِ خیال ...

میخندم

۰۵
بهمن


+ چرا دوسش داری ؟

- نمیدونم

+ خب یه دلیلی داره دیگه

- شاید ، ولی واقعن نمیدونم چرا !

+ پس اصلن از کجا میدونی دوسش داری ؟

- وقتایی که میخنده ، منم میخندم...

اسمش رو گوشیم میفته ، میخندم

وویسشو که گوش میکنم ، میخندم

عکساشو که میبینم ، میخندم

جاهایی که باهاش رفتم ، میرم ، میخندم

اسمشو که میشنوم ، میخندم

چشمامو که میبندم ، میخندم...


| مروارید سفیدی |

  • پروازِ خیال ...


+ کسی که بخواد بره نه چمدون میبنده، نه گوشیش خاموش میشه، نه چیز دیگه!

فقط سرد میشه ولی مهربون! همین...


- مگه تا حالا کسی رو دوست داشتی؟


اتوبوس رسیده بود ترمینال، میدونستم اگر بگم رسیدم اونم پا میشه میاد دنبالم،اونم پنج صبح!

به خودم گفتم میرم تو نمازخونه ی ترمینال یا یه قدمی میزنم تا بیدار شه...

هنوز فکرم تموم نشده بود پیام اومد رو گوشیم که "بیا سمت در پشتی ترمینال!" دختره ی احمق انگار جی پی اس اتوبوس بهش وصل بود!

از دور دیدمش از سنگینی کوله پشتی قهوه ای همیشگیش، میشد فهمید که بازم دیشب نخوابیده و نهار ظهر رو آماده می کرده و فقط با یه کرم ضد آفتاب آرایشش رو ماست مالی کرده!

خندم گرفت گفتم: حداقل چراغ رو روشن میکردی که تو ابروهات ضد آفتاب نزنی! گفت:

"علیک سلام" و بغلم کرد 

و آروم دم گوشم گفت:

"اگر بدونی قیافت توی این سرما چقد دوست داشتنی و مسخره میشه مخصوصا اون دماغت که عین مخزن گردالی ته دماسنج جیوه ای سرخ میشه دلقک خان!" نفهمیدم چی گفت حواسم پرت بوی موهاش بود و خط اتوی مقنعه ی سورمه ایش که معلوم بود بازم عجله ای اتو زده که دو خطه شده!

گفتم: یه روزی میفهمم چطوری این همه فرزی که به همه ی کارات میرسی!

من که فقط بخوام یه چمدون ببندم باید نصف روز فکر کنم چی چی بردارم!

صدای بوق ممتد آژانسیه تو خیابون بلند شد که یعنی بدو بدو سمت خیابون!

تو ماشین؛ یقه خزدار پالتوی قهوه ای که میشد یه شالگردنم باشه، درآورد پیچید دور صورتم و با لحن حرص خوردن مخصوصِ خودش بدون اینکه دندوناش از هم باز شه گفت: سرما نخوری حالا همین امروز! بعد چسبید بهم... آژانسی آینشو تنظیم کرد و یه نگاه از آینه به ما دوتا، بعد پرسید کجا برم؟

اخم ‌کردم که یعنی سرت بکار خودت باشه و فقط راه بیوفت!

بنده خدا ترسید گفت: آبان هوای اینجا خیلی سرده!


- خنگ خدا کجایی تو؟ حواست با منه؟

میگم کسیو دوست داشتی؟


+نه...


| امیرمهدی زمانی |

  • پروازِ خیال ...


شباهت من و تو هرچه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست...


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...


"مضحک ترین مرگ تاریخ بشریت"

خبر مرگ دختری‌ ست

که در روزنامه ی فردا چاپ می شود

با عنوانِ :

"خفگی بر اثر ِ نشت ِ بغض"....


| مهسا مجیدی پور |

  • پروازِ خیال ...

موهای تو

۰۱
بهمن


باز عاشقت شدم؛

داشتم آهنگی گوش می‌ دادم

که شبیه موهای تو بود


| عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

من!

۰۱
بهمن


این دخترِ همیشه‌ى در انتظار...من 

بیتاب در هوای تو و بی قرار...من


در باتلاقِ قالی و سقف اتاق خود 

غرق‌ ست این تنیده‌ ى در خود دچار...من


دارد به حول محور تو تاب میخورد 

در تیک تاک خسته‌ ى ساعت شمار...من


باروت بغض لعنتی و شعله‌ى غزل

حالا شبیه حالتی از انفجار...من


دیوارهای خانه هم آغوش میشوند 

آوار من، شکسته ى تحت فشار...من


خوابید روی تخت ولی خسته بود از 

کابوس‌های هر شب دنباله دار...من


دیگر بلند میشود و راه میرود 

سمت شلوغ پنجره، بی‌اختیار...من


از پنجره به رهگذران می‌کند نگاه 

به آسمان، به کوچه، درخت چنار...من


تصمیم تازه‌ای به سرش میزند و بعد 

از انزوای خانه به بیرون فرار...من


میرفت تا به تو برسد...باز هم نشد

جا ماند ایستگاه بدون قطار...من


برگشت خانه، صبح دری را شکسته‌اند

مرده‌ست دختری که به بالای دار...من


| مینا عباسی |

  • پروازِ خیال ...


پوست کلفت شدن چیزی نیست که مرد ها دوست داشته باشند. رسیدن به حقیقت ِتلخ و زننده و حرف زدن از آن، باب ِمیل ِمردها نیست. مردها در انتها زنی را انتخاب نمی کنند که به جای ِخریدن رژ ِلب ها، کتاب می خرند. 


آن ها دست های ِ سفید و همیشه لاک زده را دوست دارند. نه دست هایی که لای ِصفحات کتاب جا می مانند و جوهری می شوند در هر بار نوشتن ِ داستان های بلند و کوتاه.

مردها همیشه ی ِتاریخ، بهترین شاعرها بودند، اما معشوقه شان شاعر نبوده اند دراصل. معشوقه ی ِآن ها زنی سبک بال و رها و بی خیال بود با صورتی جوان و شاد و دست هایی زیبا و مغزی عادی. مردها ترجیح می دهند در کافه ها با زنانی پرمغز بنشینند به رد و بدل کردن دیالوگ های قلبمه سلمبه و سیگار کشیدن، و درمهمانی های ِشبانه و دور همی هایشان همان زن های ِ بی مغزی را ببرند که در کافه -درحالی که سیگارشان را آتش می زنند و می نالند از سطحی شدن رابطه ها- آن ها را هیچ و پوچ خطاب می کردند؟


مردها نمی توانند زن هایی که خودشان هستند و به خاطر حرف مردم زندگی نمی کنند را با افتخار و لبخند ِ پیروزمندانه به دیگران معرفی کنند. مردها در زبان شمایی را که بلند بلند و بی اعتنا به قضاوت ها، می خندید و گریه می کنید را می ستایند و در دلشان زن هایی را جای می دهند که برحسب شرایط می توانند شال بیندازند یا چادر سرکنند. 


مردها با شمایی که خوب شعر می خوانید و خوب شعر می نویسید و خوب شعر به خاطر دارید در حد چند ساعت در ماه، و یک زنگ ِتفریح، خوب تا می کنند ، نه بیشتر و نه کمتر. مردها وبلاگ های ِشما را در اوقات بیکاری می خوانند و اوقات ِاصلی شان را در پی ِگشتن دنبال ِزنی نجیب و پاک و سربه زیر- همان زن ِزندگی-اند.


مردها SMS های شما را که در نیمه های ِشب ِپاییزی، برایشان فرستاده اید را ظهر ِروز ِبعد می خوانند و جواب ِغمگین و دلتنگ بودن ِشما را با «چرا جیگرم ؟» می دهند.


مردها زن هایی که در پاییز زیاد پیاده روی می کنند و در کوچه پس کوچه ها گریه می کنند را نمی فهمند و برایشان خراب کردن ِ رژ ِلب جذاب تر از پاک کردن ِسیاهی ِ زیر ِ چشم ِزنی غمگین است. مردها موجودات عجیبی نیستند. مردها زن هایی مثل ِما را دوست ندارند. زن هایی مثل ِ ما نمی توانند با مردها احساس ِ خوشبختی و راه رفتن روی ِابرها را تجربه کنند. زن هایی مثل ِما این را می دانند که هرچقدر هم بیشتر خوانده باشند و نوشته باشند و گفته باشند ، بازهم تنها می مانند در آخر.


زن هایی مثل ِما این را می دانند که دختر های ِمعمولی و شاد، انتخاب آخر مردهای ِمعمولی اند . زن هایی مثل ِما می دانند که باید با خودشان آشتی کنند و تنهایی شان را دوست داشته باشند...


| فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


بیا باور کنیم

عشق های گران

در رمان های ارزان 

کنار خیابان ها فروخته شدند

و

تمام شد... 


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...

آدم برفی

۲۹
دی


آدما میخوان، به دست نمیارن، سرد میشن.

میخوان به کسی که دوسش دارن برسن، نمیرسن، سرد میشن.

میخوان به دانشگاه مورد علاقه شون برن، نمیرن، سرد میشن.

میخوان پولدار بشن، نمیشن، سرد میشن.

میخوان به آدمای دیگه نزدیک بشن، آسیب میبینن، سرد میشن.

هرچی بیشتر میگذره سرد و سردتر میشن. انقدر که یه روز به خودشون میان و میبینن تبدیل شدن به آدم برفی.

آدم برفیای سرد و بی روح که دیگه حتی به خنده دارترین جوکها هم نمیخندن. دیگه از قدم زدن زیر بارون لذت نمیبرن، دیگه از عطر چای لیمو مست نمیشن. آدم برفیا فقط آب میشن. قدم هاشون کوتاه و کوتاه تر میشه و فکر میکنن عوارض پیریه، ولی اونا دارن آب میشن.

موهاشون میریزه و فکر میکنن ارثیه، ولی اونا دارن آب میشن. روز به روز تعداد چین و ترکای روی صورتشون بیشتر و بیشتر میشه، فکر میکنن وارد دوره ی جدید میانسالی شدن، ولی اونا نمیدونن که آروم آروم دارن آب میشن.

آدما یه قلَّک بزرگن. هربار که نمیرسن، هربار که قلبشون میشکنه پر از حرف میشن.

آدما همیشه تنهاتر از اونن که بتونن از درداشون با کسی حرف بزنن. حرفا توی آدما تلنبار میشن. آدما خمیری به دنیا میان و به مرور تغییر شکل میدن

 آدما تبدیل میشن. به آدم برفی، به آدم حرفی.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


زمان زیادی می خواهم

برای فراموش کردن تو

اما فقط یک ثانیه می خواهم

تا به یاد بیاورم

پاییز پارسال

بیست و هشتم آبان ماه

رنگ سنجاق به موهایت

سبز بود


| محمد برقعی |

  • پروازِ خیال ...


هم مرورِ تلخِ «بی تو هرگزِش»

هم سکوتِ بعدِ فالِ حافظِش

هم نبودنایِ بی مجوزِش

جمع شد توو چمدونِ قرمزش


جمع شد اما یه چیزی کم بود

جمع شد اما تمومش غم بود

شبِ دل کندنِ ما از هم بود

آخرین سلاح من گریه‌م بود


گریه کردم منِ دیوونه و رفت...


| حسین غیاثی |

  • پروازِ خیال ...

بهشت

۲۸
دی


اما براى آن کسى

که عاشقانه دوستش داشت،

بهشت

همانجا بود که کنار هم بودند...


| سیدمحمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...


کدامِ شما بعضی وقتها دیوانه نشده ؟

کدامِ شما دور و بر یک خانه

به هوای دیدن یک آدم خاص با ماشین دور نزده ؟

کدامِ شما دائم به یک کافه خاص سر نزده ؟

یا با سماجت به یک عکس کهنه زل نزده ؟

کدامتان برای انتخاب هر کلمه ی یک نامه جان نکنده

و یک ایمیل دو خطی را چهار ساعت طول نداده ؟

تلفن را نگاه نکرده و دعا دعا نکرده که طرفش زنگ بزند؟

کدامِ تان شب را بی تاب بیدار نمانده؟

منظورم این است که

محض رضای خدا

یک عشق و عاشقی به من نشان دهید

که دیوانه وار نباشد...


| جس والتر |

  • پروازِ خیال ...


نیگا چه قشنگ خوابیدی. آدم دلش نمیاد چش برداره از نیگا کردن تو. الان خیلی ساله اینجا وایسادم نیگات میکنم. نیگا میکنم، خوابیدی، مژه های بلندت رو نیگا میکنم، می میره آدم براشون. میخوام بیام پشت پلکاتو ماچ کنم، وقتی بیداری نمی بینمشون. ابروهات نزدیک شدن به هم. اخم کردی؟ خواب بد نبینی دورت بگردم. همه خواب بدا مال من، تو خواب نوتلا ببین که دوست داری، خواب منو نبین که دوسم نداری و اخمت میاد. وایسادم اینجا، دوراز تنت، نیگا میکنم به نفس مرتبت. گردن بلورت هی به من میگه بیا ماچم کنم، اما قرصامو خوردم، نمیام. بیام ماچت کنم فردا باز دکتر میگه دیوونه رو ببرین سرشو برق بذارین. از اون قرص آبی ها هم میده که هی بخوابیم عین مرغ. مرغ نیستم که من، گنجیشکم. صبحا جیک جیک بیدارت میکنم، میام می شینم کف دستت. به من چه که بقیه نمی بینن. 

نگفتم برات. از وقتی وایسادم به نیگا کردن این عکست، دکتر قطع امید کرده. گفته کسی کار نداشته باشه به من و تو. گفته این اوضاعش خرابه، قرصاشو قطع کنین راحت بشه. دیدی گفتم روشو کم میکنم. جعلق با اون عینکش فک کرده هرکی عینک داره بلده. زکی. هی شب تا صبح صبح تا شب حرف میزنم باهات، بده که جواب نمیدی. بدی عکسا همینه که فقط نیگات میکنن. آدم نمیدونه حال دلشون چیه. خدا کنه حال دلت خوب باشه، هم حال دل عکست، هم حال خودت. این یارو جدیدیه که دلتو برده بلده قبل خواب تو رو یه عالمه بخندونه؟ بلده. بلد نبود که یادت نمی رفت ما رو. عکست خوبه، یادش نمیره. همش هست، هرچقدم نیگاش کنیم سرمون داد نمیزنه. 

دلبر، چارشب پیشا وصیت نومه نوشتم. گفتم منو خاکم کنن کف دستت. عین دونه. سبز میشم، گل میدم. گل رو میزنی گوشه موهات، دلبرتر میشی، یارو جدیدیه میمیره برات. نکنه من نباشم کسی نمیره برات؟ چشماتو بستی تو عکس، نیگامون نمیکنی. نمی نگری، دلبرانه نمی نگری. کاش لب واکنی یه چیز بگی شب چکه نکنه رو من عین قیر مذاب. چه بده که عکست مث خودت نیست که بلد باشه بخنده و وسط خنده اسم منو صدا کنه و یه میم بچسبونه آخرش و دنیای کوفتی رو قشنگ کنه.

عکسا همینن. نیگا میکنن به آدم؛ منتظرن تموم بشی و دست از نیگا کردن ورداری و بری قرصاتو بخوری. مام که اینجور، سمج. شبت بخیر خورشید خانوم، ماه آسمون، بالا بلند، سرو قشنگ. شبت بخیر صنوبر غمگین که منو یادت رفته. 

شبت بخیر جان جهان، آروم بخواب. حال تو خوش باشه، بخنده چشمات، واسه ما همین عکست بسه. گور پدر حال دل تشنه ما...


| حمید سلیمی |

  • پروازِ خیال ...


حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...

چمدانت

۲۱
دی


از چمدانت بیش از خودت گلایه دارم

آنقدر بزرگ بود

که همه روز های خوبم را بردی

آنقدر کوچک بود

که همه خاطراتت را جا گذاشتی...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد

ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮی‌ ها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد ﻭ

ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ

ﻧﺎخن‌ هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند ﻭ

ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن‌ های ﺭﻧﮕﻰ می بندد

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ،

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ

ﺯﻣﺴﺘﺎن‌هاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد ﻭ

ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ

ﺍﻭ ﺯنی‌ ست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن‌ های ﻋﺎﺷﻖ

ﺑﻪ ﻛﺘﺎب‌ها، ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ...


| آرزو پارسی |

  • پروازِ خیال ...


به تو گفتم: 

زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.

جواب دادى: 

هرچه این حرف را تکرار کنى، باز هم مى خواهم بشنوم!

این گفت و گوى کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک موسیقی، هر لحظه توى ذهن خودم تکرار کردم.

اما هرگز تصور نکن که حتى یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم.

نه! من فقط موقعى آرام و آسوده هستم و تنها موقعى به تو فکر نمى کنم،که تو با من باشى.

همین و بس.


| مثل خون در رگهاى من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


دیوانگیست اینکه نمی‌خواهم

اطراف من نشانه‌ی او باشد

تسکین روزهای غم‌انگیزم

آرام‌گاه شانه‌ی او باشد


زخمی‌ست در میانه‌ی روحم که

پس می‌زند هرآنکه بخواهم را

می‌ترسم آخرش تن تنهایی

تصمیم عاشقانه‌ی او باشد


دیوانه‌ام! قبول! نیا نزدیک

از من بترس! از منِ ناآرام

از اضطرابِ آه! مبادا که

این عشق هم بهانه‌ی او باشد!


دیوانه‌ نیستم! نه! خودآزارم!

می‌ترسم از حضور زنی دیگر

از من! منی که بعد تو می‌ترسد

دنیا یتیم‌خانه‌ی او باشد


آه از شبی که رفته‌ای از پیشم

مردن چقدر ساده‌ترین چیز است

موسیقی صدای تو وقتی‌که

لالایی شبانه‌ی او باشد...


| اهورا فروزان |

  • پروازِ خیال ...


دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

نه آبی، نه شرابی

دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود

و تماشای غروب از پنجره نیز

تو با خورشید زندگی می‌ کنی

من با ماه

در ما ولی فقط یک عشق زنده است

برای من، دوستی وفادار و ظریف

برای تو دختری سرزنده و شاد

اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌ بینم

تویی که بیماری‌ ام را سبب شده‌ای

دیدارها کوتاه و دیر به دیر

در شعر من فقط صدای توست که می خواند

در شعر تو روح من است که سرگردان است

آتشی برپاست که نه فراموشی

و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود

و ای کاش می‌ دانستی در این لحظه

لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.


| آنا آخماتووا / ترجمه: احمد پوری |

  • پروازِ خیال ...


طفلی به نام ِ شادی، دیری ست گم شده ست

با چشم های روشنِ براق

با گیسویی بلند، بتِ بالای آرزو

هر کس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشانِ ما:

یک سو خلیجِ فارس

سوی دگر، خزر...!


| محمدرضا شفیعی کدکنی |

  • پروازِ خیال ...


"مرگ بدتره یا جدایی؟"

وقتی داشتم چشمامو از شکلات داغ توی ماگ تیره می گرفتم و به روشنی چشماش می دوختم، با خودم فکر کردم مزخرف ترین سوال ممکن رو پرسیده. مگه مرگ خودش یه نوع جدایی نبود؟ و مگه جدایی، یه جور مرگ...؟

"نگفتی"

بازدم محکمم تو بخارای سردرگم مایع داغ لیوانم گم شد. بی رحمانه گفتم: "تو ترجیح میدی کسی که دوسش داری بمیره یا یه جایی بدون تو زیر آسمون این شهر نفس بکشه؟"

گفت "نه، منظورم بعدشه، حس تو به عنوان یه بازمانده. به یه سال بعد مرگ عزیزت و یه سال بعد جدایی از عزیزت فکر کن. کدومش بهتره؟"

گفتم "به هیچ کدومش نمیخوام فکر کنم. حالمو بد میکنه. فقط میدونم هیچکس تحمل مرگ عزیزشو نداره. پس همه ترجیح میدن درد جدایی یا حتی ترک شدن و ترد شدنو به جون بخرن اما عزیزشون زنده باشه" و سرمو با حباب های ریز روی هات چاکلتم گرم کردم.

صدای "هه" گفتنشو شنیدم.

- آره، اگه اونی که دوسش داری بمیره، تا یه مدت همه ی این حرفا رو میزنی. که کاش من مرده بودم. کاش باهام بدرفتاری میکرد ولی زنده بود. کاش ترکم می کرد ولی زنده بود. از فکر کردن به این که دیگه هیچوقت هیچوقت نمیتونی بغلش کنی، یا حتی صداشو بشنوی قلبت میترکه. ولی همه ی اینا یه دوره ای داره. بعدش تموم میشه. بعد از چندماه مرگشو می پذیری. تهش یه آه میمونه. بعدم میری پی زندگیت و فقط هر از گاهی یادش میفتی، از عمق وجودت یه آه می کشی و دوباره سرت با باقی زندگیت گرم میشه. ولی وقتی بعد از کلی خاطره ی خوب، یهو از هم جدا میشین و میره یه جا دور از تو، با آدمای دیگه زندگی شو بسازه چی؟

سکوت کرد و زل زد تو چشمام. انگار منتظر بود تاییدیه ی حرفاش رو از چشمام بگیره. اخم کردم و هاتچاکلتمو هم زدم. بعد از چندماه فقط یه آه میمونه؟! این همه بی رحمی رو از کجا اورده بود؟

لب باز کردم: "واسه کسی که با مرگ انقدر راحت کنار میاد، پذیرفتن جدایی نباید خیلی سخت باشه".

گفت " بهترین راه حل بعد از جدایی هم همینه. این که خودت رو به این باور برسونی که اون آدم مهربون و دوست داشتنی که حالا ازش فقط یه حفره ی بزرگ درست وسط زندگیت مونده، مرده. تموم شده و رفته. تموم لحظه های بدی که برات ساخته رو به خودت یادآوری کنی و بگی "ببین! این اون آدمی که من دوسش داشتم نیست" تو اونو به خاطر خوبی های گذشته ش دوست داری. نه به خاطر بدی های الانش. وقتی هرچقدر بگردی و دیگه اثری از اون آدم سابق تو وجودش پیدا نکنی، مرگش باورت میشه. اون وقت راحت تر با نبودنش کنار میای. دیگه این حس رو که یه چیز خوبی تو دنیا هست و تو رو از داشتنش محروم کردن نداری. باورت میشه که اون خوب ِ مهربون اصلا توی دنیا وجود نداره. نه مال توئه، نه مال هیچ آدم دیگه ای".

داشتم حساب می کردم اون خوب مهربون من الان چند وقته مرده، که گفت "هات چاکلتت سرد نشه!"


| آنا جمشیدی |

  • پروازِ خیال ...


صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی

شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند...


| ماشالله دهدشتی |

  • پروازِ خیال ...

 

نه در نگاه اول،

بلکه عشق در آخرین نگاه است...

زمانی که می خواهد از تو جدا شود

آن گونه که به تو می نگرد

به همان اندازه دوستت داشته است!

 

| ناظم حکمت |

  • پروازِ خیال ...


وقتایی که کمی"لوس" تر می شه و از آغوشت فرار میکنه

گاهی که مدام از خودش ایراد می گیره

جلویِ آینه وایمیسه و هی خطاب به تو می گه"وای خیلی زشت شدم..."

گاهی که خیلی خسته است از دنیا

دست هاتُ را دورِ کمرش حلقه کن

شونه اشُ ببوس

و آروم درِ گوشش بگو

"مهم نیست چه شکلی باشی با چه هیکل و قیافه و رنگِ مویی، مهم اینه هنوز هم، شبیه تک تکِ رویاهایِ منی..."

زن ها گاهی دلشون می خواد وقتی خودشونُ دوست ندارن

یکی باشه که به جایِ خودشون هم دوستشون داشته باشه... 


|‌ فاطمه صابری نیا |

  • پروازِ خیال ...


گُلِ محمدیِ من، مَپرس حالِ مرا

به غم دُچار چنانم، که غم دُچارِ من است!


| فاضل نظری |

  • پروازِ خیال ...


وقتی‌ که‌ پُشت‌ِ فرمان نشسته ام 

و سَرت را‌ روی‌ شانه‌ هایم می گذاری

ستار‌گان‌ از مدارشان‌ می‌گریزند!

آرام‌ پایین‌ می‌ آیند

بر شیشه‌ها سُر می‌خورند،

ماه‌ فرود می آید تا بر شانه ات بنشیند

در این هنگام سخن‌ گفتن‌ زیباست‌...

سکوت‌ هم‌!

حتی گُم‌ شدن‌ در جاده‌های‌ زمستان،

و راه‌های‌ پَرت‌ِ بی‌تابلو هم 

دلپذیرست... 


| نزار قبانی |

  • پروازِ خیال ...


گوشی را بردار

و در نهایت بی اهمیتی مرا بگیر

ببین هنوز دلت مرا می خواهد؟

هنوز انتظارم برایت شیرین است؟

به قدر چند بوق کوتاه صبر کن

من دارم صدایی را پس از 

یک عمر گریه صاف می کنم!


| محمد برقعی |

  • پروازِ خیال ...


ماجرای من و تو، باور باورها نیست

ماجرایی است که در حافظه‌ی دنیا نیست 

 

نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم

ذات عشقیم که در آینه‌ ها پیدا نیست


تو گمی درمن و من درتو گمم، باورکن

جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست


شب که آرام‌تر از پلک تو را می‌بندم

با دلم طاقت دیدار تو، تافردا نیست


من و تو ساحل و دریای همیم، اما نه!

ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست...


| محمدعلی بهمنی |

  • پروازِ خیال ...


گاهی هم دلت لک میزند برای یک زندگی روتین و معمولی با تمام روزمرگی هایش!

یک خانه که حتی اگر زیادی کوچک باشد یا رنگِ دیوارهایش دلت را زده باشد، بدانی خانه ی خودِ توست و میتوانی هرروز برای هر گوشه اش هزار جور نقشه بکشی و با خودت بگویی بالاخره یک روز همه چیز میشود آن جور که میخواهم

یک کار ثابت که هرروز صبح از خواب ناز بکشدت بیرون و هرروز بعدازظهر خسته و کلافه ات کند اما خیالت جمع باشد فردا باز کاری داری برای انجام دادن و هر ماه حقوقی داری که برایش برنامه ریزی کنی

گاهی دلت حسرت همین چیزهای ساده را میخورد

مثل بودن کسی که هر روزت را به هوای شامی که کنار او میخوری سر کنی

یکی که گاهی تلخ و سرد و غرغرو هم میشود یا ممکن است خیلی چیزهایش با تو فرق داشته باشد یا دلخواهت نباشد اما هر روز که از سر کار برمیگردی خیالت تخت باشد که قرار است بقیه ی روزت را با او سر کنی

که هر شبی که دلت گرفت یا نگران شدی کنارت خوابیده باشد و بتوانی نفس هایش را بشماری و خدا را شکر کنی که هست

که شب را آرام میخوابی چون میدانی فردا هم هست

همینجوری نمیگذارد برود

گاهی هیچی از زندگی نمیخواهی جز بهانه های ساده ای برای زندگی

که بدانی هیچکس بهانه هایت را به این زودی ازت نمیگیرد

دلت یک خوشبختی ساده ولی پایدار میخواهد

قدر روزهای معمولی زندگیمان را بدانیم...


| ناشناس |

  • پروازِ خیال ...


اگر پادشاه بودم

خنده ات را سرود ملی می کردم،

تا سربازانی جسور داشته باشم،

و مردمانی مست،

من دیوانه ام...


| محسن فریدونی |

  • پروازِ خیال ...


هیچکس نمی‌گوید

اگر شب را از آدم بگیرند،

و تاریکی‌ را

و معجزه‌ی‌ سکوت را

و عظمتِ بی‌انتهای‌ِ تنهایی‌ را از آدم بگیرند،

دستِ دردهای‌ هزارساله‌ی‌ خودمان را بگیریم

به کدام جهنمی‌ ببریم؟


| نیکی فیروزکوهی |

  • پروازِ خیال ...


خشت بر خشت زوایای جهان گردیدم!

منزلی امن‌ تر از گوشه‌ ی تنهایی نیست...


| طالب آملی |

  • پروازِ خیال ...


از تهِ دِل خندید و با دست زد به شونَم !

بهش گفتم: هنوزم عادت داری وقتی میخندی کسی که کنارت وایستاده رو بزنی؟!

دوباره خندید .

بیشتر دقت کردم و دیدم یه چیزی از خندیدنش کم شده یادم افتاد قبلا که میخندید دستشو میگرفت جلویِ صورتش، اونوقتا میگفت وقتی میخندم بینیم بزرگ دیده میشه واسه همین اینکارو میکنم.

گفتم: اما دیگه عادت نداری موقعِ خندیدن دستتو بگیری جلو صورتت، نه؟!

به فِنجونِ کنار دستش نگاه کردو از سرِ آسودگی یه نفس عمیق کشید:

وقتی عاشق کسی میشی و مطمئنی اونم عاشقته دیگه برات چه فرقی میکنه جلویِ دیگران چجوری بخندی ، چه فرقی میکنه جایِ آبله ی گوشه ی چشمت با لیزر از بین نره ، چه فرقی میکنه خسته که میشی زیر چشات گود می اٌفته و تیره میشه .... تویِ عشق فقط نظرِ یک نفر مهمه ، وقتی اون میگه قربون خنده هات برم برام کافیه ، وقتی میگه خستگیاتم قشنگه یعنی دیگه نظرِ هیچکس مهم نیست!

عشق به آدم اعتماد بنفس میده، من دیگه اون دخترِ خجالتیِ بی اراده نیستم من با عشق کامل شدم .

انگار که تازه متوجه نگاهِ خیره ی من شده باشه پرسید: عاشق نشدی نه؟!

بدون اینکه حرفی بزنم اَبروهامو انداختم بالا و لبخند زدم ...

گفت: پس هنوز ناقصی 

خندید و یه ضربه ی دیگه به شونَم زد!!

به چشمایِ درخشانٌ حالِ خوبش نگاه کردم ،  گوشیمو برداشتم و از صفحه ی سیاهش خودمو دیدم

تو دلم گفتم چقدر آدمِ ناقص خسته تَر از بَقیه ی آدماست!! 

هنوز داشت میخندید....


| نازنین عابدین پور |


‌ 

پ.ن: عشق ،

اگر چه می سوزاند،

اما جلای جان نیز هست.

لحظه ها را رنگین می کند.


| محمود دولت آبادی |

  • پروازِ خیال ...


بعد از تو

خندیدن را فراموش نکرده ام

اما دلم برای اشک هایم

در کنار تو تنگ شده...


| پدرام مسافری |

  • پروازِ خیال ...


استاد گفت: «وقتی دو نفر عصبانی و خشمگین هستند، سر هم داد می زنند.

چرا؟ چون قلب هایشان از هم دور است و میخواهند صدای قلب هایشان را به یکدیگر برسانند.

حالا نگاه کنید به دو نفر که عاشق هم هستند،

وقتی در کنار هم هستند حتی بلند هم حرف نمیزنند بلکه در گوش هم نجوا میکنند،

چرا؟ چون قلب هایشان به هم نزدیک است. 

حالا نگاه کنید به دو عاشق حقیقی :

آنها حتی با هم نجوا هم نمیکنند بلکه فقط در سکوت با یکدیگر حرف میزنند،

چرا؟ چون قلب هایشان یکی است!»


| رضا امان اللهی |

  • پروازِ خیال ...


من آخرِ پاییز جا ماندم !

فصل زمستان را نمیفهمم

رفتی! قسم خوردی که میمانی

معنای ایمان را نمیفهمم...


با خاطرات و گریه درگیرم

از غصه و سردرگمی سیرم

هرچند دلتنگت شدم ناجور!

اما سراغت را نمیگیرم...


دی طعمِ آذر میدهد جانم

ته مانده های خیسِ پاییزم

صد سال بعد از رفتنت حتی

جا مانده در شعری غم انگیزم...


جای تو و عطر تنت مانده

زانوی غم در عمق آغوشم

مشکی به تن کردم جهانم شد

با رفتنت همرنگِ تن پوشم


پاییزم اما برف میبارد!

هر لحظه دی لج میکند با من!

دی بس کن این دیوانه بازی را

هی بغض ها را چیده ای تا من...


یک رفتن و دل کندن و دوری

میگیرد از دلبستگی جان را

بعد از تو و این قصه عمری بود

باور کنم شاید زمستان را...


| مریم قهرمانلو |

  • پروازِ خیال ...


ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. البته اینو دیگه همه دنیا میدونن که با مرجان هیچکس جز من، بی سپر نمیجنگه.

مرجان جیغ کشید که «تو کلا از اول هم نفهم بودی» ولی منظورش این بود بغلم کن نفهم.

من داد کشیدم «نفهم نبودم که با تو ازدواج نمیکردم» ولی در اصل میخواستم بگم خودت بپر بغلم اگه راست میگی.

ولی هیچکدوم بلد نبودیم منظورمون رو درست برسونیم.

مرجان شروع کرد به خورد کردن چینی های توی کابینت. و من تموم مدت به این فکر میکردم که «آفرین به این زور و آفرین به این بازو».

بعد مرجان رفت. اوایلش خوب بود، مشکلی نبود. بعد ولی سخت تر شد. دیگه شبا کسی پهلوهامو نیشگون نمیگرفت. صبح ها کسی پارچ آب خالی نمیکرد روم که دیر سر کار نرسم. وقتی از سر کار برمیگشتم کسی نبود موهاشو از پشت بکشم. مثل آدامسی که مزه ش رفته باشه مزه ی مجردی زندگی کردن، مزه راحت با پارچ آب خوردن، مزه پوست تخمه هارو فوت کردن رو فرش، رفته بود. پاییز سرد تنهایی رسیده بود.

گوشیمو برداشتم و آرزو میکردم مرجان کلی پیام داده باشه و پشیمون شده باشه. غیر از چنتا پیام از بانک و جوکای بیمزه ی بچه های دبیرستان تو گروه خبر دیگه ای نبود. خیلی دوست داشتم مقاومت میکردم و اول من پیام نمیدادم. ولی من بدبخت مرجان بودم.

براش نوشتم: ببخش عروس قصه، دلم جوونی کرده. با تو اگه یه لحظه، نامهربونی کرده. مرجانم، بیش مرنجانم، برگرد.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


اندوه عزیز

دوستت دارم

مثل آن درخت

ولی ببین

آن درخت که همانجا ایستاده

و من دوستش دارم 

نیامده در قلبم بنشیند

ریشه بدواند 

برای همیشه بماند


| سینا به منش |

  • پروازِ خیال ...

خوشحالی

۰۵
دی


دیروز وقتی کنارت بودم

احساس پرنده ای را داشتم که در کنار آدم ها

امنیتی وصف ناپذیر داشت!

احساس گلی را که چیده نشد

و جاماند از گلفروشی ها و گلدان های بلورین

حس می کردم درختی خوشبختم

که جاده، دیگر از او عبور نخواهد کرد

و گاه خودم را رودی آزاد می دیدم

بی هیچ  سد و معبری...


دیروز وقتی کنارت بودم 

چون جشنِ روزهایِ استقلال،

احساس شادمانی می کردم!

چون بزرگداشت سربازی ملی، احساس غرور

و طالع ام به شکلی ستودنی 

داشت رقم می خورد 

  

چه خوب که یافتمت

دیروز احساس آدمی را داشتم 

که حالا،  آدمیان را دوست دارد

و عشق بی آنکه بفهمم 

اندوه و تنهایی ام را

سرزنش کنان

به دور دست ها فرستاده بود.


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت:

"تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم".

این جمله‌یِ به‌ظاهر پیش پا افتاده را به دقت بخوانید.

از کلمه‌یِ عشق مهم‌تر، کلمه‌هایِ "همیشه" و "تمایل" است!

آنچه بین آن دو جریان داشت، عشق نبود، جاودانگی بود...


| جاودانگی / میلان کوندرا |

  • پروازِ خیال ...


آمیزه ی سرشت منی تو، فرمان سرنوشت منی تو

جبری و در مقابله با تو، دل حق اختیار ندارد...


| حسین منزوی |

  • پروازِ خیال ...


لبوهای داغِ زمستونِ خیابون بهار و اون نیمکتها ی همیشه ی خدا یخی که روش میلرزیدیم و لبو میخوردیمو که من از پر قنداق بلد نبودم!تو یادم دادی! 

یا اون خیابون فرعیِ حشمت که تهش میخورد به کبابی همیشه شلوغ حاجی نصرت که واسه دوسیخ نون و کباب داغ نیم ساعت باید توو سرما منتظر وایمیسادیمو! 

یا گشتن توو ایستگاه خطی تاکسیا دنبال اونایی که رادیوشون روشنه و کز کردن گوشه ی صندلی هاش و گوش دادن و کیف کردن از موزیکاش، وقتی که تنمون از گزگز سرما شل میشد و کم کم گرم میشدیم! تو یادم دادی! 

تو یادم دادی چطور میشه توو زمستونم خوش گذروند! چطور میشه توو زمستونم بلند بلند خندید! تو یادم دادی که زمستون فقد به برفش که نیست، زمستون اون شالگردنِ دورپیچ و گونه های گل انداختشم قشنگه! میگفتی جلو دهنتو گرفتی ولی چشاتو ببین! چشات میگن که داری میخندی! میگفتی تابستون چشمارو میپوشونن و زمستون لبارو، واسه همینه که زمستون همه چیش واقعی تره، حتی خنده هاش!

حالا نگاه کن! خیابون بهار و اون چرخ دستی لبو فروشی و اون درخت همیشه سبزِ چنار و نیمکت دونفرش هنوز سرجاشه! خیابون فرعی حشمت و کبابی حاجی نصرتم! 

اون که گمشده تویی! سر خط ایستگاه تاکسیا وایمیسم! چن تا ایستگا توو این شهره؟ ده تا؟ صدتا؟ هزارتا؟ تو سر کدوم ایستگاه سرتو بردی داخل شیشه و به کدوم یکی از این سه میلیون آدمِ این شهر میخندی و میگی ای جان! بشین ببین چه موزیکی پخش میکنه!

تو خودتو داری! ولی به من یاد ندادی که بی خودت با این هجمه ی سرما که میخوره تو صورتم چیکار کنم.. که زمستون قشنگه ولی سرده؛ قشنگیاشو که برداری ببری با سرماش چیکار کنم...

تو بلد بودی پشت شالگردن خنده رو ببینی، ولی بغضو نه...تو یادت رفت زمستون اگه خنده هاش، بغضاشم واقعی تره! تو یادت رفت زمستون بی تو، خنده های پشت شالگردن و گونه های گل انداخته نه

همش برفه...


| نازنین هاتفی |

  • پروازِ خیال ...


دوست دارم رک بگویم

بوسه های محکمتری می خواهم

خوب که نوشیدیم

وقتی به موهای پریشان ات رسیدم

بوسه ی داغ و محکم می خواهم

و هیجانِ رقصی که فریاد بزند:

ما همدیگر را دوست داریم...

دیگر بهتر از این نمی توانم دردم را بگویم،

تو که خوب ترینی!

من بوسه های محکم می خواهم...


| بهنود فرازمند |

  • پروازِ خیال ...

زنان

۰۲
دی


زنان

با یک دست 

گهواره را تکان میدهند 

و با دست دیگر 

دنیا را...


| ناپلئون بناپارت |

  • پروازِ خیال ...

فراق

۰۲
دی


لحظه وصل به یک چشم زدن میگذرد

این فراق است که هر ثانیه اش یکسال است


| محمد شیخی |

  • پروازِ خیال ...


میگفت: اگه از بلندی موهاش تعریف میکردم دیگه هیچوقت کوتاهشون نمیکرد،

از وقتی فهمید عاشق رنگ آبیَم، کمد لباساش پر شد از شال و روسری های آبی رنگ.

بهش گفتم دلتنگ قدم زدن زیر بارونم. روز بعد وسط چله ی تابستون دیدم وایساده بود زیر آفتاب، منو که دید گفت:«آدما چجوری بخار میشن، ابر میشن، میبارن؟».

یه بار بهش گفتم:«وقتی خوابی، توی خواب انقدر معصوم و قشنگی، که گاهی تعجب میکنم چرا جای دستات دو تا بال نداری». اونشب خوابید، و دیگه هیچوقت بیدار نشد.


موهای تموم عروسکای مغازه ی حاج احمد لَخت و بلند بود، تن همه ی عروسکا لباسایی به رنگ آبی آسمون، با یه ابر پنبه ای کوچیک بالای سر هر کدومشون. همیشه خواب بودن، چشمای عروسکای مغازه ی حاج احمد همیشه بسته بود.


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...

زمستان

۰۱
دی


به تکرار یک فصل دائم رسیدم

زمستان

زمستان

زمستان

زمستان


| علیرضا آذر |

  • پروازِ خیال ...


زمستان سختی پیش روست...

خوب میدانم؛  

و این بوسه های گرم

"مبادا"یی ست

برای"روز"های سردتر

که روی پیشانی ات 

ذخیره میکنم !


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

طول یلدا

۳۰
آذر


طول موهایت شبیه طول یلدا می شود

هر زمانی گیره را از موی خود وا می کنی


| مسعود محمدپور |

  • پروازِ خیال ...

 

من همیشه فرار کرده‌ام از نوشتن یلدا. پیش‌تر ترجیح می‌دادم این راز را با خود به گور ببرم. اما از صبح که تصویر انارهای دانه سیاه و هندوانه‌های تو سرخ و بوی باقالیِ مامان بزرگ که گلپر و آب‌لیمو داشت و روی باقالی‌ها خطی سیاه و منحنی بود مثل ناخنِ بچه، و صدای نماز خواندن آقاجون که لم یلد را غمگین می‌گفت و لم یولد را آهسته، افتاده توی سرم و بیرون نمی‌رود، به خودم گفتم هر چه می‌خواهد بشود و بعد آمدم اینجا. بلندترین نقطه تهران. 

و ساعت‌هاست خیره‌ مانده‌ام به این شهر بی‌نفس بدون او و هر پکی که به سیگار می‌زنم را فوت می‌کنم میان چشم‌های درشت بی‌همه‌چیزش که همیشه انگار چیزی تویش رفته بود. و خوب که فوت می‌کردم لب‌هاش را می‌آورد جلو و یک‌بار طعم آدامس نعنایی می‌داد و دفعه بعد، مزه آلوچه‌های ترش پای دربند و دفعه هزارم، بوی دندان کرم خورده‌ای که به زور بردمش دندانپزشکی و هر بار که گفت آی، باهاش ‌پریدم هوا. 

و تمام آن غروب پاییزی را روی برگ‌های زرد و سرخ بلوار کشاورز قدم زدیم و جوک‌های ناجور گفتیم و سیگارهامان را با آتش هم روشن کردیم و درست میانِ آن دو درختِ توی هم رفته و تاریک، فهمیدم که سیگار هم مزه می‌خواهد. مزه لب‌هاش که بوی آمالگام و مگنای قرمز می‌داد. 

من آن وقت‌ها، نه شعر گفتن می‌دانستم و نه حتا بلد بودم یک متن ساده بنویسم. اما روزی که بهم گفت توی بلندترین شب پاییز بدنیا آمده، بی‌هوا در آمدم که با تو، همه چیز طولانی‌تر از همیشه است. و بود. مثل شب تولدش توی سفره خانه‌ای که روی هر تخت، یک کرسی نقلی گذاشته بودند و روی کرسی، پر بود از نارنگی و انگور و خیارهای قلمی و انارهای دانه سیاه. روبروی هم نشسته بودیم و گهگاه، جوراب‌های پشمی‌مان به هم می‌خورد و او می‌خندید و دلشوره داشت کسی بفهمد. 

بعد، از پشت سرش پیش‌خدمت‌ها را دیدم که کیک شکلاتی دونفره‌مان را آوردند و آهنگ تولدت مبارک پخش شد و همه آدم‌ها، کف زدند و سوت کشیدند و یلدا، وقتی شمع تولدش را فوت ‌کرد، گریه‌اش گرفت و گفت با تو همه چیز طولانی‌تر از همیشه به نظر می‌آید. و می آمد. تا زمانی‌که رفتیم فرودگاه. گفت قول می‌دهد درسش که تمام شد، زود برگردد. گفت زنگ می‌زند هر روز. نامه می‌فرستد و قسم خورد که دل‌تنگ می‌شود. 

و آخرین طعمی که از او به یاد دارم شیشه‌ای بود میان من و او. میان تمام جامانده‌ها و همه رفته‌ها. و من، خودم را سفت نگه‌داشتم که گریه نکنم و هواپیمایش که بلند شد، سیگاری آتش زدم که زهرمار بود. مثل همین یکی که مزه دود می‌دهد. دود شهر تنهای بدون او. شهر بی یلدا.

 

| مرتضی برزگر |

  • پروازِ خیال ...


در زر زری ترین شب دنباله دارها 

لبریزم از چکاچک خون انارها 


امشب قمر به عقرب چشمت رسیده است 

از اتفاق نادر نصف النهارها


هی باد بی هوا لچکم را به هم نریز 

گل کرده اند گوشه شالم بهارها 


قندیلهای یخ زده آذین گرفته اند

با بوسه ی نسیم و لب چشمه سارها


امشب بهار گل زده گیسوی برف را

حتی شکوفه رد شده از ذهن خارها 


امشب تو میرسی و خدا لانه میکند

حتی به روی شانه سرد حصارها


یلداترین بهانه من بیشتر بمان

دیگر دوباره گم نشوی در مدارها


فردا که شهر خواب تورا خواب مانده است

تو رفته ای و گم شده ای در غبارها


فردا تو رفته ای و زمین ایستاده است

تا سال بعد پای تمام قرارها


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


برایم آفتابگردانی پست کن

در پاکتی مهر و موم

تا روشنی در میان راه هدر نرود!

آدرس همان همیشگی ست

و " من النور الی الظلمات..." را

تمام پستچی ها بلدند!


بیش از آنچه فکر کنی تاریکم

و هر چه به پاهایم نگاه می کنم

چیزی نمی بینم...

دست هایم را نمی بینم

خودم را نمی بینم

و چشم هام گذرگاهی مرزی ست

تا محموله ی نور

به مقصدش برسد


برایم آفتابگردانی پست کن

همراه با کمی بوته های یاس

و اطلسی البته!

من تاریکم عزیزم

گوشت و پوست و استخوانم

با پاییز عجین شده است

و نور و عطر و رنگ از آن توست!


به پستچی ها اعتماد کن

و با گل هایی که گفتم

کمی از زیبایی ات را درون پاکت بریز


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

مرد باش

۲۶
آذر


+ مرد باش، می فهمی؟

_ مردها همیشه تا آخر عمر بچه اند، این یادت باشد.

+ هم بچه باش، هم مرد، اما مال من باش.


| سال بلوا / عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...

حرف بزن

۲۶
آذر


میدونی ایزابل حس خفگی فقط برای دریا نیست

فقط برای اتاق گاز گرفته نیست

خفگی واقعی مال حرف هاست؛ مال کلمه هاست

آدم ها خیلی‌ هاشون تو حرف‌ های نگفته‌ شون غرق میشن

این خفگی نمیکشتت

اما زندگیت رو ازت میگیره

حرف بزن

حرف زدن یعنی زندگی


| پویان اوحدی |

  • پروازِ خیال ...

آوارم

۲۵
آذر


بی تو آوارم و بر خویش فرو ریخته ام

ای همه سقف و ستون و همه آبادی من


| حسین منزوی |

  • پروازِ خیال ...


از روز بعد از آخرین دعوایمان خیلی حواس پرت شده ام، مدام همه چیز را فراموش میکنم.

امروز صبح خواب ماندم، فراموش کردم که دیگر بیدارم نمیکنی.

برای صبحانه دو لیوان چای ریختم و از یاد برده بودم که تو در خانه نیستی.

مثل همیشه از پشت میز کارم شماره ات را گرفتم تا برای میان وعده های بی نظیرت از تو تشکر کنم و حواسم نبود که امروز ظرف غذایم را پر نکرده ای.فراموش کردم که دیگر در دسترس نیستی.

به خانه برگشتم، بارها با صدای بلند صدایت کردم، و وقتی مطمئن شدم در خانه نیستی نگرانت شدم.فراموش کرده بودم که ترکم کرده ای.

غذایی را که تو برایم درست نکرده بودی را خوردم و بعد خواستم که بابت طعم بی نظیرش از تو تشکر کنم. یادم رفته بود که نیستی.

کنارت نشستم، دست بردم که موهایت را از روی صورتت کنار بزنم تا خستگی هایت را از روی شانه هایت بتکانم، فراموشم شد که در کنارم نَنِشسته ای.

با بی میلی گوشی را برداشتم و به تماست جواب دادم، خواستم بخاطر تمام اینها از تو عصبانی شوم، صدایت را که شنیدم یادم رفت که باید دوستت نداشته باشم. از یاد بردم که فراموشت کرده ام.

ته مانده ی توانم را در صدایم جمع کردم، گوشی را به دهانم نزدیک تر کردم و گفتم:«از تصور این خانه بدون تو میترسم. میترسم به رختخواب بروم، و صبح فراموش کنم که باید دوباره بیدار شوم».


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


نامه ای که نوشتی هرگز نگرانم نکرد...

گفته ای بعد از این مرا دوست نخواهی داشت!

اما...

نامه ات

چرا انقدر طولانی است؟

تمیز نوشته ایی...

پشت و رو دوازده برگ ؛

این خودش یک کتاب کوچک است!

هیچ کس برای خداحافظی

نامه ای چنین نمی نویسد!

نامه ات

نگرانم نکرد...


| هاینریش هاینه |

  • پروازِ خیال ...

گونه

۲۴
آذر


توو زندگیم به جز تو خیلی فرصتا بود

که بی تفاوت از کنارشون گذشتم

نه اینکه منتی سر تو باشه اما

برای پیدا کردنت دنیا رو گشتم


چه آرزوهای قشنگی که تمامش

فقط برای داشتن تو ناتموم موند

ولی تو نیمه های راه ازم بریدی

واسه همیشه موندن تو آرزوم موند


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

توو سیاه چاله ی گونه ت دل من حبس شد

عشقای یک طرفه دیگه برام درس شد


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

سهمم از عشق به تو حسرت و فریاد شد

از خدا خواستمو قلب من آزاد شد


من مغرورو ببین فاصله ی دورو ببین

چنتا آهنگو یه شعر از تو برام مونده همین

چی بهت داده خدا لشگر موهای سیاه

دیگه عاشق نمیشم من به همین سادگیا


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

توو سیاه چاله ی گونه ت دل من حبس شد

عشقای یک طرفه دیگه برام درس شد


سرد شدی درد شدی سوخت دلم باختم

دور شدی کور شدی سوختم و ساختم

سهمم از عشق به تو حسرت و فریاد شد

از خدا خواستمو قلب من آزاد شد


| ترانه سرا : بهروز کشاورز |

| خواننده : امیرعباس گلاب |


گونه_امیرعباس گلاب

  • پروازِ خیال ...


انتظار سخت است،

فراموش کردن هم سخت است،

اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی،

از همه سخت تر است!


| پائولو کوئلیو |

  • پروازِ خیال ...


اگه وقتی میخنده جذاب تر میشه؛

اگه لباسش بهش میاد

اگه صداش بی نظیره

اگه دستاشو دوس داری

اگه خطش محشره

اگه بهت آرامش میده

اگه خوب میتونه شرایطِ بحرانی رو کنترل کنه

دوست داری سربه سرش بذاری که بهت بگه دیوونه!

میتونه غافلگیرت کنه

بهش میگی رفتم که نرو گفتنش رو بشنوی!

اگه مهربونه،

ماهه،

خوبه،

بهش بگو...خب؟

بهش بگو تا دیر نشده


| فاطمه حیدری |

  • پروازِ خیال ...


گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری


| سعدی |

  • پروازِ خیال ...


و بی شک من در یکی از شب های همین سالهای جوانی ام...

بجای آن که قبل از خواب خودم را در لباس عروس درکنارت تصوّر کنم

بجای آن که قربان صدقه ی عکس هایت بروم و به بهانه ی احمقانه ای برای پیام دادن،فکر کنم

بجای آن که برای بچه هایمان دنبال اسم هایی شبیه نام تو بگردم و دعا کنم،پسرمان شبیه تو باشد...

"به امیدِ اینکه عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید.." به عقدِ مردی که تمام ملاک هایم را دارد،در خواهم آمد...

لباس عروسی به تن میکنم که به سلیقه ی تو نیست

در تمام ساعاتِ جشن به این فکر میکنم که اگر امشب تو کنارم بودی، چقدر خنده هایم مصنوعی نبود

چقدر در لباسِ دامادی دوستداشتنی تر میشدی و چقدر دلم برایت ضعف میرفت

به خودم دلداری میدهم که عشقِ بعد از ازدواج مقدس تر است..

چندسالی میگذرد و هربار که در آشپزخانه قرمه سبزی ام را میچشم به این فکر می‌کنم که چقدر چاشنیِ عشق را کم دارد...

هربار که از جاده ای باریک در دلِ جنگلی مِه آلود میگذریم،در سکوت به عمقِ مِه خیره میشوم و به این فکر می‌کنم که این درست همان جاده ی رویایی ست که عاشقش بودی، همان جاده ای که باید در تمامِ طولش من میوه در دهانت میگذاشتم و تو برایم آواز میخواندی...

سال ها بعد..

من کدبانوی میانسالِ خانه ای هستم که هیچ چیز کم ندارد

تار موهای سفیدم دیگر قابل شمارش نیست و عادت کرده ام به دوست داشتنِ پدرِ بچه هایم

بچه هایم بزرگ شده اند و به ازدواج فکر میکنند

و من آن روز...

به فرزندانم خواهم گفت:

"عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید،به شرطِ آن که قبل از ازدواج "هیچوقت" تجربه اش نکرده باشی!"

و این تنها چیزی بود که هیچکس به نسلِ ما نگفت: "به شرطِ آن که قبل از ازدواج تجربه اش نکرده باشی"


| الناز شهرکی |

  • پروازِ خیال ...


کاش برخیزم و چون شعله

برقصم در باد

تا ببینی که دلِ سوخته،

آنی دارد...

گَردِ خاکسترِ این رقص،

ببخشم بر باد

وَه که این مُرده به عشقِ تو،

چه جانی دارد...


| علی حدیدی |

  • پروازِ خیال ...

پیری روح

۲۱
آذر


مدتیست میخواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعضی شبهای مهتابی

علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم، دوش به دوش هم.

شبگردی بی شک بخشهای فرسوده ی روح را نوسازی میکند و تن را برای تحمل دشواریها، پرتوان.

از این گذشته، به هنگام گزمه رفتنهای شبانه، ما فرصت حرف زدن درباره بسیاری چیزها پیدا خواهیم کرد.

نترس بانوی من هیچکس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم،در خلوت،زیر نور بدر،قدم میزنیم.

هیچکس نخواهد پرسید و تنها کسانی خواهند گفت: این کارها برازنده ی جوانان است

که روحشان پیر شده باشد و چیزی غم انگیزتر از پیری روح وجود ندارد.

از مرگ هم صدبار بدتر است.


| نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


مثل دیوانگی ریزش پاییز رسیدی

اتفاقی که نشستم، سر آن میز رسیدی

ننشستی،

فقط از دور تماشا کردی

ناگهان چشم من افتاد به چشمت،

همه جا سبز که نه،

زرد که نه،

آبی شد...

شکل این منظره

جذاب ترین صحنه ی مهتابی شد

تو اگر ماه نبودی

تو اگر خوش قدم و محکم و خودخواه نبودی

دلم عاشق می شد...؟


| نیما رودینی |

  • پروازِ خیال ...


در گلویم غم صد چلچله ی گریان است 

دور من هیچکسی جز خود "تنهایی" نیست 

وقت ویران شدنم محو تماشا نشوید... 

به خدا ، گریه ی یک کوه تماشایی نیست 


| رویا ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


دوست دارم با تو باشم چون هیچ وقت از با تو بودن خسته نمی شوم.

حتی وقتی با هم حرف نمی زنیم،

حتی وقتی نوازشم نمیکنی،

حتی وقتی در یک اتاق نیستیم،

باز هم خسته نمی شوم. هرگز دلزده نمی شوم.

فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم.

می توانی بفهمی چه می گویم؟

همه ی آنچه در تو می بینم و هر آنچه نمی بینم را دوست دارم.

با این همه، ضعف هایت را می دانم. اما احساس میکنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند.

ترس های مشترک نداریم.

حتی پلیدی های ما به هم می آیند!

تو بیش از آنچه نشان می دهی می ارزی و من برعکس. 


| من او را دوست داشتم / آنا گاوالدا |

  • پروازِ خیال ...

شهر ِ تو

۱۳
آذر


همه ی شهرهای دنیا

در نقشه ی جغرافیا

به نظرم نقطه های خیالی اند

مگر یک شهر

شهری که در آن عاشق ات شدم

شهری که بعد از تو وطنم شد...


| سعاد الصباح |

  • پروازِ خیال ...


درخت که می شوم

تو پاییزی !

کشتی که می شوم

تو بی نهایت طوفانها !

تفنگت را بردار

و راحت حرفت را بزن


| گروس عبدالملکیان |

  • پروازِ خیال ...


من لم داده بودم روی تخت و به سقف نگاه میکردم.

بهش گفتم:«اون دستبندتو همیشه دستت میکنی؟»

لبخند زد و با هیجان گفت:«این قرمزه؟ آره»

گفتم:«حتی وقتایی که خوابی؟»

گفت:«آره. قفلشو عمدا گم کردم. یه سره شده، دیگه در نمیاد»

بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:«همه چیزایی که دوست داری رو قفلشونو عمدا گم میکنی؟»

گفت:«آره خوب. اینطوری همیشه پیش من میمونن».


بارون میومد. ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. نزدیک هم بودیم ولی از هم دور و دورتر میشدیم. انقدر دور که مجبور شدیم برای شنیده شدن حرفامون داد بکشیم.بعد خسته شد. دستگیره در رو چرخوند که خستگیارو با من توی خونه تنها بذاره و بره، اما نتونست.

رو کرد به من و با عصبانیت گفت:«چرا باز نمیشه؟»

گفتم:«قفلش کردم»

با کلافگی گفت:«اونو میدونم. کلیدا کو؟»

گفتم:«نمیدونم. گمشون کردم. منم لنگه ی خودتم، چیزایی رو که دوست دارم برای همیشه پیش خودم نگه میدارم. حتی اگه مجبور بشم درو روشون قفل کنم و دیگه حتی یادمم نیاد کلیدارو کجا گذاشتم».


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


در عطر فروشی ها

در گل فروشی ها و کتاب فروشی ها

و هر جا که نشانی از درختان و گل هاست...

ناخودآگاه می گریم!


تو را بسان سبزینه ها

دوست دارم

بسان رُستن به وقت رستگاری

و باران

که می تواند طراوتی دو چندان را

به زیبایی ات بیافزاید!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...

وای همه

۱۲
آذر


گر با دگران به ز منی وای به من

ور با همه کس همچو منی وای همه


| ابوسعد ابوالخیر |

  • پروازِ خیال ...


سخن عاشقانه گفتن، دلیل عشق نیست، 

عاشق کم است، سخن عاشقانه فراوان.

عشق عادت نیست، 

عادت همه چیز را ویران می کند،

از جمله عظمت دوست داشتن را.

از شباهت به تکرار می رسیم،

از تکرار به عادت،

از عادت به بیهودگی،

از بیهودگی به خستگی و نفرت.


| یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی |

  • پروازِ خیال ...


گفته بودم زیباتر از تمام ستارگانی هستی

که سینمای جهان کشف کرده است

حالا هزار سال نوری دور شده از من

و هزار بار زیباتر.

حتی از آدمک برفی

شال و کلاهی بر جا می ماند و هویج کبودی بر چمن زرد،

اما به یادگار از تو

نمانده در این خانه هیچ

جز سرمای قلب یخ زده ات.

آسمان و هر چه آبی ِ دیگر

اگر چشمان تو نیست

رنگ هدر رفته است

بر بوم روزهای حرام شده

چه رنگها که هدر رفتند

و تو نشدند.


| عباس صفاری |

  • پروازِ خیال ...


آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.

چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.

لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.

گردنت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.

اما...اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.

آیدای من!

تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی.تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی". برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی.

و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه....نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد...

چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.

خدای کوچولو!

مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاهایت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.

 

| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


باد با رقصیدن از پیراهنت رد می شود

آب سرمست است وقتی از تنت رد می شود

 

من که دورم از تو اما خوش به حال هر نسیم

وقتی از گل های سرخ دامنت رد می شود

 

| اصغر عظیمی مهر |

  • پروازِ خیال ...

The Ugly Truth

۱۰
آذر


مایک: تو یه روانی هستی و من عاشقتم...

ابی: من روانی نیستم!

مایک: من الان بهت گفتم عاشقتم ولی تو فقط واژه‌ی روانی رو شنیدی، این نشونه‌ی آدم‌های روانیه!

ما آدم ها عادت کردیم که امواج منفی رو زودتر از امواج مثبت جذب کنیم.

همیشه از غم ها می نالیم ولی به همون اندازه از شادی ها،خوشحالیمون رو بروز نمیدیم.

باید یاد بگیریم که امواج منفی رو پس بزنیم.


 |Movie: The Ugly Truth |

  • پروازِ خیال ...


آمد کنارم نشست،

سرش را به دامنم گذاشت،

پاهاش را دراز کرد و چشم هاش را بست:

«کارم از تکیه گذشته دلم می خواهد توی بغلت بمیرم.»


| سال بلوا / عباس معروفی |

  • پروازِ خیال ...


هیچ چیز به اندازه تنهایی

غم انگیز نیست

تنهایی نام بیهوده ی زندگی است

وقتی بیداری خسته و غمگینی

وقتی میخوابی کابوس می بینی

وقتی تنهایی سردت می شود

انگار برف

روی استخوان شانه هایت نشسته باشد


تنهایی

جهنم نامتعارفی است

جهنمی با آتش سرد

میان شعله ها از سرما یخ میزنی


تنهایی هول آور است

پر از ظلمت و ناشناختگی

مثل خانه ای متروک در حاشیه جنگل

عبور نسیمی از لابلای علف ها

می تواند از ترس دیوانه ات کند


وقتی تنهایی

به همه چیز و همه کس پناه می بری

پخش می شوی در کوچه و خیابان

به جاهایی می روی که نباید بروی

به آدم هایی سلام می کنی که نباید

تنهایی درنگ در سنگ است

حرف زدن از یاد آدم می رود


| رسول یونان |

  • پروازِ خیال ...


سر به سر، طومار زلفت، شرح احوال من است

مو به مو فهمیده ام این مصرع پیچیده را..


| نجیب کاشانی |

  • پروازِ خیال ...

عکس ِ تو

۰۹
آذر


یکی از همین روزها ، دلم به شدت برایت تنگ میشود. بعد پناه میبرم به کوله پشتی قدیمی ام. توی کوله پر است از خرت و پرت هایی که در سالهای جنگ ، هرکدام برایم یاد آور خاطره ای ست از آن روزها.

توی کشو عکسی هم از تو هست. توی عکس ، موهایت طلایی ست. روی صندلی ای توی ایوان نشسته ای و با دست راستت موهایت را عقب زده ای. روسریت را دور گردنت انداخته ای و رو به دوربین خندیده ای. زانوهای سفیدت از دامن گلدارت بیرون زده است و دست چپت را رو به دوربین دراز کرده ای.

ما یک گروهان شکست خورده ی درحال عقب نشینی بودیم. من و پنج سرباز دیگر روی خرابه های خانه ای منتظر فرمان حرکت نشسته بودیم.

روی خاک ها چند قدم جلوتر از جایی که نشسته بودیم ، متوجه چیزی شدم که نور خورشید را روی چشمانم می انداخت.

از پنج سرباز دیگر جدا شدم. عکس تو بود. از جیبم افتاده بودی احتمالا.

ناگهان صدای انفجار گوش هایم را پر کرد. وقتی سر برگرداندم که موج انفجار مرا روی زمین انداخته بود.

من فقط دستها و پیشانیم کمی خراش برداشته بود. گروهبان گفت که پنج سرباز دیگر همگی مرده اند.

میگفت اگر بخاطر برداشتن عکس تو از بقیه جدا نمیشدم ، احتمالا الان من هم مرده بودم.

عکس را بعد از انفجار کمی آنطرف تر از من در حالیکه تو دست چپت را رو به من دراز کرده بودی پیدا کرده بودند.

عکسی که پشت آن برایم نوشته بودی «سالم بمون ، و به من برگرد»


| محمدرضا جعفری |

  • پروازِ خیال ...


چیزی از فرق سرش به سرعت پایین آمد.

از چشم‌هایش بیرون زد.

گلویش را خراشید و توی دلش فرو ریخت.

این شکل طبیعی چیزی بود،

که بعدها فهمید غصه است.


| ترلان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...


من کدامم هستم...؟

پیری ام؟

یا جوانی ام؟

وقتی مرا می بوسی،

به چه می اندیشی؟

پیرزنی را بوسیده ای

که زمانی

زنِ زیبای جوانی بوده؟

یا زنِ جوانِ زیبایی را...


| رویا شاه حسین زاده |

  • پروازِ خیال ...


تا باد میان من و تو نامه رسان است

موی من و آرامش تو در نوسان است


دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید

دعوا نمک زندگی هم قفسان است


| مژگان عباسلو |

  • پروازِ خیال ...

پیراهن

۰۷
آذر


غم

پیراهن تنگیست

که زیباییم را بیرحمانه می بلعد...


و شادی

پیراهن گشادی

که هیچ گاه اندازه ی تنم نشد...


و تنهایی!

که با هر پیراهن جدید که بر تن می کنم

زیباتر می شود!


| فریا زعفری |

  • پروازِ خیال ...


آیدای خوشگلم!

آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی نیاز می بینم.

شبی عالی را گذرانده ام. عصرش تو را دیده ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من مهربان تر از همیشه. شبش را با هم "همکاری" کرده ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می کنند...توی استودیو را می گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم.

شب بسیار عالی و قشنگی را گذرانده ام ...و حالا، نزدیک صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده.

راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می دارم، خدای من.

چه قدر! چه قدر!

یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همه ی رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت بخش را در من برانگیخت.

آه، اگر واقعا کنار من بودی!

مشامم از عطر آغوش تو پر است، همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست هایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می کنم ...حس می کنم که مثل گربه ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده ای و من با همه ی تنم تو را در بر گرفته ام...احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه چکه می چشم پر کرد

آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی!؟

تو همزاد من هستی. من سایه یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم.

تو را دوست، دوست، دوست می دارم.


| مثل خون در رگ های من / احمد شاملو |

  • پروازِ خیال ...


خوش اقبالی‌ ست ،

پنجره‌ای که رو به صدای باران

باز می‌شود...

گاهی آدمی

باید یادِ گریه‌هایش بیفتد...


|‌ سید محمد مرکبیان |

  • پروازِ خیال ...


دوستی تنها چیزی است که هیچ‌ وقت تمام نمی‌شود.

هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست می‌ماند.

این یادت باشد، من همیشه به تو فکر کرده‌ام.

دوست‌های زیاد دیگری هم پیدا کرده‌ام اما مثل تو نشدند.

من هنوز هم با آن حس‌ها زندگی می‌کنم؛

با یاد آن روزها...

تک تک خاطراتم با تو یادم مانده؛

کجاها می‌رفتیم چه کارها می‌کردیم، من با تو جوانی را تجربه کردم؛ 

همراه تو...

آن همه لحظه‌های خوب با هم داشتیم، آن همه با هم خندیده بودیم....


| بعد از پایان / فریبا وفی |

  • پروازِ خیال ...

اشک

۰۶
آذر


در وصالت اشک شوق و در فراقت اشک غم

پشت و روی سکه ی من هر دو یک تصویر داشت


| ماشاالله دهدشتی |

  • پروازِ خیال ...


داشت برایم شعر میخواند

که پریدم میان یکی از مصرع ها و گفتم:

بوسه دارید؟

ابروهایش را گره زد و با لبخند نگاهم کرد!

تکرار کردم شما بوسه دارید!؟

از آن بوسه ها که انتها ندارند!

که دوستت دارم هایم را لابه لایش بچشی و بفهمی!

از آن بوسه ها که دهانم را طوری پر کند

از گوشه ی لبهایم بچکد روی لباسم؛

گل کند،شکوفه بزند،بهار برسد!

از آن بوسه ها که تا ماه ها لبهایم را بچشم و با لبخند بگویم چقدر شیرینی!

خندید...

خندید و با چشم های بسته نگاهم کرد!

خندید و با لب بسته دیوانه خطابم کرد!

بلند گفت: دوستت دارم مجنون جان!

و من از خوشی میان شعری که میخواند

قافیه در قافیه،ردیف شدم!

زندگی انگار این بود؛

دو مصرع،کنار هم،یک شاه بیت!

با طعم بوسه!


| حامد نیازی |

  • پروازِ خیال ...

درد و رنج

۰۵
آذر


ادوارد: می‌دونی فرقِ بینِ درد و رنج چیه؟

آنا: چه فرقی میکنه وقتی دوتاشون بدن!

ادوارد: وقتایی که باهات حرف میزنم

و حواست پیش یکی دیگه‌س!

این میشه رنج...

آنا: خب درد چیه اونوقت...؟

ادوارد: که با این حال، باز دوستت دارم...!


| حمید جدیدی |

  • پروازِ خیال ...


آرزویم فقط این است زمان برگردد

تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد


سالها منتظر سوت قطارم که کسی

باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد


من نوشتم که تورا دوست ندارم ای کاش

نامه ام گم بشود، نامه رسان برگردد


روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من

باید امروز ورقهای جهان برگردد


پیرمردی به غزلهای من ایمان آورد

به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد


| مهسا تیموری |

  • پروازِ خیال ...


من اگه دوباره داشته باشمت؛

یه خطِ گنده میکشم رو واژه قهر،

برای توام خط و نشون میکشم که ناراحتم شدی میای میشینی کنارم اخم میکنی،حق حرف نزدنم نداری...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

عوضِ قورت دادن حرفام بلند بلند میگمشون؛

یه جور که حتی وقتی داری از نفرِ بعد منم دوستت دارم میشنوی هنوز تکرار دوستت دارمای من تو گوشت باشه...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

قید مشروطی و اخراج از کار و دیر شد برم خونه رو میزنم ،

عطرِ تنتو میریزم تو جونم و میگم گور بابای کلاس آرامش تنِ یار بچسب...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

دم رفتنت ساکت نمیشم،عوضِ حرفایی که باید بزنم پوست لبمو نمیکنم و

نمیگم صدات قطع و وصل میشه تا زودتر قطع کنم که نشنوی بغضمو و نفهمی که صدام میلرزه

سر غرورمو نمیگیرم بالا و نمیگم اتفاقا به نظر منم به درد هم نمیخوریم...

من اگه دوباره داشته باشمت؛

خط میزنم رو هر کسی که منو ازت دور میکنه،

رو هر کاری که یه دیوار میندازه بینمون،

رو هر چیزی که این کلمه لعنتی فاصلرو پررنگ تر میکنه بینمون...

من اگه دوباره داشته باشمت

این دفعه قدرتو میدونم

چون میدونم تو یه چشم به هم زدن

میشه یه جوری از دست داد که دیگه داشتن بشه محال ترین آرزو...


| فاطمه جوادی |

  • پروازِ خیال ...

صورتِ تو

۰۴
آذر


صورت تمام مردان، مرا یاد تو می‌ اندازد؛

و صورتِ تو

یاد تمام جهانم...


| محمود درویش |

  • پروازِ خیال ...


مدیون آنانی هستم که عاشقشان نیستم

این آسودگی را آسان می پذیرم

که آنان با دیگری صمیمی ترند

با آن ها آرامم و آزادم

با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و نه گرفتنش


دم در

چشم به راه شان نیستم

شکیبا، تقریبا مثل ساعت آفتابی

چیزهایی را که عشق در نمی یابد می فهمم

چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد، می بخشم


از دیداری تا نامه ای

ابدیت نیست که می گذرد

تنها روزی یا هفته ای


سفر با آنان همیشه خوش است

کنسرت شنیده شده

کلیسای دیده شده

چشم انداز روشن

و هنگامی که هفت کوه و رود

ما را از یک دیگر جدا کند

این کوه و رودی ست

که از نقشه به خوبی می شناسی شان


اگر در سه بعد زندگی کنم

این انجام آنان است

در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی

با افقی ناپایدار


خودشان بی خبرند

چه زیاد دست خالی می برند

عشق در مورد این امر بحث انگیز

می گفت دینی به آنان ندارم


| ویسلاوا شیمبورسکا |

  • پروازِ خیال ...